بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان فوق العاده زیبا و خواندنی لیلای من

رمان فوق العاده زیبا و خواندنی لیلای من

فصل 1/1

لیلا ... لیلا ... بیا اینجا عزیزیم می خوام موهاتو شونه بزنم. لیلا مقابل در، لحظاتی بر چهره رنجور مادرش نگاه كرد و لبخندی تصنعی بر لب نشاند، به سمت در رفت مقابلش نشست و گفت:
- زحمتتون می شه.
مادر لبخندی بر لب نهاد و گفت:
- برگرد ببینم، اینقدر هم واسه من لفظ قلم صحبت نكن.
لیلا پشت به او نشست و گفت:
- می بخشید كه پشت به شما كردم.
مادر شانه را روی موهای بلند و سیاهرنگش كشید و گفت:
- گل من پشت و رو نداره.

لحظاتی در سكوت موهایش را شانه زد و بعد بی مقدمه گفت:
- غم و اندوه واسه همه است خدا هیچ بنده ایش رو بی غم نیافریده و توی همین لحظه هاست كه آدمها احساس تنهایی می كنند در این مواقع هم نباید هر كسی رو همدم دونست فقط با توكل به خداست كه می شه این لحظات رو پشت سر گذاشت، بالاخره هم روزهای سخت می گذره و وقتی هم كه گذشت و برگردی به عقب و ببینی كه صبورانه اون روزها رو با توكل به خدا پشت سر گذاشتی تمام تلخیها و زشتیها، شیرین و زیبا می شه فقط باید صبر داشته باشی.
لیلا گفت:
- این حرفها چیه مامان؟ نكنه می خواهی دخترت رو بترسونی.
مادر بافتن موهای لیلا را شروع كرد و گفت:
- بترسونم؟ از چی؟ من كه همیشه دخترم رو نصیحت می كنم.
لیلا گفت:
- نصیحتهای امروزتون فرق داره، یك ... یك جورایی منو می ترسونه.
مادر لبخندی زد و گفت:
- لیلای من نباید از چیزی كه حق همه آدمهاست بترسه.
لیلا بغضش را فرو داد و با كمی مكث گفت:
- تنهایی وحشتناك ترین اتفاقه، من نمی خواهم كه حتی لحظه ای بدون شما باشم نمی خواهم كه تنهایم بگذارید.
مادر انتهای موهای لیلا را بست، او را به سمت خود برگرداند و گفت:
- هیچ كس با وجود خدا تنها نیست.
لیلا گفت:
- چرا نگذاشتی عملت كنند؟
بار دیگر لبخندی بر لب نهاد و گفت:
- چیزی رو كه خدا داده اگر خراب بشه درست شدنی نیست.
لیلا گفت:
- اینا همه اش بهانه است، علم اینقدر پیشرفت كرده كه درد شما رو درمون كنه، اینو خودتون هم می دونید و می دونید كه با یك جراحی ساده بهبود پیدا می كنید فقط ... فقط ...
و ساكت شد. مادر گفت:
- فقط چی؟ چرا حرفت رو خوردی؟
لیلا نگاهش را از او گرفت و با غضبی آشكار گفت:
- فقط اون آدم بی عاطفه نمی خواد كه ....
مادر فورا حرف لیلا را قطع كرد و با عصبانیتی ساختگی گفت:
- منظورت كیه؟
لیلا گفت:
- منظورم باباست، فكر می كنید نمی دونم، نفهمیدم كه بابا نخواست شما عمل بشید؟
مادر سر لیلا را بالا گرفت و گفت:
- این حرفها چیه لیلا؟ این خودم بودم كه نخواستم ....
این بار لیلا حرف او را قطع كرد و در حالی كه سعی داشت جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد گفت:
- مامان ... من ... من دیگه بچه نیستم یك دختر هیجده ساله هستم با كلی احساس و عاطفه، همون قدر هم عشق و دوستی رو درك می كنم. توی تموم این سالهایی كه به عقل رسیدم و فهمیدم عشق و دوستی چیه متوجه بی تفاوت های بابا نسبت به شما بودم، انتظار می كشیدم كه واسه تنها دخترتون درد دل كنید و از بی محبتهای بابا شكایت كنید اما .... آخه صبوری تا به كجا؟ توی سینه تون چیه؟ یك دریا ... یك دنیا ... انقدر غصه ها رو توش تلنبار كردید كه داغونش كردید حالا كی به فكر ترمیمش می افته، اون آدم بی عاطفه یا دختر دست و پا شكسته تون؟ شاید هم ... وحید ... می دونم كه بابا دوستتون نداره. تظاهر بی فایده است؛ تلخی با پاره تن، حقایقق رو در خفا فرو نمی بره.
مادر لبخند تلخی زد و پرسید:
- و تو ...؟
لیلا خودش را در آغوش پر مهر مادر رها كرد. بغضش تركید و اشك ریزان گفت:
- به اندازه تمام دنیا دوستتون دارم، بیشتر از همه چیز و همه كس.
مادر او را به سینه خود فشرد، دست نوازشی بر سرش كشید و گفت:
- پس وحید را فراموش كن، همونطور كه تا حالا نگذاشتی بفهمه درد من چیه. خودت هم خوب می دونی به خاطر من تمام زندگیش رو می فروشه و من نمی خوام سر و سامونش به هم بریزه.

ادامه دارد ...

نویسنده: لیلا رضایی
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 2/1

سپس سر لیلا را از سینه اش جدا و اشكهایش را از روی گونه هایش پاك كرد، او را بوسید و با شوخی گفت: - بس كن دخترم، دلم گرفت، من كه اینجا هستم پس گریه ات واسه چیه؟ بلند شد بلند شو تا من وضو می گیرم سجاده ام در بیار.
لیلا گفت:
- این چه وقت نماز خوندنه؟
مادر در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
- مگه صحبت با خدای خودم وقت و موقع می خواد؟ بلند شو تنبل خانوم!


لیلا لبخندی زد و از جا برخاست مادر از پشت سر به دخترش نگاه كرد. غمی سنگین در دلش نشست، آنقدر سنگین كه دردی جانكاه را به قلبش وارد آورد. دستش را به دیوار زد و دست دیگر را روی سینه اش قرار داد، سعی كرد درد را بروز ندهد سر به آسمان بلند كرد و آهسته گفت: - خدایا، لیلای مرا در پناه خودت بگیر.
لحظاتی بعد رو به قبله، قامت بست. می خواست آن نماز را به خاطر لیلایش بخواند؛ می خواند تا دخترش را به یگانه حق بسپارد. لیلا كنار او نشست. ذكرهای زمزمه وارش به او آرمش می بخشید، از دیدن راز و نیازهای مادرش لذت می برد، همیشه در آخر نماز، سجده ای طولانی می كرد، اما این بار به آرامی سر او را زیر چادر نماز و در آغوشش كشید و آهسته گفت:
- لیلا، دخترم آدم با گناه و معصیت تنها و بی كس می شه، نه با مرگ عزیزانش.
و بار دیگر او را بوسی، او را از آغوش بیرون كشید و به سجده رفت، سجده دعا .... نیایش .... درخواست .... حاجت مثل همیشه طولانی اما ... نه مثل این بار، اینقدر طولانی، لیلا آهسته گفت:
- مامان ... برم یه چایی بگذارم دو تایی توی حیاط بنشینیم و ... مامان ... مامان ... مامان ...
بادی خنك، ضجه های لیلا را كه بی امان مادر را صدا می كرد در فضای پائیز و غم انگیز گورستان پراكنده می ساخت. ریزش بی امان باران از آسمان و چشمانی كه مرگ مادر را باور نداشت همه دوستان را آزرده خاطر ساخته بود. اقوام سیاه پوش با چترهایی به هم فشرده گرداگرد قبری كه در آغوش لیلا و وحید جایی گرفته بود حلقه زده بودند، در حالی كه غم عزیزان از دست رفته را به یاد می آوردند فاتحه ای نثار متوفی نمودند و یكی یكی از گرد قبر برای فرار از سرما و ریزش باران پراكنده شدند. وحید زودتر از لیلا قبر را رها كرد و سعی كرد به همره همسرش، لیلا را هم از آن گور سرد جدا سازند. وحید با چشمانی قرمز و صدایی گرفته گفت:
- لیلا جان، خواهرم بلند شو ... دیگه بسه ... بسه.
لیلا ناله وار گفت:
- ولم كن بگذار تنها باشم.
وحید نگاه غم زده اش را به دو چهره چروكیده و رنجور كه از باران اشك خیس شده بودند دوخت؛ نمی دانست برای خودش و خواهرش دل بسوزاند یا برای مادر و پدری مسن كه تنها فرزندشان را از دست داده بودند؛ مادر و پدری كه بر سر قبر تنها فرزند خود می گریستند. وحید به همسرش راحله اشاره كرد و هر دو به سمت آنها رفتند. وحید زیر بازوی پدربزرگش و راحله زیر بازوی مادر داغدیده را گرفت و از مقابل قبر بلند كردند. وحید نگاهی گذرا به پدرش كرد؛ به او كه چون مجسمه ای سرد و بی احساس به خاك گور چشم دوخته بود. با گامهایی آهسته از كنار قبر عبور كرد مقابل دختر جوانی كه چتر به دست چشمان اشك آلودش را به لیلا دوخته بود ایستاد و گفت:
- مریم خانوم، لیلا از شما حرف شنوی داره، لطفا باهاش صحبت كنید و با خودتون بیاریدش.
مریم با سر جواب مثبت داد و به سمت لیلا رفت، كنارش نشست و او را در پناه چتر گرفت و آهسته گفت:
- لیلا ... تو هر چقدر هم كه اشك بریزی و گریه كنی اون برنمی گرده. می دونم كه غمت خیلی سنگینه اما قبول كن كه با این بیقراریهات فقط روحش رو عذاب می دی. نمی خواد اینقدر تو رو غمگین ببینه. در برابر غم از دست رفتن عزیزان فقط باید صبر داشته باشیم.
با صحبتهای مریم، لیلا كمی آرام گرفت. مریم دستش را دور شانه های لیلا حلقه كرد و گفت:
- بریم؟
لیلا با چشمانی اشك آلود به او كه خالصانه شریك غمهایش بود نگاه كرد و همراه او از جا برخاست.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/1

وحید زیر بازوی لیلا را گرفت او را به داخل اتاق برد و با تردید پرسید: - می خوام سوالی ازت بپرسم و می خوام كه حقیقت رو بهم بگی.
لیلا به راحله، همسر برادرش چشم دوخت كه در حال بستن چمدانشان بود و گفت:
- شما هم دارید می رید؟
وحید مكثی كرد و گفت:
- باید برگردیم، مجبورم، بیشتر از این مرخصی نداشتم حالا جواب منو بده.
لیلا به برادرش نگاه كرد. وحید پرسید:
- درد مامان چی بود؟

لیلا لحظاتی به او نگاه كرد و بعد گفت:
- منظورت چیه؟
وحید با كمی عصبانیت گفت:
- تو از همه چیز خبر داشتی؛ می دونستی كه قلب مامان ناراحته، می دونستی كه احتیاج به عمل داره اما به من هیچی نگفتی، حالا می خوام بدونم چرا عمل نكرد.
لیلا سرش را پائین انداخت و آهسته گفت:
- من هیچی نمی دونم.
وحید بازوی لیلا را در دستش فشرد و گفت:
- لیلا ... به من دروغ نگو ... نكنه كه بابا نمی خواسته خرج عملش رو بده؟
لیلا حرفی نزد، وحید با عصبانیت گفت:
- پس نمی خواسته كه عمل بشه، پس واسه مردنش لحظه شماری می كرده.
لیلا در حالی كه می گریست گفت:
- نه این طور نیست.
وحید كمی صدایش را بلند كرد و در حالی كه به سمت در می رفت گفت:
- خیلی خب، بهش حالی می كنم كه ....
راحله با عجله از جا برخاست و جلوی او را گرفت. لیلا با سرعت در اتاق را بست و گفت:
- می خوای چه كار كنی؟ داد و هوار راه بندازی، باهاش دعوا كنی و یقه اش را بگیری كه چرا خرج عمل زنت را تقبل نكردی؟ چرا واسه درمانش تلاش نكردی؟ دلت می خواد جوابش رو بشنوی؟ جوابی رو كه همه ما می دونیم، ما می دونیم اما عزیز و آقا جون چی؟ به اندازه كافی دل شكسته هستند، لازم نیست بدونند كه زندگی دخترشون چطور می گذشته. می خواهی داغشون رو تازه تر كنی؟
وحید با غضب مشتش را گره كرد و بر دیوار كوبید و گفت:
- لعنت به اون، به اون كه عاطفه نداره.
و تسلیم وار روی زمین نشست. لیلا و راحله نگاهی به هم انداختند. وحید پرسید:
- چرا به من چیزی نگفتید؟
لیلا گفت:
- مامان نمی خواست تو چیزی بدونی. می گفت اگر بفهمی كه قلبش ناراحته زندگیتو می فروشی تا خرج عملش كنی ... حالا ... تو از كجا فهمیدی كه ....
در همین هنگام در اتاق باز شد و عزیز با چهره ای غم زده وارد اتاق شد و خطاب به وحید گفت:
- وحید ... عزیز جان اگر زحمتت نیست برو ترمینال و برای من و آقاجانت هم بلیط بگیر.
وحید گفت:
- به همین زودی می خواهید لیلا رو تنها بگذارید؟
عزیز گفت:
- از جنگلبانی تماس گرفتند آقا جانت باید برگرده، از طرفی لیلا دیگه بچه نیست باید به این ... به این وضع عادت كنه.
و چون بغض راه گلویش را بست فورا اتاق را ترك كرد.
بعد از رفتن راحله و وحید، عزیز و آقاجان، سكوتی سنگین و غمزده بر خانه سایه افكند و لیلا دریافت روزهای تنهایی اش آغاز شده است.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 4/1

صدای ناصر، لیلا را از جا پراند: - بلند شو دختر، چقدر می خوابی، بلند شو یه استكان چایی، یه لقمه نون بیار تا زهرمار كنم برم دنبال بدبختی ام، برم جای این همه خرجی رو كه مادرت روی دستم گذاشته پر كنم.
لیلا از جا برخاست و با سرعت چایی و صبحانه پدرش را آماده كرد ناصر در حالی كه سیگار می كشید استكان چای را از داخل سینی برداشت و گفت:
- تو كه دیگه قصد نداری بری مدرسه؟
لیلا با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- منظورتون چیه؟


ناصر با عصبانیت گفت: - منظورم اینه كه مادرت كه دیگه نمی تونه از توی قبرش بلند بشه و بیاد اینجا كارها رو انجام بده و ظهر كه خبر مرگم خسته و كوفته از مغازه برمی گردم ناهار بذاره جلوم. هر چند كه وقتی هم زنده بود دایم آه و ناله سر می داد و ...
لیلا رشته كلام را به دست گرفت و با ناراحتی گفت:
- حالا هم كه به خاطر قلبش و ناراحتی كه داشت فوت كرده نمی خواهید باور كنید تمام آه و ناله هایش از درد بود؟
ناصر استكان چایی اش را با یك حبه قند سر كشید و گفت:
- كه چی؟ یك طوری حرف می زنی كه انگار من اونو كشتم.
لیلا فریاد اعتراضش را در گلو خفه كرد می دانست اگر كمی بیشتر در برابر او ایستادگی كند مثل همیشه به باد كتك گرفته می شود، اما این بار سپر بلایش زیر تلی از خاك آرمیده بود. ناصر از جا برخاست و در حالی كه كتش را می پوشید گفت:
- می خوای چه كار كنی؟
لیلا گفت:
- فكر كنم از عهده كارهای خونه هم بر بیام.
ناصر پوزخندی زد و گفت:
- ببینیم و تعریف كنیم!
و از اتاق بیرون رفت.
لیلا دومین فرزند یك خانواده از طبقه پایین جامعه بود؛ وحید اولین فرزند خانواده در یكی از كارخانجات نساجی اصفهان مشغول به كار بود، دو سال قبل با راحله دختر یك فرش فروش اصفهانی ازدواج كرده بود. ناصر یك مغازه خواربار فروشی كوچك در همان محله را اداره می كرد و مادر لیلا كه بر اثر ناراحتی قلبی فوت كرده بود اصلا گیلانی بود كه بعد از ازدواجش به تهران نقل مكان كرده بود.
لیلا به دیوار تكیه زد و به سفره صبحانه چشم دوخت و به مادرش اندیشید؛ به تنها حامی و یاورش در برابر كج خلقیها و غضبهای بی جای پدرش، به او كه سالها صبورانه مردی وحشی و بی عاطفه را تحمل كرده و لب به اعتراض نگشوده بود. غرق در افكارش بود كه صدای زنگ او را به خود آورد. از جا برخاست و خودش را به حیاط رساند. در را كه باز كرد چهره متبسم مریم در چهارچوب در ظاهر شد.
- سلام لیلا خانوم، چطوری؟
لیلا از مقابل در كنار رفت و با اندوه گفت:
- بیا تو مریم جون.
مریم همرا لیلا وارد منزل شد، نگاهی به دور و بر سالن و اتقها انداخت و گفت:
- این چه وضعیه دختر؟!
لیلا با بی حوصلگی گوشه ای نشست و گفت:
- دست و دلم به كار نمی ره، تو كه نمی دونی چقدر این خونه برام غیرقابل تحمل شده، نمی بینی از در و دیوارش غم می باره. چطور می توانم جای خالی مادرم رو تحمل كنم؟ به هر كجا كه نگاه می كنم اونو می بینم. باورم نمی شه باور نمی كنم كه واسه همیشه ....
مریم مقابل او نشست و با جدیت گفت:
- لیلا، به خدا قسم اگر بخواهی گریه كنی می ذارم می رم.
لیلا كه سعی داشت جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد با بغض گفت:
- می خوای ... می خوای بخندم؟
مریم گفت:
- نه ... نمی خوام بخندی، اما این همه اشك ریختن هم بی فایده است. از در و دیوار این خونه غم می باره، این تو هستی كه با سكوت و بی حالیهات این خونه رو غم انگیز می كنی. بلند شو، بلند شو كمی این خونه رو مرتب كنیم كمی حركت كن این خونه رو به جنب و جوش بیار، می دونم كه مادرت برات خیلی عزیز بود اما تو اولین و آخرین نفری نیستی كه مادر عزیزش رو از دست داده. تو باید غم از دست دادنش رو تحمل كنی یعنی چاره ای جز این نداری. مادرت به میل خودش نرفته كه با اشك و ناله تو برگرده. این اشكها هیچ فایده ای نداره جز این كه روح مادرت رو عذاب بده.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 5/1

سپس از جا برخاست و مشغول جمع كردن سفره صبحانه شد. لیلا هم به آرامی از جا برخاست و در سكوت تلخ لحظه هایش به مریم كمك كرد. مدتی هردو در سكوت به كاری مشغول بودند تا این كه بالاخره مریم سكوت را شكست و گفت: - خبر داری چقدر از درسها عقب موندی؟
لیلا در حال شستن ظرفها گفت:
- آره می دونم، اما این جوری كه بوش می یاد باید قید مدرسه رو بزنم.
مریم گفت:
- دیوونه شدی دختر؟! امسال سال آخرمونه، واسه چی می خواهی ترك تحصیل كنی؟


لیلا گفت: - امروز بابام پرسید كه دیگه نمی خوای بری مدرسه.
مریم با جدیت گفت:
- یعنی چی؟
لیلا گفت:
- می گه نمی تونم به كارهای خونه برسم.
مریم گفت:
- دیونگی نكن، مگه كار خونه چقدره؟ می خواهی توی خونه بمونی كه بپوسی؟
لیلا گفت:
- نه ... دیگه این بار به حرفش گوش نمی كنم حتی اگه بخواد به خاطر اومدنم به مدرسه منو بزنه و بكشه باز هم جلوش وامیسم. بعد از فوت مامان دیگه نمی تونم این خونه رو تحمل كنم.
مریم گفت:
- من خودم كمكت می كنم كه هم درسهای عقب افتاده رو جبران كنی و هم كارهای خونه رو انجام بدی.
لیلا لبخند كمرنگی زد و تشكر كرد.
مریم گفت:
- خب حالا باید اولین موضوعی رو كه بابات برای بهانه گرفتن در نظر گرفته، رفع و رجوع كنیم.
لیلا با تعجب نگاهش كرد، مریم با خنده گفت:
- ای بابا ... ناهار رو می گم دیگه.
و هر دو مشغول تدارك ناهار شدند. در همین هنگام بار دیگر صدای زنگ بلند شد، هر دو بهم نگاه كردند مریم پرسید:
- منتظر كسی هستی؟
لیلا در حالی كه آشپزخانه را ترك می كرد گفت:
- نه ... برم ببینم كیه.
در حیاط را كه باز كرد چهره زیور، زن بیوه و مرموز محله نمایان شد. با یك دست سعی داشت چادرش را كه در حال فرار از روی موهای رنگ زده اش بود نگاه دارد و با دستی دیگر زنبیلی را از زیر چادرش بیرون آورد، به سمت لیلا گرفت و گفت:
- سلام لیلا جون، غم آخرت باشه.
لیلا به زنبیل نگاه كرد و گفت:
- این چیه؟
زیور گفت:
- گفتم می خوای بری مدرسه نمی رسی ناهار درست كنی، واسه همین جسارت كردم و واسه شما و ناصرخان غذا درست كردم.
لیلا كه سعی داشت عصبانیتش را پنهان كند گفت:
- خیلی ممنون، فراموش نكنید من ظهرها می رم مدرسه، می تونم غذای پدرم رو آماده كنم بی زحمت غذاتون را ببرید دیگه هم از این جسارتها نكنید.
و بدون آن كه منتظر جوابی از او باشد در را بست و با عصبانیت به آشپزخانه برگشت. مریم به لیلا نگاه كرد و گفت:
- كی بود؟ چرا ناراحتی؟
لیلا در حالی كه با غضب پیاز را ریز می كرد گفت:
- زیور خانوم بود.
مریم گفت:
- مواظب دستت باش، اون پیازه كه داری خرد می كنی نه زیور خانوم!
لیلا لبخندی زد و گفت:
- یه قابلمه گذاشته بود توی زنبیل و آورده بود جلوی در.
مریم گفت:
- كه چی بشه؟
لیلا در حالی كه ادای زیور را درمی آورد گفت:
- لیلا جون غم آخرت باشه، گفتم می خوای بری مدرسه نمی رسی ناهار درست كنی این بود كه جسارت كردم و واسه شما و ناصرخان ناهار درست كرد
مریم گفت:
- لیلا یك وقتی به این زنیكه رو ندی ها، به قول عزیز خانومت این زنیكه آسیو بی لافنده.

آسیوبی لافند: اصطلاح گیلانی به معنای ولگرد و سرگردان - نویسنده

لیلا پیازها را داخل روغن ریخت و گفت:
- از وقتی مامان مریض شد یك كفتار دور و بر ما می چرخه، دیگه همه اونو می شناسند و لازم نمی بینه قصد و منظورش رو از محبتهای ریاكارانه اش پنهان كنه، انقدر پرروئه كه هنوز كفن مامانم خشك نشده اومده چاپلوسی، می خواد....
مریم گفت:
- انقدر حرص نخور تو فقط زیاد سر به سر بابات نذار، سعی كن هواش رو داشته باشی كه این زیور از فرصت استفاده نكنه و ....
لیلا با دلواپسی گفت:
- منو نترسون مریم، اگر یك وقتی زبونتم لال بابام هوس كرد كه ... این زنیكه روزگارم رو سیاه می كنه.
مریم گفت:
- من فقط داشتم گوش به زنگت می كردم والله توی این محله بابای تو اولین مردی نیست كه زنش رو از دست می ده.
لیلا گفت:
- درسته اما همه اون مردها زیور رو می شناسن و همه شون از اون زن متنفرند اما این بابای بی عقل من همیشه در برابر حرفهای مردم از اون جانبداری كرده ....
مریم با فریاد گفت:
- ای بابا ... این زیور بیچاره رو كه با بی رحمی ریزش كردی حالا هم توی روغن حسابی سوزوندیش!
لیلا با فریاد گفت:
- وای، زیرش رو خاموش كن.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 6/1
سیاهی شب به دل آسمان چنگ انداخته بود و جز صدای ریزش باران كه سكوت خانه را می شكست صدایی به گوش نمی رسید. لیلا در حالی كه كتابی در دست داشت كنج اتاق نشسته و با ترس به سكوت وهم آور خانه گوش سپرده بود. این اولین شبی بود كه بعد از درگذشت مادرش تنها می ماند. سعی كرد با خواندن كتاب درسی، خودش را مشغول كند اما تمركز نداشت. به ساعت كه تیك تاكش در صدای ریزی باران گم شده بود نگاه كرد عقربه ها ساعت هفت را نشان می دادند. مطمئن بود پدرش تا ساعت نه برنخواهد گشت تصمیم گرفت با مریم تماس بگیرد و از او بخواهد تا با آمدنش او را از تنهایی نجات دهد از جا برخاست، اما هنوز گوشی را از روی دستگاه برنداشته بود كه صدای در حیاط را شنید. با عجله خودش را به پنجره رسانید و پرده را كنار زد، با دیدن پدرش نفس عمیقی كشید. این اولین باری بود كه از ورود پدرش به منزل تا این حد خوشحال می شد، همیشه ورودش به منزل برابر بود با برهم خوردن آرامش و آسایش او و مادرش، مدام با بهانه گیریها و ناسزاگویی ها، مادرش را می آزرد.
اغلب مواقع مادر سكوت می كرد اما زمانی كه صبر و تحملش به پایان می رسید به پدر پرخاش می كرد و همین امر باعث می شد جنگ بالا بگیرد و پدرش با شكست وسایل منزل جنگ را خاتمه می داد. در همین افكار بود كه صدای پدرش او را به خود آورد:
- عجب هوایی شده!
لیلا به سمت او برگشت و گفت:
- سلام بابا ... خسته نباشید.
ناصر زیر چشمی به او نگاه كرد و آرام گفت:
- علیك سلام.
لیلا گفت:
- براتون چایی بیارم؟
ناصر گفت:
- نه، چایی خوردم.
تلویزیون را روشن كرد، كنار بخاری نشست و سیگاری آتش زد. لیلا با كمی تعجب گفت:
- خورده اید؟ كجا؟
ناصر فورا بی دلیل از كوره در رفت و با عصبانیت گفت:
- چیه؟ نكنه قراره تو جانشین مادرت بشی، نه ... این خیالات رو از سرت بیرون كن، حالا كه از شر غرغرها و بازجویی هاش راحت شدم اجازه نمی دم تو جانشینش بشی و روش اونو در پیش بگیری.
لیلا با دلخوری گفت:
- منظورتون چیه؟ نكنه واقعا براتون مهم نیست كه مامان فوت كرده. نه ... نه براتون مهم نیست، اگه مهم بود ....
ناصر دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
- برو لیلا ... بر نذار دهنم باز بشه، اصلا مگه قرار نشد نری مدرسه، چرا پات رو از خونه بیرون گذاشتی؟
لیلا گفت:
- مگه من اسرم؟ از صبح تا شب تك و تنها توی این چهار دیواری چه كار كنم؟ در ثانی امسال سال آخر درسمه، حیفه كه ...
ناصر چپ چپ نگاهش كرد و گفت:
- بمون خبر مرگت به كارها برس، یك لقمه نون حاضر كن بذار جلوی من.
لیلا گفت:
- مگه به كارها نرسیدم؟ مگه ظهر كه آمدید ناهارتون آماده نبود ... چرا به غذا دست نزدید؟
ناصر گفت:
- واسه این كه مثل یخ بود از گلویم پایین نمی رفت.
لیلا كه دریافت پدرش ظهر به منزل نیامده با ناراحتی گفت:
- من كه از مدرسه اومدم غذا هنوز روی بخاری گرم بود، ظهر خونه نیومدید.
ناصر با عصبانیت فریاد زد:
- برو گم شو تا دهنم باز نشده. یك عمر نق نقها و حرفهای اون زنیكه دهاتی رو گوش كردم حالا كه سر به گور گذاشته نوبت دخترش شده.
لیلا با بغضی سنگین گفت:
- زنیكه ... دخترش ... پس بگید كه من دخترتون نیستم و خیالم رو راحت كنید تا بدونم علت این همه بدرفتاری شما چیه.
ناصر با همان عصبانیت گفت:
- آره ... تا وقتی كه با مردم، بی ادب رفتار كنی دختر من نیستی.
لیلا كه تازه متوجه قضیه شده بود با جدیت گفت:
- من خودم ناهار درست كرده بودم احتیاجی نبود كه اون زنیكه واسه ما خوش خدمتی كنه.
ناصر با عصبانیت زیرسیگاری را به سمت لیلا پرت كرد و گفت:
- زبون نفهم برو توی اتاقت والا بلند می شم و ادبت می كنم.
لیلا مكث كوتاهی نمود و در حالی كه از عاقبت خود با وجود زیور می هراسید سالن را ترك كرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 7/1

زیور چادر سفید گل دارش را كمی جلوتر كشید و وارد مغازه شد و گفت:
- سلام ناصرآقا.
ناصر در حالی كه تسبیح می چرخاند لبخندی زد و گفت:
- علیك سلام، این طرفها، چیزی لازم داشتی؟
زیور گفت:
- یك سطل ماست.
ناصر به سمت یخچال رفت و گفت:
- می گفتی خودم می آوردم.
زیور گفت:
- درست نیست می ترسم در و همسایه ...

ناصر حرف او را قطع كرد و گفت: - بالاخره چی؟ باید بفهمند یا نه ....
زیور سرش را با شرمی ساختگی پایین انداخت ناصر سطل ماست را از یخچال بیرون آورد و گفت:
- محبوبه چطوره؟
زیور گفت:
- سلام رسوند.
ناصر سطل را مقابل او گذاشت و گفت:
- اگر زحمتی نیست یك سری هم به لیلا بزن.
زیور سطل ماست را برداشت و گفت:
- چشم ... اما ... اما درست نیست ....
و سكوت كرد. ناصر پرسید:
- درست نیست چی؟ چرا باقی حرفت را نگفتی؟
زیور گفت:
- می ترسم با خودت بگی نیومده دارم دخالت می كنم.
ناصر اخمهایش را درهم كشید و گفت:
- این حرفها چیه؟
زیور گفت:
- می خواستم بگم درست نیست یك دختر جوون رو تا این وقت شب توی خونه تك و تنها بذارید.
ناصر گفت:
- چه كار كنم؟ فعلا مجبورم، وحید كه اصفهانه، پدربزرگ و مادر بزرگش هم كه شمالند، خواهر و برادرهای من هم كه گرفتار زندگی خودشون هستند، نمی شه از كسی توقع داشت.
زیور با كمی تردید گفت:
- اگر دوست دارید تا وقتی كه كارمون جفت و جور بشه، لیلا رو شبها تا وقتی از مغازه برمی گردی ببرمش خونه مون.
ناصر لبخندی زد، سر تا پای او را برانداز كرد و در حالی كه قلبا راضی بود گفت:
- می ترسم مزاحم تو و محبوبه باشه.
زیور گفت:
- مزاحم چیه؟ همین حالا می رم با خودم می برمش خونه، محبوبه هم از تنهایی در می یاد.
و از مغازه خارج شد. لیلا خودش را به حیاط رساند پشت در ایستاد و پرسید:
- كیه؟
زیور با صدای رسایی گفت:
- من هستم لیلا جان ... زیور.
لیلا با عصبانیت گفت:
- كاری داشتید؟
زیور با آن كه مطمئن بود لیلا همراه او نخواهد رفت گفت:
- اگه می شه در را باز كن.
لیلا با بی حوصلگی در را باز كرد و گفت:
- بفرمائید.
زیور گفت:
- آقا ناصر خواستند تو رو ببرم خونه خودمون كه تنها نباشی.
- خیلی ممنون، اینجا راحت تر هستم.
زیور گفت:
- مردم كه این چیزها حالیشون نیست، واسه یك دختر جوون كه توی خونه تا این وقت شب تك و تنهاست هزار حرف و حدیث می سازند.
لیلا با ناراحتی گفت:
- شما هم یكی از همین مردم، بگو مثلا چی می گن؟
زیور كه سعی می كرد در مقابل لیلا صبور باشد با لحنی ساختگی گفت:
- خدا مرگم بده، لال بشه اگه بخواهم واسه تو حرفی درست كنم.
لیلا گفت:
- ببین زیور خانوم غیر از هم هیچكس توی این محل دلواپس من نیست و انقدر توی كارهای من فضولی نمی كنه.
زیور گفت:
- عجب زمونه ای شده، دخترجون تو دلسوزی و مادری كردن منو به حساب فضولی می گذاری؟
لیلا این بار با عصبانیت گفت:
- من احتیاج به كسی ندارم كه واسم مادری كنه، اگر هم بخواهم تو اون آدم نیستی. فهمیدی؟ حالا هم برو و انقدر دور و بر من و بابام نپلك.
و در را به شدت به هم زد. زیور پوزخندی زد و گفت:
- كجای كاری دختر؟ خبر نداری كه قبل از مادرت توی چشم بابا جونت بودم. مادرت رو كه نتونستم اما تو رو از زندگیم میندازم بیرون.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 8/1

لیلا بر سرعت گامهایش افزود اما آن مزاحم دست بردار نبود و سایه به سایه او را تعقیب می كرد جلوی یك كتابفروشی ایستاد تا شاید راهش را بكشد و برود اما جوان با سماجت كنار او ایستاد و گفت:
- چرا فرار می كنی لیلا خانوم؟
لیلا با وحشت به او نگاه كرد و گفت:
- برو گم شو كثافت! از جون من چی می خواهی؟
جوان لبخند چندش آوری زد و گفت:
- از جونت هیچی عزیزم اما از خودت ....
لیلا معطل نكرد و با عجله از او دور شد، بدون آنكه به پشت سرش نگاه كند وارد كوچه شد. وقتی مقابل در منزلشان رسید تمام وجودش می لرزید با عجله داخل كیفش به دنبال كلید گشت. صدای زیور او را متوجه رنگ و روی پریده اش كرد.

- لیلا جون چرا رنگت پریده؟ اتفاقی افتاده؟ لیلا كلید را داخل قفل انداخت و گفت:
- چیزی نیست.
زیور گفت:
- می خواهی ببرمت دكتر؟ خیلی رنگت پریده.
لیلا در را باز كرد و با ناراحتی پاسخ داد:
- گفتم كه چیزیم نیست. چرا دست از سرم برنمی داری؟
و قبل از آنكه در حیاط را ببندد با دیدن جوان مزاحم كه از مقابل آنها می گذشت احساس سرما كرد. با عجله در را بست و در حالی كه می دوید وارد سالن شد. یك راست به سمت بخاری رفت آن را زیاد كرد و خودش را به بخاری چسباند. از یادآوری چهره دلقك وار جوان با آن شلوار پلیسه سبز رنگ از مد افتاده لبخند تلخی بر لب نهاد و گفت:
- همه رو برق می گیره ما رو چراغ موشی! دلقك .... اصلا اسم منو از كجا می دونست؟
از جا برخاست تا لباسهایش را درآورد كه صدای زنگ بلند شد. به خیال این كه باز هم زیور است غرغركنان به حیاط رفت و در را باز كرد. خواست چیزی بگوید، اما با دیدن جوان مزاحم جیغ كشید. خواست در را ببندد كه با فشاری محكم در باز شد و كاغذی جلوی پایش افتاد. لیلا در حالی كه از ترس زبانش بند آمده بود جلو رفت و به داخل كوچه سرك كشید زیور هنوز داخل كوچه ایستاده بود مطمئنا متوجه آنها شده باید خودش را برای یك ستیز سخت آماده می كرد. فورا در حیاط را بست كاغذ را از روی زمین برداشت و بدون این كه آن را بخواند پاره اش كرد و داخل باغچه ریخت.
ساعتی بعد ناصر ورودش را با به هم زدن در حیاط اعلام كرد. در سالن را با شدت بیشتری باز كرد و به هم كوبید و بی مقدمه فریاد زد:
- لیلا ... لیلا ... كدوم گوری قایم شدی مادر مرده؟ بیا بیرون.
لیلا از اتاقش بیرون آمد و با خونسردی گفت:
- سلام، باز چی شده؟
ناصر با همان لحن گفت:
- اینو تو باید بگی، اون مرتیكه اجنبی كه دنبالت افتاده كیه؟
لیلا سعی كرد خونسردی اش را حفظ كند و گفت:
- كدوم مرتیكه؟
ناصر گفت:
- همون كه درو براش باز كردی و از دستش كاغذ گرفتی.
لیلا كه می دانست پدرش آدم بی منطقی است و گفتن جریان مساوی است با كتك خوردن خودش گفت:
- بابا بس كن، این حرفها چیه، كی گفته من از یك مرد كاغذ گرفتم؟ خودت دیدی؟ مردم محل گفتن؟ آهان ... زیور گفته و شما هم باور كردید.
ناصر با عصبانیت گفت:
- برو بی شرم، برو خودت رو فیلم كن، برو فرض هم كه زیور گفته باشه چه قصدی داشته كه دروغ بگه؟
لیلا در حالی كه وارد اتاقش می شد گفت:
- اینو دیگه باید از خودتون بپرسید.
با این حرف، ناصر كمی به فكر فرو رفت و بعد با صدایی نسبتا بلند كه لیلا هم بشنود گفت:
- ببین لیلا! حواست رو جمع كن كه دست از پا خطا نكنی والا حسابت با كرام الكاتبینه! به روح همون ننه ات كه هنوز هم واسش می میری اگر یك بار دیگه حرف و حدیثی از در و همسایه بشنوم تنت رو با تركه مثل زغال می كنم، حالیت شد؟
__________________
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل دوم
رمان لیلای من - فصل 1/2

وجود آن جوان مزاحم سمج و تهدیدات ناصر تمام فكر لیلا را پر كرده بود. بارها از خودش پرسید كه این جوان مزاحم از كجا پیدایش شد، آنقدر ناگهانی و اصلا اسم او را از كجا می دانست؟ اما برای سوالاتش پاسخی نداشت فقط می دانست اگر یك بار دیگر زیور آن جوان مزاحم را داخل كوچه ببیند بدنش میزبان ضربات تركه دست پدرش می شود. مریم آرام با آرنجش به او ضربه ای زد و گفت:
- هی لیلا كجایی؟
لیلا گفت:
- توی فكر اون پسره مزاحم. توی این فكر كه اگر این بار سر راهم سبز شد چطور اونو از سرم باز كنم، توی این چند روز كه تو مریض بودی و نیومدی مدرسه دائم مزاحم می شد دیروز هم تا جلوی خونمون اومد.
مریم با شوخی گفت:
- نترس، حالا كه من اومدم از ترس من این دور و برها آفتابی نمی شه.

لیلا لبخندی زد و گفت: - به جای این چرندیات فكری به حالم كن، اصلا نمی دونم یك دفعه از كجا پیداش شد.
مریم گفت:
- آسمون سوراخ شد و تلپی افتاد پایین!
لیلا با تمسخر گفت:
- آره، قیافه اش هم به آسمونیها می خوره!
مریم گفت:
- معلومه از كجا پیداش شده، مثل هزار تا جوون بیكار كه می افتن دنبال دخترها و منتظر یك چراغ قرمز هستند من و امثال تو، توی ته دنیا زندگی می كنیم و از سر دنیا و بالای شهرمون خبر نداریم حالا كه یك آس و پاس دو روز افتاده دنبالت فكر می كنی چه جنایت بزرگی داره اتفاق می افته. چشمات رو باز كن لیلا یك كمی دور و برت رو نگاه كن فكر می كنی چند تا از همین همكلاسیها مون مثل من و تو، سرشون رو میندازن پایین و آهسته می رن و آهسته می یان. مطمئنا من و تو و دو سه نفر دیگه، بقیه شون دائم راهنماهاشون كار می كنه.
لیلا گفت:
- مریم ... این حرفها چیه، چرا ندیده حرف می زنی؟
مریم پوزخندی زد و گفت:
- پس واسه چی و كی، توی كیفاشون لوازم آرایش جاسازی می كنن؟ واسه من و تو می خوان خودشون رو درست كنن؟ نمی بینی از ترس قیافه های بزك شده شون زنگ تفریح واسه مستراح هم بیرون نمی یان؟
لیلا گفت:
- مریم! مستراح چیه؟
مریم با خنده گفت:
- فارسی را پاس بداریم. ولی خودمونیم خیلی دلم می خواد این انتیكه رو ببینم.
لیلا گفت:
- برو بابا. من دارم از ترس سكته می كنم اون وقت تو آرزوی دیدنش رو داری؟
مریم گفت:
- نترس چنان دست به سرش كنم كه بره پی كارش. اصلا ... اصلا می تونیم به یكی از همین دخترهای دبیرستان قرضش بدهیم.
لیلا با كتاب روی سر مریم كوبید. صدای زنگ پایان كلاس با ناسزاگویی های طنزآلود مریم همراه شد. سر خیابان مدرسه كه رسیدند چشمهای لیلا در میان جمعیتی از هم دبیرستانهایش به دنبال آن جوان مزاحم گشت. مریم با شوخ طبعی گفت:
- باز بدقولی كرده بی شرف؟!
هر دو زدند زیر خنده، ناگهان خنده روی لبهای لیلا خشكید و با صدایی گرفته گفت:
- خودشه!
مریم در حالی كه اطرافش را نگاه می كرد گفت:
- كو؟ ... كو؟ .... كجاست؟
لیلا گفت:
- چه خبرته؟ اونجاست اون طرف، كنار اون درخته.
مریم با كنجكاوی مسیری را كه لیلا نشان داده بود نگاه كرد. ناگهان گفت:
- آه .... خاك توی گورت كنن لیلا، تو خجالت نكشیدی این عنتر رو یدك كش می كردی، شانس خركی رفیق ما رو باش! حالا از قیافه اش بگذریم، شلوارش رو ببین صد سال پیش هم بابا بزرگ من این شلوار رو دمده كرده بود، سر پاچه هاش هم كه پر از روغن موتوره، یارو ماشین سوار هم نیست.
لیلا ملتمسانه گفت:
- مریم با قیافه اش چی كار داری؟ داره دنبالمون می یاد. دست به سرش كن.
مریم گفت:
- چطور قیافه و سر و وضعش مهم نیست؟ فكر می كنی اگر یك جنتلمن بود همین طوری می گذاشتم بره، هر طور شده بود تورو واسه همه عمرش به ریشش می بستم.
لیلا گفت:
- حالا كه یك جنتلمن نیست، یك كاری كن سر و كله اش تو محله پیدا نشه.
مریم گفت:
- یك كمی یواشتر برو تا بچه های مدرسه پخش و پلا بشن، بعد خود دك و پوزش رو می یارم پایین.
دقایقی بعد هر دو مقابل لباس فروشی ایستادند، جوان مزاحم هم فورا خودش را به آنها رساند و گفت:
- سلام علیكم لیلا خانوم، نالوتی ما رو منتظر تیلیفونت می گذاری!
مریم با جدیت گفت:
- خفه شو، برو حرف زدن رو یاد بگیری ایكبیری! یك نگاه توی آیینه به خودت انداختی تا بفهمی دنبال كی باید بیافتی؟
جوان گفت:
- ااا ... پس اشكل اینجاست! چی كار كنیم خدا خواسته كه ننه مون ما رو این مدلی بزاد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 2/2
مریم با ناراحتی گفت:
-ببین آقای بی ادب، دفعه قبل كه اومدی توی كوچه مون واسه دوستم شر درست شد. اگر یك بار دیگه اون طرفها آفتابی بشی هم واسه خودت هم واسه دوستم دردسر درست كردی. در ضمن تو احمق نفهمیدی ما اهلش نیستیم، حالا گورت رو گم كن برو جایی كه واست راهنما می زنن، برو .... برو روزیت رو خدا جای دیگه حواله كرده .... فقط اگر یك بار دیگه مزاحم بشی داد و هوار راه می اندازیم، فهمیدی؟
جوان مزاحم گفت:
- فكر نكنم همچین جربزه ای داشته باشی. لیلا خانوم چرا خودت حرف نمی زنی، وكیل گرفتی؟ باشه، اما بدون تا به حرفهای من گوش نكنی ولت ... چی؟ نمی كنم. آره جونم در ضمن من از این هارت و پورتها رفیقت هم نترسیدم، شوماره كه بهت دادم به تیلیفونم زنگ بزن وگرنه چی؟ فردا جلوی در خونه تون منتظرتم فعلا ... زت زیاد.

مریم با تنفر گفت: - اه ... بدتركیب با اون حرف زدنش! شوماره، تیلیفون، زت زیاد ...
لیلا با كلافگی گفت:
- بیا بریم، خیلی از تو ترسید، خیلی ممنون كه مشكلم رو حل كردی.
مریم همراه او راه افتاد و گفت:
- می خواستی چی كار كنم؟ هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم اما الاغ حالیش نشد، ولی یه چیزی دستگیرم شد.
لیلا گفت:
- چی دستگیرت شد خانم مارپل؟
مریم گفت:
- این كه طرف یك كاسه ای زیر نیم كاسشه!
لیلا گفت:
- چه كاسه ای؟
مریم گفت:
- نمی دونم، فقط واسه دوستی با تو قدم جلو نگذاشته، طرف هدف دیگه ای داره.
لیلا گفت:
- همین جوری دارم مثل بید می لرزم، دیگه با این نظرسنجیهات منو دق نده.
مریم گفت:
- باور كن لیلا یك كلكی تو كارش هست. آخه دوره شلخته بازی تموم شده یك شاگرد تعویض روغنی هم وقتی می خواد با یه دختر رفیق بشه، چهار پنج ساعت توی وایتكس می خوابه كه روغنهاش پاك بشه بعد هم یك دست لباس نه آنچنانی، در حد معمول حالا یا كش می ره یا از فروشگاههای تاناكورا می خره و می پوشه می ره سر قرار.
لیلا گفت:
- اینجا ته شهره، به قول تو!
مریم گفت:
- سر شهر هم كه فروشگاههای تاناكورا نداره با كلاس!
لیلا گفت:
- آخرش چی؟
مریم گفت:
- همون كه گفتم یك كلكی توی كار این شلوار پیلی پوشه.
لیلا با حرص گفت:
- تو هم همش گیر بده به شلوارش.
مریم با شوخ طبعی گفت:
- چیه بهت برخورد؟ اگه پولهای تو جیبیت رو جمع كنی می تونی واسه سال دیگه از فروشگاه تاناكورا دو سه دست لباس واسش بخری و نو نوارش كنی.
لیلا با خنده گفت:
- مریم آخرش مجبور می شم با كیفم همین جا بیافتم به جونت.
مریم گفت:
- باشه واسه فردا، امشب برو كوكهای كیفت رو محكم كن كه با اولین ضربه كیفت نگه جر ... بعد هم كتابهات بیافته توی گندابه جوی.
لیلا گفت:
- باشه ... باشه من تسلیم شدم حالا بگو چی كار كنیم.
مریم گفت:
- هیچی اگر از عاقبت كار می ترسی بهتره همین امشب بری و راپرت این پسره رو به ناصر خان، بقال سركوچه مون بدی.
لیلا گفت:
- جدی باش.
مریم گفت:
- به جون مامانم جدی هستم.
لیلا گفت:
- واقعا ... پس مثل این كه بابای من یا همون ناصرخان بقال سركوچه تون رو نمی شناسی. فكر كردی بابای خودت یا همون اوس عباس بنای محله ست كه صدا ازش درنمی آد؟ نخیر خانوم بابای بنده همین كه بفهمه یكی داره چپ به دخترش نگاه می كنه دیوونه می شه اول می افته به جون خودم و بعد هم طرف رو ناكار می كنه، خون بپا می كنه بابای من اهل منطق نیست اگر بود كه من مشكل نداشتم، اگر بود كه ...
مریم ادامه داد:
- كه یك پشه اینقدر تو رو نمی ترسوند. خب بهش بفهمون كه توی این دوره و زمونه این چیزها عادیه.
لیلا با كلافگی گفت:
- حالیش نمی شه، نمی فهمه، آخرش آبرومون رو می بره.
مریم گفت:
- خب اگر نمی فهمه كه مجبوری به شوماره تیلیفون طرف زنگ بزنی و ببینی مرگش چیه.
لیلا گفت:
- شماره تلفنش رو پاره كردم ریختم تو باغچه مون.
مریم گفت:
- پس الان می ریم خونه شما پازل شوماره تیلیفون می چینیم تا فردا ببینیم چطور می شه اما لیلا، جون من دفعه دیگه یك جنتلمن رو بنداز دنبالت هر چند تو این محله ... هی خدا رو چی دیدی.
لیلا لبخندی زد و گفت:
- یك جنتلمن شلوار پیلی پوش! قول می دم.
و هر دو خندیدند.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:46 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها