در روزگار باستان در ایران نامه ای بود پر از داستانهای گوناگون که سرگذشت شاهان و دلاوران را در آن گرد آورده بودند پس از آن که شاهنشاهی ایران به دست تازیان برافتاد آن نیزپراکنده گشت ولی پاره های آن را موبدان در گوشه و کنار نگه می داشتند تا اینکه جوانمردی از نژاد آزادگان دست به گردآوری این یادگار باستان زد و موبدان سالخورده را دراین راه به یاری خواست تا جستاری که یادآور شکوه و جلال گذشته ی ایران بود و مردمان را شاد مینمود پدید آمد که همه را به شوق آورد پس از آن دقیقی شاعر به این فکر افتاد که نامه ی مزبور را به نظم درآورد ولی متاسفانه در جوانی به دست بنده ی خود کشته شد و کار تحریر "نامه ی شاهان"ناتمام ماند.
در همان هنگام فردوسی به این فکر می افتد که کار ناتمام دقیقی را به اتمام برساند ولی همواره از سه چیز می هراسد نخست اینکه شاید عمرش کفاف نکند و لاجرم پاره ای از کار به دیگری افتد و دوم اینکه زر و سیمی که دارد به اندازه ی دقیقی نیست که درتمام عمر کفاف او را کند و سوم اینکه تمام کشور را غوغا و جنگ و شورش فرا گرفته است.
در زمانی که فقط تعداد کمی از دوستان فردوسی با او یار و موافق بودند و بهترین آنها که وظیفه ی کتابت این نظم عالی را عهده دار گشته بود به جور روزگار به دست نامردمان در دام هلاک افتاده بود و شاعر را از هر زمان ناامیدتر کرده بود فردوسی در رویا دید که شمعی ازمیان آب برآمد و دنیای تاریک را طلایی کرد وآنگاه تخت فیروزه ای از میان آب برآمد که شهریاربرآن نشسته بود و سپاهیان از لشکر پیل سوار گرد او را فراگرفته بودند فردوسی در خواب می پرسد که آنکه بر تخت نشسته کیست که پاسخ میشنود محمود جهاندار است دراین هنگامه فردوسی ار خواب برمیخیزد و مصمم میشود که نامه را به نام سلطان محمودغزنوی به قلم آورد.
در این مقال ابتدا نظری هرچند گذرا به پادشاهان نخستین شاهنامه خواهیم انداخت و پس ازآن سرگذشت فرزندان فریدون را مرور خواهیم کرد.
پادشاهی کیومرث:
مردم از فرهنگ و تمدن بهره ای نداشتند و پراکنده میزیستند نخستین کسی که بر مردم سرور شد و آیین پادشاهی آورد کیومرث بود او نخستین روز بهار بر تخت شاهی نشست کیومرث برای خود و خویشانش خانه ها در کوه ساخت و در ایامی که مردم جامه را نمیشناختند از پوست پلنگ جامه ای برای خود مهیا کرد .
کیمرث فر ایزدی و هوش بسیار داشت.
تمامی مردمان و جانداران او را دوست میداشتند و از او اطاعت میکردند او اولین پادشاه تاریخ بود ( درروایات او را با حضرت آدم یکی نموده اند.)
کیومرث آموزنده ی مردمان و بسیار آگاه مینمود و یگانه دلخوشی او فرزندی برومند و زیبا به نام سیامک بود کیومرث پایبند فرزند بود و بیم جدایی او هر لحظه آزارش میداد.
سیامک:
روزگاری گذشت و سیامک بالید در این اثنا بود که پادشاهی کیومرث نیرو گرفت.
همه دوستدار سیامک بودند جز اهریمن که با این جهان و مردمانش دشمنی داشت وبر بالندگی وجوانی و زیبایی سیامک رشک میبرد و در اندیشه ی آزار او بود اهریمن فرزندی بی باک و بدخواه داشت سپاهی برای او گرد آورد و به نیرنگ و به نام دوستی او را به نزد کیومرث روانه ساخت آتش رشک در دل دیوزاده می جوشید و نزد دیگران به بدگویی از سیامک میپرداخت اما کیومرث ازآنچه روی می داد فارغ بود و آگاهی نداشت. سروش که پیک هورمزد(اهورامزدا)خدای بزرگ بود بر کیومرث آشکار گشت و دشمنی فرزند اهریمن و قصدی را که به جان سیامک کرده بود فاش ساخت .
سیامک چون آگاه شد برآشفت و سپاه را برای رویارویی با فرزند دیو گرد آورد و قدم در میدان نبرد نهاد در این هنگام سیامک که دلاور و آزاده بود خواستار جنگ تن به تن شد اما به نیرنگ دیو بر زمبن افتاد و جان سپرد.
فگند آن تن شاه بچه به خاک
به چنگال کردش جگرگاه چاک
همه سالی را در ماتم و عزا سپری کردند تا آن زمان که سروش بر کیومرث پدیدار گشت و نوید داد که دوران اندوه به سرآمده و باید به خونخواهی سیامک به پاخواست.
هوشنگ:
سیامک فرزندی به نام هوشنگ داشت که کیومرث او را بسیار گرامی میداشت هنگامی که موعد کین خواهی فرا رسید کیومرث هوشنگ را نزد خود خواند و از ستمی که بر سیامک رفته بود برایش نقل کرد و گفت اکنون من سپاهی گران مهیا میکنم و برای کین خواهی سیامک روانه میگردم اما باید که تو پیشرو سپاه باشی زیرا تو جوانی و من سالخورده .
در این جنگ دام و دد و مرغان و پریان به سپاه هوشنگ پیوستند .
هوشنگ در این جنگ فرزند دیو را سرنگون ساخت و کین پدر بدینسان گرفته شد . در این زمانه روزگار کیومرث نیز پس از سی سال پادشاهی به سر آمد و هوشنگ بر تخت شاهی نشست.
هوشنگ نیز چون پدر برای آبادی جهان کوشید و مردمان را غرق در آسایش و راحتی نمود تا زمانی که دوره ی او نیز به سر آمد و جهان را بدرود گفت تا فرزندش طهمورث به جای او بر تخت شاهی جلوس دهد.
طهمورث دیوبند:
اهریمن همواره در پی این بود که جهان ساخته شده به دست یزدان را به ناپاکی و پلیدی بیالاید و آسایش مردمان را تباه گرداندو دروغ را در جهان پراکنده سازد.
طهمورث کار اهریمن را با دستور خود" شیداسب "که راهنمایی نیکخواه و آگاه دل بود در میان نهاد."شیداسب" بیان داشت که کار ناپاک دل را باید با افسون چاره نمود شهریار نیز چنین کرد و با افسونی سالار دیوان را به بند کشید آنگه چنان که بر چارپا مینشینند بر وی سوار شد و به سیاحت جهان پرداخت.
دیوان چون زبونی سالار خود را دیدند برآشفتند و سپاهی مقابل طهمورث گردآوردند "طهمورث دیوگیر" باز هم به افسون روی آورد و دیوان را شکست داد در این هنگام دیوان زنهار خواستند که در مقابل جان خود هنری را به شهریار عرضه کنند و این گونه بود که پادشاه از دیوان نوشتن را فرا گرفت.
آغاز تمدن:
در آغازمردم پراکنده بودند وغذا و لباس آنها از گیاه بود کیومرث مردمان را گرد هم آورد و سپس هوشنگ آهن را کشف کرد و آهنگری را بنیاد نهاد و ادوات کشاورزی و جنگ را از آنها ساخت و بدینسان کشاورزی رونق یافت هوشنگ چون نیای خویش پیرو یزدان بود ولی تقدس آتش در زمان او شکل گرفت زیرا او کاشف آتش بود .
میگویند جشن سده که در بین ایرانیان قدیم بسیار گرامی بوده و در آن شب آتش برپا میکردند یادگار شبی ست که در آن آتش به عنوان فروغی ایزدی بر هوشنگ پدیدار گشت.
هوشنگ برای اولین بار دامها و حیوانات اهلی را از جانداران نخجیری جدا کرد تا در کشاورزی و خوراک برای مردمان باشند او همچنین فرا گرفت که چگونه از پوست نرم حیوانات برای پوشاک استفاده کند .
بدینسان هوشنگ عمر خود را صرف آبادانی کشور نمود .
طهمورث نیز پس از سالیانی چند جهان را به فرزند فرهمندش جمشید باز گذاشت اما همو بود که رشتن پشم را به مردمان آموخت و در بافتن فرش آنها را راهنما شد و شکار در زمان او رایج شد و او توانست حیوانات جنگلی را رام نماید و نیز او بود که ماکیان را به خانه آورد و با دیوان ستیز کرد و نوشتن خط را رونق داد.
جمشید:
جمشید هم پادشاه بود و هم موبد کار دین و دولت را اهورا مزدا هر دو به وی سپرد.
او ابزار جنگی ساخت ،آهن رانرم کرد،زره و خفتان و جوشن ساخت،جمشید 50سال به لباس مردمان عادی در آمد تا طریقه ی ریستن و بافتن و دوختن و...را به ایشان فرادهد .پس از آن جمشید پیشه ها را سامان داد و مردمان را در چهار رسته جای داد اول موبدان دوم جنگاوران و آزادگان سوم صنعتگران و چهارم کارگران جمشید 50سال را نیز بدینسان سپری کرد.
آنگاه جمشید فرمان داد که دیوان حاضر در درگاهش آب و گل را به هم آمیختند و ساختمانها و ایوانها و گرمابه و کاخها بر پای کردند و این چنین بود که زندگانی بشر رونق یافت.
به دستور شهریار سینه ی زمین را شکافتند و سنگهای گران قیمت یافتند تا مایه ی زینت و درخشندگی گردد. سپس جمشید به گلاب و عود و عنبر دست یافت
جمشید که برای اول بار به کشتی دست یافته بود 50سال را در سیر و سیاحت گذرانید و در اینجا بود که انگیزه ی برتری و بالایی در او جان گرفت تا در آرزوی سیر آسمانها برآمد دیوان تخت او را برآسمانها نهادند و مردم به فر او آفرین خواندند و آن روز را "نوروز"نام نهادند.
300سال از به تخت نشستن شاه سپری شد و در این ایام که جمشید فن طبابت آموخته بود مردمان از رنج و مرگ آسوده بودند.
تا غرور به دل او راه یافت و
یکایک به تخت مهی بنگرید
به گیتی جز از خویشتن کس ندید
منی کرد آ« شاه یزدان شناس
به یزدان بپیچید و شد ناسپاس
جمشید موبدان را فراخواند و بسیار از خود گفت و کسی را نیز یارای رویارویی با وی نبود.
چو این گفته شد فر یزدان ز اوی
گسست و جهان شد پر از گفت و گوی
پس از آن تا 23سال شکوه و قدرت جمشید رو به کاستی می نهاد تا اینکه ضحاک تازی پدیدار شد.
ضحاک ماردوش:
ضحاک فرزند امیری نیک آیین و پاک سرشت به نام مرداس بود.
روزی اهریمن بر ضحاک آشکار شد و او را به کشتن پدر تشویق کرد به راهنمایی اهریمن ضحاک بر سر راه پدر که صبحگاه به سوی عبادتگاه خویش روانه بود چاهی پوشیده الز شاخ و برگ درختان کند مرداس به خدعه ی فرزند سرنگون شد و ضحاک بر تخت پدر نشست.
اهریمن خود را به صورت جوانی آراسته و ماهر در خوالیگری آراست و هر روز با غذایی شاهانه که ضحاک را به وجد می آورد نزد او میرفت تا آرزوی بوسیدن کتفهای شاه را با وی در میان نهاد. بر جای لبان اهریمن دو مار سیاه رویید که چون آنها را قطع میکردند بی درنگ روییدن آغاز میکرد .
پزشکان هر چند جهت رفع مارها کوشیدند توفیقی حاصل نگشت تا اهریمن در لباس پزشکان نزد ضحاک حاضر شد و دوای درد ضحاک را خوراندن مغز سر انسانها به مارها بیان داشت تا ماران بدینسان در آسودگی بخوابند و تولید مزاحمت ننمایند.
در این ایام بود که غرور جمشید را برگرفت و تازی به قصد ایران روانه شد و مردم بیخبر از ستگری ضحاک به او روی آوردند و اینچنین بود که ضحاک بر تخت شهریاران ایران جلئس داد .
جمشید پس از صد سال به دست تازیان در کنار دریای چین گرفتار آمد و به اره دو نیم شد جمشید سراسر700سال زیست.
جمشید را دخترانی بود به نامهای شهرنواز و ارنواز که به ستم در کاخ ضحاک بودند و وظیفه ی نگهداری از ماران ماردوش را به دوش میکشیدند.اما آنها و دو پارسای خوالیگر هر روز یکی از دو قربانی ماران را نجات داده به کوهستان رهسپار میکردند تا به نگاهداری گوسپندانی بپردازند که روزی خوراک ماران میشدند نژاد مردمان"کرد" از این نجات یافتگان است.
در زمان اوج بیدادگریهای ضحاک شبی خوابی هراسناک دید بدینسان که سه مرد جنگ او را به بند آوردند و به کوه دماوند بردند ضحاک پریشان از خواب برخاست و سپس به پیشنهاد ارنواز خواب را با موبدان وخردمندان در میان نهاد تا تعبیرو تدبیر را بداند.
تعبیر چنین رفت که دوره ی شاهی ضحاک به سر آمده و فریدون نامی از نژاد شاهان ایرانی ضحاک را به بند خواهد کشید.
از ایرانیان آزاده آبتین نامی بود از نژاد طهمورث که فرانک دختر جمشید را به زنی داشت از آن دو فرزندی نیک چهر زاده شد که او را نام فریدون نهادند.
آبتبن که پیوسته از بیم ضحاک گریزان بود سرانجام به دست گماشتگان ضحاک افتاد و مغزش طعمه ی ماران گشت.
فرانک که از واقعه آگاهی یافت فرزند را به چراگاه گاوی به نام برمایه برد تا در آنجا رشد نماید.
پس از سه سال ضحاک محل خفای فریدون را دانست پس به قصد او سپاهی به مرغزار روانه کرد اما فرانک که پیشتر از حال آنها آگاه شده بود با فرزند به جانب البرز روانه شد و جز کشتن برمایه چیزی نصیب ضحاکیان نگشت.
روزی فریدون حقیقت حال خود را از مادر جویا شد و فرانک واقعه را بازگو کرد و او را نزد پارسایی از پارسیان در کوهستان نهاد از آن هنگام فریدون به خونخواهی پدر و ایرانیان می اندیشید.
فریدون:
ضحاک همواره از اندیشه ی فریدون نگران بود و به خون او تشنه.
روزی ضحاک دستور داد که موبدان استشهادنامه ای که گواهی به نیکی ماردوش میداد مهیا کنند تا بدینوسیله خصم سترگ ضحاک یعنی فریدون بهانه ای برای کینه توزی نداشته باشد.درحالی که بزرگان زبون زبان به تایید گشوده بودند مردی پریشان و دادخواه که17فرزند خود را به بهای آرامش یکروزه ی ماران داده بود در کاخ پیش آمد و دست برزنان از یگانه فرزندش گفت که او را هم جلادان به بند کشیده بودند. بی پروایی آهنگری کاوه نام(گابه) ضحاک را به تدبیری واداشت که چهره ی خود مهربان کند و فرزند را با پدر روانه کند تا کاوه در همه جا آوازه ی نیکی او را به مردم برساند .کاوه چون نامه را بخواند خونش به جوش آمد و نامه را زیر پا له کرد و پس از تقبیح اطرافیان ضحاک با پسر از ایوان شاه روانه شد در حالی که مردم را له فریدون تهییج میکرد پیشبند چرمین خود را بر نیزه ای به استهزاز در آورده بود .
مردمی که از سخنان کاوه به جوش آمده بودند به دنبال کاوه درپی فریدون برآمدند تا به بارگاهش رسیدند فریدون پیشبند چرمین را به فال نیک گرفت و خواست که آن را بیارایند و آن را درفش کیانی خواند(این درفش تا زمان هجوم تازیان برقرار بود و در جنگها چون وجودی مقدس و مایه ی پیروزی ایرانیان آن را در قلب سپاه نگاه میداشتند و چون گنجینه ای گرانبها شاهان بر زر و گوهر آن می افزودند تا به وسیله ی اعراب هزاران تکه شد و به تاراج رفت)
فریدون از دو برادر خود(که از خودش بزرگتر بودند)خواست از بازار آهنگران برایش گرزی شبیه گاومیش بسازند و سپس روانه ی کارزار شد.
در راه فرستاده ای از جانب هورمزد به سوی فریدون روانه شد و راههای گشودن سحر ضحاک را به وی آموخت.
فریدون چون از راه آب به شهر رسید کاخ آراسته ی ضحاک را دید .ضحاک در کاخ نبود اما فریدون یاران وی را از پای درآورد و در حالی که دختران آزاد شده ی جمشید را در طرفین تخت جای داده بود قصر را به تصرف آورد.
گنجور ضحاک "کندرو"نامی بود که به ضحاک بسیار وفادار بود.شبهنگام سوار بر تیزپایی خود را به ضحاک رساند و شرح ماوقع را بازگفت .ضحاک آنها را میهمان میدانست اما سرانجام با سپاهی گران به سوی فریدون روانه شد.
چون مردم آگاه شدند که ضحاک وارد شهر شده به کمک فریدونیان برآمدند و هنگامه ای سخت پدیدار شد ضحاک خود را به کاخ رساند و آتش رشک دروجودش شعله کشید به سوی دختران جمشید هجوم آورد تا آنان را به هلاک رساند. فریدون که آگاه بود او را با ضربه ای دور کرد و خواست که ضربه ای دیگر بر او وارد آورد اما پیک ایزدی دگر بار بر او ظاهر شد و فرمان داد او را در دماوند زندانی کن(شاید به این خاطر که ضحاک نماد بدی ست و بدی رانمیتوان برای همیشه از جهان دور کرد فقط میتوان آن را تحت کنترل درآورد).
فریدون فرخ فرشته نبود
زعود و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش شد فریدون پری
تو داد و دهش کن فریدن توئی
فریدون:
فریدون اول مهرماه بر تخت نشستند مردم به شکرانه ی این روز هر سال را عید به پا میداشتند(این جشن به نام مهرگان در ایرن قدیم بسیار رایج بود و تا 6 روز مردم در سرور و شادی بودند اما بعدها این جشن به روز16 مهر تغییر کرد و در حال حاضر تقریباً منسوخ شده است) فرانک 7روز در گنجها را گشود به طوری که دیگر در ایران نیازمندی باقی نماند فریدون 500سال فرمانرایی میکرد و در آن زمان جهان آبادان شد .
فریدون در 50سال اول زندگی 3 فرزند یافت :
به بالا چو سرو و به رخ چون بهار
به هر چیز ماننده ی شهریار
پس از چندی که پسران شاه بالیدند فریدون از دستور دلآگاه خود(جندل) خواست تا برای ایشان همسرانی در خور بیابد که از یک پدر و یک مادر باشند جندل در سراسر گیتی به جستجو برخاست تا آوازه ی دختران امیر یمن را شنید که در حسن و کمال بی رقیب بودند و سزاوار همسری پسران فریدون.
پادشاه یمن را از خواسته آگاه کردند. امیر یمنیان دژم گشت و در فکر چاره ای بود تا فریدون را از خواسته بازدارد اما از قدرت فریدون در هراس بود .
امیر یمن بزرگان کشور را برای چاره اندیشی فراخواند آنها به امیر نوید دادند در مقابل ایرانیان خواهند ایستاد تا او را از اندوه برهانند:
به خنجر زمین را میستان کنیم
به نیزه هوا را نیستان کنیم
اما سرانجام به این نتیجه رسیدند شروطی برای پسران بگذارند که آنها از این پیوند سربتابند این بود که شاه از جندل خواست فرزندان فریدون را به یمن نزد او روانه کند.
فریدون که از خواسته ی یمنیان آگاه شد فرزندان را نزد خویش فراخواند و از آنها خواست فصاحت و نیکی و توانایی خویش را به یمنیان عرضه کنند و سخن نیکو بگویند و از افسون شاه یمن بر حذر باشند.
فریدون به پسران گفت دختران شبیه هم هستند و به جز معدودی کسی فرق آنها را تشخیص نخواهد داد شما باید بدانید دختر بزرگ جلو خواهد نشست و دختر وسط میانه و دختر کوچک در انتها خواهد نشست و شما باید به ترتیب سن نزد دختران بنشینید و چون از سن آنها پرسیدند این چنین پاسخ دهید تا نبوغ آنها را شما دریابند.
شاهزادگان روانه ی یمن شدند و مورد استقبال قرار گرفتند در روزاول شاه یمنیان آن کرد که فریدون پیش بینی کرده بود و پسران به خوبی از عهده برآمدند. شاه یمن که افسون میدانست راه دیگری به ذهنش رسید تا دختران را نزد خویش نگه دارد. چون شب شد پسران مدهوش نوشیدن شراب را برای خفتن به باغی زیبا و آباد بردند در نیمه های شب امیرعرب به افسون باغ را فسرد و همه ی باغ را دچار نخوت بسیار کرد غافل از اینکه شاهزادان دفع سحر را از پدر آموخته اند چون صبح فرارسید و یمنیان پسران ا زنده یافتند دانستند هر کار رنج بیهوده است و به شایستگی عروسان را روانه کردند .
فریدون که افسونگری میدانست در راه خود را به اژدهایی ماننده کرد اما پسران به خوبی از زیان خود را در امان داشتند فریدون خوشنود از نبوغ فرزندان، پدرانه به استقبال آنان رفت و بر عروسان نام پارسی برنهاد.
همسر سلم پسر بزرگ را آرزو نام نهادند ،نام همسر تور فرزند میانه را ماه نهادند و نام همسر ایرج پسر کهتر را سهی نهادند.
ایرج:
فریدون پس از اینکه پسران را به سامان رساند روزی موبدان را فراخواند تا طالع فرزندانش را برایش بازگوکنند .چون به طالع ایرج رسیدند در آن جنگ و خونریزی دید و در اندوه فرو رفت.
فریدون به این دلیل که انگیزه ی اختلاف را بین فرزندان از بین ببرد کشور پهناور خود را به سه قسم کرد
روم (ترکیه ی کنونی)و کشورهای غربی را به سلم که برادر بزرگتر بود واگذاشت چین و ترکستان را به تور بخشید(که بعدها به توران معروف شد) و ایران و عربستان را به ایرج سپرد.
سلم و تور روانه ی کشورهای خود شدند اما ایرج در ایران و نزد فریدون ماند تا پادشاه کشور برگزیده ی پدر شود.
سالها گذشت و فریدون سالخورده شد و نیرویش کاستن گرفت اما دیو بداندیشی در وجود سلم رخنه کرد و آتش رشک در وجودش شعله ور شد.
سلم نامه ای به سوی ترکستان به نزد برادر روانه کرد و پیام داد که آگاه باش پدر ما در تقسیم مملکت راه بیداد پیش گرفت و فرزند کهتر را گرامی داشت و تخت ایران را به وی سپرد و مرا و تو را به غرب و شرق روانه کرد.از این پس آرزو و کینه در دل تور نیز جای گرفت .پس از آن دو برادر به سوی هم شتافتند تا چاره ی کار را بیابند.
پس از گفتگو در این باره سرانجام پیکی نزد فریدون فرستادند که:اکنون که به پیری رسیدی ترس از خدای را به یاد آور و چون قبلاً راه ناراستی و کژی پیمودی به راه نیکی در آی که سه فرزند گرانمایه و فرزانه داشتی .کهتر آنان را مهتر فرمودی و دیگران را خار گردانیدی.ایرانشهر را به ایرج دادی و ما را در خاور و باختر آواره گردانیدی ولی هم اکنون ایامی دگر است و بهتر آن است که در داد بکوشی.یا تاج از سر ایرج باز گیر و یا آماده ی کارزار باش!
قاصد چون پیام به فریدون داد از گفته پوزش طلبید اما فریدون به او گفت غمگین مباش که من از فرزندان ناهوشیار خویش این چنین انتظاری داشتم که چون به پیری رسم گستاخی پیشه کنند.
فریدون فرزندان را اندرز بسیار داد و ایام پیری را به ایشان یادآور شد.و سوگند یاد کرد که در تقسیم کشور در حق ایشان بدی نکرده و پیش از آن با موبدان رایزنی نموده .
فریدون فرزندان را گفت که همانا اهریمن قلوب شما را به چنگ آورده و شرم را از یاد برده اید که با پدر گستاخی میکنید و برادر را به مشتی خاک ارزان می فروشید.
چون فریدون قاصد را باز پس فرستاد ایرج را به نزد خویش فرا خواند و خطاب به او گقت:برادران مهرت از دل بیرون کرده اند و کینه توزی پیش گرفته اند زیرا هوای ملک در سر آنان پیچیده است و قصد جانت را کرده اند بدان که از روز نخست در طالع ایشان ناسپاسی بود.هم اکنون سپاه بیارا و آماده ی کارزار باش زیرا نرمی آنان را گستاخ میکند.
اما ایرج که بی نیاز و پر آزرم بود پدر را پاسخ داد :چرا تخم کین را در جهان بکاریم حال آنکه روزگار مار را فرصت زندگانی عطا کرده.
ایرج از پدر خواست اجازه دهد تا به سوی برادران روانه شود و آنها را به راه صلاح آورد.پدر او را هشدار داد که ازاین دوستی که چون دوستی با ماران است بپرهیز اما سرانجام تسلیم خواسته ی پسر شد.
سپس شهریار نامه ای به فرزندان نوشت که در آن سفارش نیک رفتاری با ایرج را کرده بود که آگاه باشید تا به حال ایرج کسی را نبازرده و اکنون که به سوی شما می آید خود را در مقابلتان کوچک کرده تا رضای شما را تحصیل نماید.
چون ایرج و همراهانش به نزد برادران رسیدند یکدیگر را در آغوش گرفتند اما در دلهای برادران مهتر کینه ای کهنه سر باز میکرد.
سپاهیان چون قامت و چهره ی ایرج را دیدند دل به او بستند و او را لایق پادشاهی دانستند چون سلم از این واقعه آگاه شد نزد تور رفت و او را بیم داد که اگر ایرج زنده بماند سردار لشکر خواهد شد و ما نابود میشویم پس بی درنگ باید بکوشیم تا اورا به قتل برسانیم.
برادران همه شب به رایزنی پرداختند تا در نهایت تصمیم به قتل ایرج گرفتند.چون سپیده دمید سلم و تور نزد ایرج رفتند و به سردی با او رفتار نمودند ایرج آنان را به آشتی دعوت کرد و سخنان نیک بر زبان آورد .آنان را لایق بزرگی و مهتری خواند و با گشاده رویی تاج و تخت کیان را به آنان سپرد اما درشتی آنان به ایرج فهماند که قصد جانش را کرده اند ایرج زنهار خواست:
پسندی و همداستانی کنی
که جان داری و جان ستانی کنی؟
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
اما تور ایرج را امان نداد سرش را از تن جدا کرد و نزد فریدون فرستاد.
چون برادران ایرج را کشتند شادمان به کشورهای خویش بازگشتند.
فریدون چشم به راه فرزند بود و چون به او خبر دادند که ایرج درراه بازگشت است فرمان داد شهر را آذین بستند و تختی از فیروزه برایش ساختند.در شهر شادی بود و میگساری و نغمه خوانی برپا بود اما از دور سواری تیزتگ پدیدار شد و چون نزد شهریاررسید خروشی از درد برآورد و تابوت ایرج را بر زمین نهاد فذیدون از اسب به یر افتاد و جامه چاک کرد.ناگهان شهر را فغان و دردی جانکاه فراگرفت(فریدون در عزای پسر پیراهن کبود پوشید و هنوز این رسم در بین برخی عشایر کرد رواج دارد که به جای لباس سیاه ،در مواقع عزا کبود میپوشند).
هنگامی که ایرج به دست برادران خویش به کام مرگ میرفت همسر او"ماه آفرید"از او بار داشت فریدون چون آگاه شد شادی کرد و عروس را بسیار گرامی داشت .ماه آفرید دختری که در زیبایی به مثابه پدربود به دنیا آورد.او را به ناز پروردند آنگاه فریدون او را به برادرزاده ی خود"پشنگ"به زنی داد از آنان منوچهر زاده شد و قلب شهریار پیر از دیدارش خرسند.
سالی چند بر منوچهر گذشت وایرانیان همه در پرورش طفل میکوشیدند.چون زمانش فرا رسید فریدون منوجهر را به تخت شاهی نشانید.
منوچهر سپاه را آماده کرد و بزرگان سپاه ایرا چون "سام"و "گرشاسب" و "قارون"همه کمر به خدمتش بستند و به خونخواهی ایرج از برادرانش همداستان شدند.(آغاز جنگهای ایرانیان و تورانیان در شاهنامه از این نقطه است و همواره هر کینه ی تازه بر کهنه ی قبلی افزوده میشد و این دو کشور را که درواقع از یک ریشه بودند به نبرد با هم سوق میداد)
برادران چون از قصد منوچهر خبردارشدند جانشان رابیم و ترس فراگرفت و در پی چاره برآمدند آنگاه بر آن شدند تا پیکی نزد فریدون روانه کنند و از کردار بد پوزش طلبند.
اما فریدون آنها را پاسخ داد :بیهوده بر دروغ مکوشید که بداندیشی شما بر ما پوشیده نیست بلکه شما میخواهید با این نیرنگ منوچهر را تباه کنید.اما منوچهر نه چون ایرج غافل و بی دفاع بلکه با سپاه و درفش کاویان به نزد شما خواهد آمد و مردان جنگ آزموده او را همراهی خواهند کرد.تا به حال که در آرامش بودید به این دلیل بود که من نمیخواستم با فرزندن خود بکوشم اما اکنون از درختی که به بیداد برکندید شاخه ای برومند پدید آمده که بر و بوم شما را ویران خواهد کرد و انتقام پدر را خواهد گرفت.
برادران که از پاسخ پدر هراسان گشتند چاره ای جز جنگ ندیدند پس آماده ی کارزار شدند.
به فریدون خبر رسید که لشکر سلم و تور به هم پیوسته و از جیحون گذر کرده. فریدون منوچهر را فراخواند و او را اندرز بسیار داد و روانه ی میدان جنگ نمود.منوچهر نوید فتح و انتقام به شهریار داد و روانه ی کارزار شد.پس زا جنگی پر کش و قوس سرانجام منوچهر به پیروزی دست یافت در حالی که برادران خیات پیشه به قتل رسیدند.
آنگاه منوچهر فرستاده ای نزد فریدون روانه کرد تا خبر فتح و پیروزی را به شاه مژده دهد.جون منوچهر بازگشت شهر را آراستند و فریدون تاج کی ای را بر سر منوچهر نهاد و او را بر تخت کیانی نشاند و به منوچهر خطاب کرد:چون انتقام ایرج گرفته شد دوره ی من نیزبه سر آمد و اکنون تو وارث تخت و تاج ایرانیانی.
چو آن کرده شد روز برگشت و بخت
بپژمرد برگ کیانی درخت
همی هر زمان زار بگریستی
به دشواری اندر همی زیستی
به نوحه درون هرزمانی به زار
چنین گفت آن نامور شهریار
که برگشت و تاریک شد روز من
از آن سه دل افروز دل سوز من
به زاری چنین کشته در پیش من
به کینه به کام بداندیش من...
پر از خون دل پر زگریه دو روی
چنین ت زمانه سرآمد بروی...
جهانا سراسر فسونی و باد
به تو نیست مرد خردمند شاد
خنک آنه زو نیکویی یادگار
بماند اگر بنده ارشهریار