رابعه دايه اي داشت دلسوز و غمخوار و زيرك و كاردان. با حيله و چاره گري و نرمي و گرمي پردﮤ شرم را از چهرﮤ او برافكند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام, بر دايه آشكار كرد .
چنان عشقش مرا بي خويش آورد
كه صدساله غمم در پيش آورد
چنين بيمار و سرگردان از آنم
كه مي دانم كه قدرش مي ندانم
سخن چون مي توان زان سرو من گفت
چرا بايد زديگر كس سخن گفت
رابعه از دايه خواست كه در دم برخيزد و سوي دلبر بشتابد و اين داستان را با او در ميان بگذارد, به قسمي كه رازش بركس فاش نشود, و خود برخاست و نامه اي نوشت.پس از نوشتن, چهرﮤ خويش را بر آن نقش كرد و بسوي محبوب فرستاد.
و سرانجام دايه بكتاش را از اين عشق آگاه مي كند . بكتاش چون نامه را ديد از آن لطف طبع و نقش زيبا در عجب ماند و چنان يكباره دل بدو سپرد كه گوئي سالها آشناي او بوده است. بكتاش شيفته روي نديده يار مي شود. نامه هاي شاعرانه دختر به بكتاش بر شدت عشق وي مي افزايد.
پيغام مهرآميزي فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دايه به عشق محبوب پي برد دلشاد گشت و اشك شادي از ديده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها مي ساخت و به سوي دلبر مي فرستاد. بكتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق تر و دلداده تر مي شد.
مدتها گذشت. روزي بكتاش رابعه را در محلي ديد و شناخت و همان دم به دامنش آويخت. اما بجاي آنكه از دلبر نرمي و دلدادگي ببيند باخشونت و سردي روبرو گشت. چنان از كار او برآشفت و از گستاخيش روي درهم كشيد كه با سختي او را از خود راند و پاسخي جز ملامت نداد.
بكتاش نا اميد برجاي ماند و گفت: اي بت دلفروز, اين چه ماجرایی است كه در نهان برای من شعر مي فرستي و ديوانه ام مي كني و اكنون روي مي پوشي و چون بيگانگان از خودمي رانيم؟
رابعه پاسخ داد كه: از اين راز آگاه نيستي و نمي داني كه آتشي كه در دلم زبانه مي كشد و هستيم را خاكستر مي كند چه گرانبهاست. چيزي نيست كه با جسم خاكي سرو كار داشته باشد. جان غمديدﮤ من طالب هوسهاي پست و شهواني نيست. ترا همين بس كه بهانـﮥ اين عشق سوزان و محرم اسرارم باشي, دست از دامنم بردار كه با اين كار چون بيگانگان از آستانه ام دور شوي.
رابعه پس از اين سخن رفت و غلام را شيفته تر از پيش بر جاي گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسكين داد . حارث، حاكمى ديكتاتورمآب و مقتدر بود و به عنوان برادر و فرمانروا سرنوشت ديگرى براى او مدنظر دارد.
روزي دختر عاشق تنها ميان چمن ها مي گشت و شعر میخواند...مضمون اشعارش نیز بکتاش بود. ولی ناگهان دريافت كه برادر شعرش را مي شنودو كلمـﮥ «ترك يغما» را به «سرخ سقا» يعني سقاي سرخ رويي كه هر روز سبوئي آب برايش مي آورد, تبديل كرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.
از اين واقعه ماهي گذشت و دشمني بر ملك حارث حمله ورگشت و سپاهي بي شمار بر او تاخت. حارث سپاه را به سويي جمع آورد و خود چون شير بر دشمن حمله كرد. از سوي ديگر بكتاش با دو دست شمشير مي زد و دلاوريها مي نمود. سرانجام چشم زخمي به او رسيد و سرش از ضربت شمشير دشمن زخم برداشت.
اما همينكه نزديك بود گرفتار شود, شخص رو بسته سلاح پوشيده اي سواره پيش صف در آمد و چنان خروشي برآورد كه از فرياد او ترس در دلها جاي گرفت.
سوار بر دشمن زد و سرها به خاك افكند و بسوي بكتاش رفت او را گرفت و به ميان صف سپاه برد و به ديگران سپرد و خود چون برق ناپديد گشت هيچكس از حال او آگاه نشد و ندانست كه كيست.
اين سپاهي دلاور رابعه بود كه جان بكتاش را نجات بخشيد .اما به محض آنكه ناپديد گشت سپاه دشمن چون دريا به موج آمد و چون سيل روان گشت و اگر لشكريان شاه بخارا به كمك نمي آمدند دمداري در شهر باقي نمي ماند. حارث پس از اين كمك پيروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افكن را طلبيد نشاني از اوپیدا نکرد. گوئي فرشته اي بود كه از زمين رخت بربسته بود.
همينكه شب فرا رسيد؛ رابعه كه از جراحت بكتاش دلي سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامهاي به او نوشت.نامه مانند مرهم درد بكتاش را تسكين داد و سيل اشك از ديدگانش روان ساخت و به دلدار پيغام فرستاد. چند روزي گذشت و زخم بكتاش بهبود يافت.
رابعه روزي در راهي به رودكي شاعر برخورد. شعرها براي يكديگر خواندند و سـﺅال و جوابها كردند. رودكي از طبع لطيف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز را دانست و از آنجا به درگاه شاه بخارا, كه به كمك حارث شتافته بود, رسيد. از قضا حارث نيز براي عذرخواهي و سپاسگزاري همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه اي بر پا شد و بزرگان و شاعران بار يافتند شاه از رودكي شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهاي دختر را به ياد داشت همه را برخواند.
مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت كه نام گويندﮤ شعر را از او پرسيد. رودكي هم مست مي و گرم شعر, بي خبر از عادت حارث, زبان گشاد و داستان را چنانكه بود بي پرده نقل كرد و گفت شعر از دختر كعب است كه مرغ دلش در دام غلامي اسير گشته است چنانكه نه خوردن مي داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهاني براي معشوق نامه فرستادن كاري ندارد.
راز شعر سوزانش جز اين نيست.حارث داستان را شنيد و خود را به مستي زد چنانكه گوئي چيزي نشنيده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم مي جوشيد و در پي بهانه اي مي گشت تا خون خواهر را فرو ريزد و ننگ را از دامان خود بشويد.بكتاش نامه هاي آن ماه را كه سراپا از سوز درون حكايت مي كرد يكجا جمع كرده و چون گنج گرانبها در محلي جاي داده بود.
چه افتادت كه افتادي به خون در
چون من زين غم نبيني سرنگونتر
همه شب همچو شمعم سوز دربر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چه مي خواهي زمن با اين همه سوز
كه نه شب بودهام بيسوز نه روز
چنان گشتم زسوداي تو بي خويش
كه از پس ميندانم راه و از پيش
دلي دارم ز درد خويش خسته
به بيت الحزن در برخويش بسته
اگر اميد وصل تو نبودي
نه گردي ماندي از من نه دودي
...