بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > فرهنگ و تاریخ

فرهنگ و تاریخ تاریخ و فرهنگ - مطالبی در زمینه فرهنگ و تاریخ ایران و جهان اخبار فرهنگی و ... در این تالار قرار میگیرد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 02-02-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض روایات نیاکان....


چگونه جنگ می شود؟

سلطان محمود از طلحک پرسيد جنگ چگونه در ميان مردمان واقع شود؟ گفت: گه بيني و گه خوري. گفت: اي مردک چه گه مي خوري؟ گفت: چنين باشد آن يکي گهي خورد و ديگري جوابي دهد جنگ ميان ايشان واقع شود.

چپش ایاز خاص

ایاز که بعدا به ایاز خاص معروف شد، مردی چوپان بود که در نتیجه لیاقت و عقلی که داشت شد وزیر سلطان محمود و چون سلطان محمود ایاز را خیلی دوست میداشت اطرافیان شروع کردند به حسادت.
آخر الامر آنقدر از ایاز پیش محمود بدگویی کردند تا سلطان تصمیم گرفت ایاز را بکشد.
ایاز از هول جان رفت به خانه یکی از دوستانش و پنهان شد.
هرچه دنبال ایاز گشتند نتوانستند او را پیدا کنند.
چند ماهی گذشت و ورق برگشت و سلطان محمود از کاری که کرده بود پشیمان شد و خواست تا ایاز را پیدا و از او دلجویی کند.
ولی باز هرچه سراغ ایاز را گرفت پیدایش نکرد.
تا اینکه یکی از درباریان که ایاز را خیلی دوست میداشت و از خدا میخواست که دو مرتبه سر کارش بیاید، به سلطان محمود گفت:
«قربان، اگر میخواهید ایاز را پیدا کنید، تعدادی چَپُش، بخرید و به همه مردم شهر بگویید:
«هر کس بتواند یکی از این چپشها را وزن کند و به خانه اش ببرد و بعد از شش ماه چپش را به همان وزن و قد اول تحویل دهد، هزار سکه اشرفی انعام دارد.»
آن شخص به سلطان محمود اطمینان داد که ایاز در خانه آن کسی است که از عهده این کار برآید.
سلطان پیشنهاد او را پذیرفت و چپش زیادی تهیه کرد و میان مردم شهر تقسیم کرد و هزار اشرفی هم انعام گذاشت.
از قضا دوست ایاز هم به طمع هزار سکه اشرفی رفت پیش سلطان محمود و یک دانه چپش وزن کردو تحویل گرفت و برد خانه اش و جریان را برای ایاز تعریف کرد.
ایاز هم بی خبر از همه جا برای اینکه کمکی به آن مرد کرده باشد دستور داد یک توله گرگ پیدا کند و به خانه آورد و به دوستش گفت:
«ای رفیق، اگر میخواهی شرط را ببری، چپش را هر روز آب و علف بده و همین که هفت روز گذشت یواشکی در طویله را باز کن و سر و کله توله گرگ را رد کن آن طرف تا چپش چشمش به توله گرگ بیفتد و هرچه گوشت در این هفت روز گرفته با دیدن توله گرگ بریزد.»
دوست ایاز، مطابق دستور او رفتار کرد.
تا سر ششم شد و مردم شهر چپشها را بردند که تحویل سلطان بدهند و انعامشان را بگیرند.
اما هرچه چپشها را وزن کردند یکی شان هم به وزن روز اول نبود.
بعضی ها بشتر و بعضی ها هم کمتر شده بودند.
نوبت رسید به دوست ایاز. وقتی چپش او را وزن کردند، دیدند به همان وزن و قدی است که روز اول بده است نه ذره ای کم و نه ذره ای زیاد.
سلطان محمود هم دستور داد هزار اشرفی به او دادند. بعد از آن مرد خواست ایاز را تحویل بدهد.
مردک هم دید خیر، سلطان دست بردار نیست و ایاز را تحویل داد.
ایاز دوباره رفت سر کارش و شد وزیر سلطان محمود.

چپش:

( اسم ) بزغال. یکساله .
<LI right>بزغال. یکساله را گویند . بز یکساله را گویند . چاووش . بز نر یکساله . بزغاله بسال دوم رسیده . یا بز . بز نر . یا ماده بز کوهی .


[تمثیل و مثل ، ج2، ص84]


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 02-02-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض نام پدر ,چای نخورده جنگ نمیشود

نام پدر

سلطان محمود روزي در غضب بود. طلحک خواست که او را از آن ملامت بيرون آورد. گفت:
اي سلطان نام پدرت چه بود؟
سلطان برنجيد و روي بگردانيد.
طلحک باز برابر او رفت و همچنين سوال کرد. سلطان گفت:
مردک قلتبان سگ، تو با آن چه کار داري؟ گفت: نام پدرت معلوم شد. نام پدر پدرت چه بود؟
سلطان بخنديد.



وقتی روسها به بخارای شریف حمله کردند، شاه بخارا به سپاهیان خود دستور دفاع داد ولی در میان صاحب منصبان او عده ای خائن وجود داشت که غالبا خواستار سقوط شهر و تسلط کمونیستها بودند، از این رو در دفاع از شهر تعلل میکردند و میگفتند: «چای نخورده جنگ نموشه.» آنها آنقدر تعلل کردند تا شهر سقوط کرد و روسها بر آن مسلط شدند.

[فرهنگ عامیانه طوایف هزاره، ص188]


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 02-02-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی


چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

زیب النسابگُم دختر اورنگ زیب عالمگیر پادشاه هندوستان بود که در شعر «مخفی» تخلص مینمود.
زیب النسا به هیچ خواستگاری سر فرو نیاورد و چون کسی را لایق همسری خود نمیدانست تا آخر عمر همسر اختیار نکرد.
با این حال زیب النسا به حکم غریزه بشری و مقتضای جوانی چنان که افتاد و دانی در دام عشق یکی از وزرای پدر که موسوم به عاقل خان و جوانی رعنا و برازنده بود گرفتار شد و عاقل خان نیز عشق شدیدی نسبت به «مخفی» پیدا کرد و بین آنها سر و سری ایجاد شد و پیغامهای مشتاقانه رد و بدل گردید.
چند نفر از مغرضین قضیه را به گوش عالمگیر رسانیدند.
اورنگ زیب عالمگیر ابتدا خشمگین شد ولی چون پای دخترش در میان بود و مدرکی هم در دست نداشت بدین فکر افتاد که قضیه را به وسیله ای امتحان کند و مدرک بدست آورد.

گویند اورنگ زیب را هفت وزیر بود.
وی دستور داد که هر یک از وزرا به نوبت اجازه دارند که بیست و چهار ساعت در تمام قصور سلطنتی آمد و شد کنند و بدین ترتیب هفت روز هفته بین آنها تقسیم گردید.
دی این میان شبی هم نوبت عاقل خان رسید و فرصتی بود تا دو دلداده یکدیگر را ببیند.
اورنگ زیب چند نفر از جاسوسان را مامور کرد که شبی که نوبت عاقل خان است با نهایت دقت مراقب او باشند و هرجا که رفت و با هرکس که ملاقات کرد او را مطلع سازند.

از آن طرف عاقل خان که مرد فهمیده و عاقبت اندیشی بود از روی فراست دریافت که قضیه از چه قرار است، از این رو از عواقب کار ترسید و شبی که نوبت او بود تا در قصر سلطنتی آمد و شد کند تمارض کرد و از منزل بیرون نیامد.

مخفی با نهایت اشتیاق منتظر شب نوبت عاقل خان بود و امیدوار بود که در آن شب به دیدار محبوب نایل گردد ولی در آن شب هرچه انتظار کشید و تا بامداد بیدار ماند به زیارت دلدار نایل نگردید.
بامدادان، مخفی این مصراع را نوشته برای عاقل خان فرستاد:
«شنیدم ترک منزل کرد عاقل خان
عاقل خان چون شعر محبوب را دید در پاسخ او این مصراع را نوشت:
«چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

[ریشه های تاریخی امثال و حکم ، ج1، ص347]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 02-02-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض آب هکماوار برای من ساخته است ,پا را به اندازه گلیم خود دراز کن

آب هکماوار برای من ساخته است

سابق که وسایل نقلیه مثل امروز نبود.
زنان تبریز برای استحمام در آب حمام هکماوار که از محلات دوردست تبریز است، پای پیاده به راه می افتادند و عصری نیز پای پیاده به منزل مراجعت میکردند. در نتیجه آن روز با اشتهای کامل غذا میخوردند و شب آتی را نیز در اثر خستگی میخوابیدند و این دو معجزه را از برکت آب حمام هکماوار دانسته و به همدیگر که میرسیدند میگفتند:
«آب هکماوار برای من ساخته است.»


[امثال و حکم در زبان محلی آذربایجان ی، ص270]




پا را به اندازه گلیم خود دراز کن


روزی شاه عباس از راهی میگذشت.
درویشی را دید که روی گلیم خود خوابیده و چنان خود را جمع کرده که به اندازه گلیم خود درآمده است.
شاه دستور داد یک مشت سکه به درویش دادند.
درویش شرح ماجرا را برای دوستان خود گفت. در میان آن جمع درویشی بود، به فکر افتاد که او هم از انعام شاه نصیبی ببرد.
به این امید سر راه شاه پوست تخت خود را پهن کرد و به انتظار بازگشت شاه نشست.
وقتی که موکِب شاه از دور پیدا شد، روی پوست خوابیده و برای اینکه نظر شاه را جلب کند هر یک از دستها و پاهای خود را به طرفی دراز کرد.
بطوری که نصف بدنش روی زمین بود.
در این حال پادشاه به او رسید و او را دید و فرمان داد تا آن قسمت از دست و پای درویش را که از گلیم بیرون مانده بود، قطع کنند.
یکی از محارم شاه از او سوال کرد:
«شما در رفتن درویشی را خفته دیدید سیاست فرمودید، چه سری در این کار هست؟»
شاه فرمود:
«درویش اولی پای خود را به اندازه گلیم خود دراز کرده بود، اما درویش دومی پایش را از گلیمش بیشتر دراز کرده بود.»


[تمثیل و مثل ، ج1، ص81]





__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 02-02-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض آب از سرچشمه گل آلود است , آب جوی خوش بود تا به دریا رسد


آب از سرچشمه گل آلود است


روایت اول:

روزی خلیفه عمربن عبدالعزیز عربی شامی پرسید:
«عاملان من در دیار شما چه میکنند و رفتارشان چگونه است؟»
عرب شامی با تبسمی رندانه جواب داد چون آب در چشمه صاف و زلال باشد در نهرها و جویبارها هم صاف و زلال خواهد بود.
همیشه آب سرچشمه گل آلود است.» عمربن عبدالعزیز از پاسخ صریح و کوبنده عرب شامی به خود آمد و درس آموزنده بیاموخت.

[ریشه های تاریخی امثال و حکم ج1، ص1]


روایت دوم:

ابوعلی شقیق بلخی چون قصد کعبه کرد و به بغداد رسید هارون الرشید او را بخواند و گفت: «مرا پندی ده.»
شقیق ضمن مواعظ حکیمانه گفت:
«تو چشمه ای و عمال جوی ها.
اگر چشمه روشن بود تیرگی جویها زیان ندارد؛ اما اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی هیچ امید نبود.»

[تذکره الاولیا، ص236]

آب جوی خوش بود تا به دریا رسد


روزی رستم بن مهرهرمزدالمجوسی پیش او [عبد العزیزبن عامر کریز والی سیستان از جانب عبدالله زبیر] اندر شد و بنشست و متکلم سیستان او بود.
[یعنی رستم بن مهرهرمزد عبدالعزیز] گفت: «دهاقین را سخنان حکمت باشد ما را از آن چیزی بگوی.»
گفت:
«نادان مردمان اویست که دوستی بر وی افتعال، دارد بی حقیقت، و پرستش یزدان چشم دیدی، را کند و دوستی با زنان به درشتی جوید و منفعت خویش به آزار مردم جوید و خواهد که ادب آموزد به آسانی.

[عبدالعزیز] گفت:
«نیز گوی.»
باز دهقان گفت:
«آب جوی خوش بود تا به دریا رسد و خاندان به سلامت باشد هرچند فرزند نزاید و دوستی میان دو تن به صلاح باشد چند بدگوی درمیانه نشود و دانا همیشه قوی بود چند هوا بر او غالب نگردد و کار پادشاهی و پادشاه همیشه مستقیم باشد چند وزیران به صلاح باشند.




[تاریخ سیستان، ص132]









__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 02-02-2010 در ساعت 01:09 PM
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 02-02-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض آب در هاون کوبیدن است ,آتش که گرفت خشک و تر میسوزند


آب در هاون کوبیدن است

افلاطون و ارسطو در خاصیت سموم اختلاف و شرط بندی داشتند.
ارسطو با نشستن در ظرف شیر و نوشیدن داروها، زهرهایی را که افلاطون به او میداد میخورد و نجات می یافت.
نوبت به ارسطو که رسید آب در هاون ریخت و روزها به کوبیدن و ساییدن آن مشغول بود و افلاطون نمیدانست که چه در هاون است.
سرانجام از آن آب به افلاطون خورانید و او بیمار و مسموم شد.


امثال فارسی در گویش کرمان ، ص89



آتش که گرفت خشک و تر میسوزند

قبل از مغولها چون گماشتگان سلطان سنجر سلجوقی بر طوایف غز فشار زیادی وارد آوردند، کار به جایی رسید که غزها شورش کردند و به خراسان و اطراف کرمان حمله کردند تا سلطان سنجر، اسیر و امام محمد یحیی شهید گردید و وارثان غز در کرمان جور و ستم را از حد گذرانیدند.
«در چنین موقعیتی مجدالدین کوهبنانی دفع مضرت غز را چاره این ندید جز این که از امیر آنان که در آن وقت سرگردان ولایات بود، یعنی ملک دینار غز دعوت کند تا او به کرمان بیاید و از خرابی باز دارد.
بیست و دوم رمضان 581 هجری بود که سپاهیان ملک دینار از طریق دیه اریز به کوبنان رسید.
ملک دینار هم که از گرد بیابان سوزان کوبنان تشنه و خسته درآمد و مادر بچه ها را در نیشابور نهاده بود به مجرد ورود به کاخ سلجوقی او را به خطبه فرمود و در حکم خود در آورد.
ملک دینار پس از چند سال که جای پای خود را مستحکم کرد، اول کارش آن بود که اولاد مجاهد کوبنانی را هرچند که خودشان را را دعوت کرده بودند از میان برداشت.
آنگاه به نواحی گرمسیر پرداخت.
سپس قصد قلعه منوجان کرد، قلعه آن را به رسوایی تمام بگشاد .
در همین لشکر کشی قلعه «گوَر» که امروز «حوَر» خوانده میشود به آتش کشید و چون مردم کرمان این بیچارگی ها را در نتیجه دعوت مجاهدالدین کوبنانی از ملک دینار میدانستند همه نفرینها را متوجه کوبنان و خاندان مجاهد میکردند.
و اتفاقا شاعر خوش ذوق هم در همین احوال و هنگام سوختن قلعه و آبادی «گوَر» گفته است:

از آتش کوبنان «گوَر میسوزد آتش که گرفته خشک و تر میسوزد
[امثال و حکم تاریخی ، ص13]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 02-02-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض آتش از باد تیزتر شود, آدم بفرستید فوج را نجات بدهد!



آتش از باد تیزتر شود

شیخ ما گفت سری سقطی که خال جنبید بود، قدس الله روحهما بیدار شد.
جنبید به عیادت او در شد و مروحه ای برداشت گفت:
«ای جنبید آتش از باد تیزتر شود.»

[امثال و حکم دهخدا، ج 1، ص15]


آدم بفرستید فوج را نجات بدهد!
یک وقت فوج کاشی ها را به تهران احضار کردند. فوج با توپ و توپخانه از کاشان حرکت کرد.
هنوز یک منزل دور نشده بود که در محاصره دسته ای ده نفری از راهزنان افتاد.
فرمانده آنها قاصدی نزد حاکم کاشان فرستاد و پیغام داد:
«ما به محاصره افتاده ایم، آدم بفرستید فوج را نجات بدهند!»

[کتاب کوچه ، ج1، ص356]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 02-03-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض آدم باید یک آخور هم برای روز مبادای خودش نگه دارد!


یکی از نخستین و مهمترین اقدامات امیرکبیر قطع مستمری مشتی شاهزاده و امیر و مدّاح و متملّق و سید و آخوند درباری بود.
مفت خوران بیکاره در برابر این اقدام شجاعانه ساکت ننشستند.


یکی از اقدامات مخالفان، پناهیدن و بستی شدن به آخورهایی بود که در دهنه مسجد شاه قرار داشت و به بست امام جمعه شهرت داشت.
بستیان از آنجا میتوانستند آزادانه به تحریک مردم نادان متعصب بکوشند.
امیرکبیر شبانه به همراه تعدادی کارگر بدانجا رفت و فرمان داد تا در حضور خود او آخورها را برچینند.
خبر بی درنگ به گوش میرزا ابوالقاسم امام جمعه رسید.
امام جمعه، نزدیک سحر به بهانه ادای فریضه به مسجد شاه رفت که موقوفاتش همه در اختیار وی بود، هنگامی بدانجا رسید که کارگران کم بیش کار خود را به پایان رسانده به واپسین آخور پرداخته بودند.
معروف است که امام جمعه کنار امیر ایستاد، به بساط برچیده نگاهی کرد، پوزخندی زد، سری بجنباند و سرانجام گفت:
«در هرگز بر یک پاشنه نمیگردد. کاش آدم عاقبت اندیشی بودید و دست کم این آخور آخری را برای خودتان نگه میداشتید!»

[کتاب کوچه ، ج1، ص328]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 02-03-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض آرمان دزدی ,احساس، بالاتر از دلیل است


آرمان دزدی

ابوبكر رباني اكثر شبها به دزدي رفتي و چندانكه سعي كرد چيزي نيافت.
دستارخود بدزديد و در بغل نهاد.
چون در خانه رفت زنش گفت:
چه آورد هاي؟
گفت: اين دستار آورده ام.
گفت: اين كه از آن خود توست.
گفت: خاموش! تو نداني. از بهر آن دزديد هام تا آرمان دزديم باطل نشود.

[رساله دلگشا ؛]




احساس، بالاتر از دلیل است

روزی ملاصدرا در کنار حوض پر آب مدرسه درس میداد.
غفلتا فکری به خاطرش رسید و رو به شاگردان کرد و گفت:
«آیا کسی میتواند ثابت کند آنچه در این حوض است، آب نیست؟»


چند تن از طلاب زبردست مدرسه با استفاده از فن جَدَل که در منطق ارسطو شکل خاصی از قیاس است و هدف، عاجز کردن طرف مناظره یا مخاطب است نه قانع کردن او، ثابت کردند که در آن حوض، مطلقا آب وجود ندارد و از مایعات خالی است!
ملاصدرا با تبسمی رندانه مجددا روی به طلاب کرد و گفت:
«اکنون آیا کسی هست که بتواند ثابت کند در این حوض آب هست؟»
یعنی مقصود این است که ثابت کند حوض خالی نیست و آنچه در آن دیده میشود آب است.
شاگردان از سوال مجدد استاد خود، ملاصدرا در شگفت شده جواب دادند که با آن صغرا و کبرا به این نتیجه رسیدیم که در حوض آب نیست، حال نمیتوان خلاف قضیه را ثابت کرد و گفت که در این حوض آب هست.
فیلسوف شرق چون همه را ساکت دید سرش را بلند کرد و گفت:
«ولی من با یک وسیله و عاملی قوی تر از دلایل شما ثابت میکنم که در این حوض آب وجود دارد.»
آن گاه در مقابل چشمان حیرت زده طلاب کف دو دست را به زیر آب حوض فرو برد و چند مشت آب برداشته به سر و صورت آنها پاشید. همگی برای آنکه خیس نشوند از کنار حوض دور شدند. فیلسوف عالی قد ایران، تبسمی بر لب آورد و گفت:
«همین احساس شما در خیس شدن بالاتر از دلیل است..»

[ریشه های تاریخی امثال و حکم ، ج11،ص32]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 02-03-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض اختیار ریش خود را دارم ..



اختیار ریش خود را دارم

روایت اول:

دانشمندی مصاحب پادشاه بود.
پیوسته موی ریش خود میکند.
روزی پادشاه به او گفت:
«اگر بار دیگر ریش خواهی برکنی بر تو سیاست خواهم نمود!»
بعد از چند روز، دانشمند کاری کرد که پادشاه بسیار بر او مهربان گردید و او را گفت:
«هرچه بخواهی تو را بخشم.»
دانشمند گفت: «ریش مرا ببخش، دیگر هیچ نمیخواهم!»
پادشاه تبسم کرد و گفت: «اگر خوشی تو در همین است بخشیدم.»

[لطایف الطوایف، ص 6، حکایت 25]

روایت دوم:

چون فروغی بسطامی به سال 1274 درگذشت، ناصرالدین شاه به میرزا محمد حسین خان که به «ادیب» تخلص میکرد گفت:
«به نام فروغی تخلص کن و یشت را هم بگذار بلند شود.»
ادیب تعظیمی کرده گفت:
«تخلص کردن به "فروغی" سبب افتخارم است، اما اگر قبله عالم اجازه دهند ریشم دست خودم باشد!»

[صندوقچه اسرار]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:17 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها