بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 01-24-2011
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض صمد بهرنگی

صمد بهرنگی

صمد بهرنگی (
۲ تیر ۱۳۱۸ ــ ۹ شهریور
۱۳۴۷)، معروف به بهرنگ، داستان‌نویس، محقق، مترجم، و شاعر آذربایجانی بود. معروف‌ترین اثر او داستان ماهی سیاه کوچولو است.
او همچنین تألیفاتی در مورد آموزش بی‌قاعده زبان فارسی در آذربایجان
[۱] و تحقیقاتی در مورد ادبیات شفاهی آذربایجان نیز نگاشته‌است




زندگی
صمد در
۱۳۱۸ در محلهٔ چرنداب شهر تبریز به دنیا آمد. پدرش زهتاب بود. پس از تحصیلات ابتدایی و دبیرستان در مهر ۱۳۳۴ به دانشسرای مقدماتی پسران تبریز رفت که در خرداد ۱۳۳۶ از آنجا فارغ‌التحصیل شد. از مهر همان سال آموزگار شد و تا پایان عمر در آذرشهر، ماماغان، قندجهان، گوگان، و آخیرجان در
استان آذربایجان شرقی که آن زمان روستا بودند تدریس کرد.
در مهر
۱۳۳۷ برای ادامهٔ تحصیل در رشتهٔ زبان و ادبیات انگلیسی به دورهٔ شبانهٔ دانشکده ادبیات دانشگاه تبریز رفت و هم‌زمان با آموزگاری، تحصیلش را تا خرداد
۱۳۴۱ و دریافت گواهی‌نامهٔ پایان تحصیلات ادامه داد.
بهرنگی در
۱۳۳۹ اولین داستان منتشر شده‌اش به نام عادت را نوشت. که با تلخون در ۱۳۴۰، بی‌نام در ۱۳۴۲، و داستان‌های دیگر ادامه یافت. او ترجمه‌هایی نیز از انگلیسی و ترکی استانبولی به فارسی و از فارسی به ترکی آذربایجانی (از جمله ترجمهٔ شعرهایی از مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، و نیما یوشیج) انجام داد. تحقیقاتی نیز در جمع‌آوری فولکلور آذربایجان و نیز در
مسائل تربیتی از او منتشر شده‌است.

مرگ

بهرنگی در شهریور
۱۳۴۷ در رود ارس و در ساحل روستای شام‌گوالیک کشته شد و جسدش را چند روز بعد در ۱۲ شهریور در نزدیکی پاسگاه کلاله در چند کیلومتری محل غرق شدنش از آب گرفتند. جنازهٔ او در
گورستان امامیهٔ تبریز دفن شده‌است.
نظریات متعدد و مختلفی دربارهٔ مرگ بهرنگی وجود دارد. از روزهای اول پس از مرگ او، در علل مرگ او هم در رسانه‌ها و هم به شکل شایعه بحث‌هایی وجود داشته‌است. یک نظریه این است که وی به دستورِ یا به دستِ عوامل
دولت پادشاهی پهلوی کشته شده‌است.که شواهد مستندی در این باره وجود دارد. نظریهٔ دیگر این است که وی به علت بلد نبودن شنا در ارس غرق شده‌است.
تنها کسی که معلوم شده‌است در زمان مرگ یا نزدیک به آن زمان، همراه بهرنگی بوده‌است شخصی به نام
حمزه فراهتی است که بهرنگی همراه او به سفری که از آن باز نگشت رفته بود. اسد بهرنگی، که گفته‌است فراهتی را دو ماه بعد در خانهٔ بهروز دولت‌آبادی دیده‌است، از قول او گفته‌است
[۲]: «من این طرف بودم و صمد آن طرف‌تر. یک دفعه دیدم کمک می‌خواهد. هر چه کردم نتوانستم کاری بکنم.»
سیروس طاهباز دراین‌باره می‌نویسد [۳]: «بهرنگی [...] خواسته بود تنی به آب بزند و چون شنا بلد نبود، غرق شده بود. جلال آل‌احمد مرگ بهرنگی را مشکوک تلقی کرد [...] اما حرف بهروز دولت‌آبادی برایم حجّت بود که مرگ او را طبیعی گفت و در اثر شنا بلدنبودن.» اسد بهرنگی شنا بلد نبودن صمد را تأیید می‌کند [۴] ولی دربارهٔ نظر طاهباز و دیگران می‌گوید
[۵] «همه از دهان بهروز دولت‌آبادی حرف زده‌اند نه این که واقعاً تحقیقی صورت گرفته باشد [...] تا به حال برخوردی تحقیقی دربارهٔ مرگ صمد نشده‌است.»
طرفداران به قتل رسیدن صمد ادعا می‌کنند که در ماه شهریور رود ارس کم‌آب است و در نتیجه احتمال غرق شدن سهوی وی را کم می‌دانند. اسد بهرنگی کم‌آب بودن محل غرق شدن صمد را تأیید می‌کند و دراین‌باره می‌گوید
[۶] «البته بعضی جاها ممکن است پر آب شود. [...] هیچ‌کس نمی‌آید در محلی که جریان آب تند است آب‌تنی یا شنا کند، چه برسد به صمد که شنا هم بلد نبود.» با این وجود تأکید می‌کند [۷]: «البته هیچ‌کس ادعا نمی‌کند که فراهتی مأمور
ساواک بود یا مأمور کشتن صمد.»
جزئیات متناقض دیگری نیز دربارهٔ مرگ بهرنگی روایت شده‌است. از جمله اسد بهرنگی گفته‌است
[۸]: «جسد [...] صورت و بدنش سالم بود. [...] دو سه تا جای زخم، طرف ران و ساقش بود، چیزی شبیه فرورفتگی. [...] رئیس پاسگاه در صورت‌جلسه‌اش، به جای زخم‌ها اشاره کرد. بعدها البته توی پاسگاه دیگری، این صورت‌جلسه عوض شد». اسد بهرنگی به همین تناقضات به شکل دیگری اشاره کرده‌است، از جمله این که گفته‌است فرج سرکوهی در جایی نوشته‌است که فراهتی گروهی را که به دنبال جسد صمد می‌گشته‌اند (و به گفتهٔ اسد بهرنگی شامل اسد بهرنگی، کاظم سعادتی، و دو نفر از شوهرخواهرهای بهرنگی بوده‌است) همراهی می‌کرده‌است، در حالی که چنین نبوده‌است.
[۹]
جلال آل‌احمد شش ماه بعد از مرگ صمد در نامه‌ای به منصور اوجی شاعر شیرازی می‌نویسد «...اما در باب صمد. درین تردیدی نیست که غرق شده. اما چون همه دلمان می‌خواست قصه بسازیم ساختیم...خب ساختیم دیگر. آن مقاله را من به همین قصد نوشتم که مثلاً تکنیک آن افسانه سازی را روشن کنم برای خودم. حیف که سرودستش شکسته ماند و هدایت کننده نبود به آن چه مرحوم نویسنده اش می‌خواست بگوید...»
[۱۰]
برادر صمد بهرنگی (اسد بهرنگی) در این باره می‌گویذ:همه می‌دانند که ویژه نامه آرش چند ماهی پس از مرگ صمد بهرنگی منتشر شد و آن موقع هم دوستان نزدیک صمد بر مرگ او مشکوک بودند. با اطلاعاتی که از جریانات تابستان ۴۷ داشتند کشته شدن صمد را وسیله عمله‌های رژیم که شاید
ساواک هم مستقیما در آن دست نداشته باشد دور از انتظار نمی‌دانستند.
[۱۱]
اسد بهرنگی در قسمت دیگری از این کتاب می‌گوید: «در زمانی که ما در کنار ارس دنبال صمد می‌گشتیم و صمد راداد می‌زدیم مامورین
ساواک به حانه صمد آمده و همه چیز را به هم ریخته بودند. میز تحریر مخصوص او را شکسته بودند و نامه‌ها و یادداشت‌هایش را زیر و رو کرده بودند. و اهل خانه را مورد باز جویی قرار داده بودند، و چند کتاب و یادداشت هم برداشته و برده بودند و خوشبختانه کتابخانهٔ اصلی صمد را که در آن طرف حیاط بود ندیده بودند.»
حمزه فراهتی در کتاب خود اظهار می‌کند که «صمد بهرنگی شهید ساختگی شد» و قتل او کار
ساواک نبوده‌است.
[۱۲]

کتاب‌های منتشر شده در این زمینه
  • اشرف دهقانی، «رازهای مرگ صمد»
  • حمزه فراهتی «از آن سال‌ها و سال‌های دیگر»
  • اسد بهرنگی «برادرم صمد بهرنگی»
آثار

برخی آثار صمد بهرنگی با نام مستعار چاپ شده‌است. از جملهٔ نامهای مستعار وی می‌توان به «ص. قارانقوش»، «چنگیز مرآتی»، «صاد»، «داریوش نواب‌مراغی»، «بهرنگ»، «بابک بهرامی»، «ص. آدام»، و «آدی باتمیش» اشاره کرد.

قصه‌ها
  • بی‌نام - ۱۳۴۴
  • اولدوز و کلاغها - پاییز ۱۳۴۵
  • اولدوز و عروسک سخنگو - پاییز ۱۳۴۶
  • کچل کفتر باز - آذر ۱۳۴۶
  • پسرک لبو فروش - آذر ۱۳۴۶
  • افسانه محبت - زمستان۱۳۴۶
  • ماهی سیاه کوچولو - تهران ، مرداد ۱۳۴۷
  • پیرزن و جوجه طلایی‌اش - ۱۳۴۷
  • یک هلو هزار هلو - بهار ۱۳۴۸
  • ۲۴ ساعت در خواب و بیداری - بهار ۱۳۴۸
  • کوراوغلو و کچل حمزه - بهار ۱۳۴۸
  • تلخون و چند قصه دیگر - ۱۳۴۲
  • کلاغها، عروسکها و آدمها
کتاب و مقاله
  • کند و کاو در مسائل تربیتی ایران - تابستان ۱۳۴۴
  • الفبای فارسی برای کودکان آذربایجان
  • مجموعه مقاله‌ها - تیر ۱۳۴۸
  • فولکلور و شعر
  • افسانه‌های آذربایجان(ترجمه فارسی) - جلد ۱ - اردیبهشت ۱۳۴۴
  • افسانه‌های آذربایجان (ترجمه فارسی) - جلد ۲ - تهران، اردیبهشت ۱۳۴۷
  • تاپما جالار ، قوشما جالار (مثلها و چیستانها) - بهار ۱۳۴۵
  • پاره پاره (مجموعه شعر از چند شاعر تورک) - تیر ۱۳۴۲
  • مجموعه مقاله‌ها
  • انشا و نامه‌نگاری برای کلاسهای ۲ و ۳ دبستان
  • آذربایجان در جنبش مشروطه
ترجمه‌ها
  • ما الاغها! - عزیز نسین - پاییز ۱۳۴۴
  • دفتر اشعار معاصر از چند شاعر فارسی زبان
  • خرابکار (قصه‌هایی از چند نویسنده ترک زبان) - تیر ۱۳۴۸
  • کلاغ سیاهه - مامین سیبیریاک (و چند قصه دیگر برای کودکان) خرداد ۱۳۴۸

آثار درباره او
  • صمد جاودانه شد - (علی اشرف درویشیان) - ۱۳۵۲
  • کتاب جمعه - سال اول - شماره۶ - ۱۵ شهریور ۱۳۵۸
  • منوچهرهزارخانی - «جهان بینی ماهی سیاه کوچولو» - آرش دوره دوم ، شماره ۵ - (۱۸) -آذر ۱۳۴۷
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 01-24-2011
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صمد بهرنگی نویسنده و معلم در نهم شهریور ماه سال 1347 در حالی که فقط 29 سال از زندگی اش می گذشت ، در رودخانه ارس غرق شد.
صمد بهرنگی در دوم تیر ماه 1318 در چرنداب تبریز به دنیا آمد.

وی در یک خانواده محروم بزرگ شده و از همان اوان کودکی نیز با رنج و مشقات طبقه زحمتکش آشنا شد و آن را به خوبی لمس کرد این مهمترین دلیل تکوین شخصیت صمد بود . سنگ بنای شخصیت صمد را در همین محرومیتها و فشار های اقتصادی دوران کودکی اش باید جستجو کرد .
صمد بعد از اتمام دوران تحصیل ابتدای اش در دبستان 21 آذر تبریز به دبیرستان تربیت وارد شد. سال های اول دوره دبیرستان با حکومت ملی مصدق مصادف بود و او برای اولین بار در این دبیرستان درگیرهای سیاسی را از نزدیک لمس کرده و راه مبارزه با استبــداد را می شناسد و با شرکت در اکثر گردهمایی ها و سخنرانی های دانش آموزی به پویایی ذهن خود می افزاید و از همان اول راه مردم را بر می گزیند .
بعد از سقوط دولت مصدق ، در اثر اعتراض های مکررش تا نزدیکی اخراج از مدرسه پیش می رود . بعد از اتمام دروه اول دبیرستان در سال 1334 وارد دانشسرای مقدماتی تبریز شد و دو سال در این دانشسرا تحصیل می کند . در طول دو سال دوره دانشسرا با دوستان زیادی از جمله بهروز دهقانی آشنا می شود .
صمد و بهروز که با کوله باری از تجربه از دبیرستان آمده بودند ، اقدام به انتشار روزنامه دیواری (
خنده - سوره باجی) می کنند که بعضی شماره های آنها به صورت پلی کپی بین دانش آموزان پخش می شد. موضوع این روزنامه دیواری ها طنز بود و صمد می خواست با زبان طنز به قوانین خشک دانش سرا و مدیریت آن اعتراض کند و با این کار توانست لذت مبارزه با سلاح قلم را بچشد .
صمد از مهر ماه سال 1336 بعد از اتمام دوران تحصیلاتش در دانشسرا ، در روستاهای آذرشهر به کار معلمی پرداخت . او عاشق شغلش بود. در این روستاها هم به والدین بچه ها و هم به بچه ها سواد می آموخت. برایشان کتاب تهیه می کرد . طولی نکشید که صمد به واسطه خدماتش در روستاهای محروم در دل اهالی جای گرفت به طوری که همه اهالی او را از خود می دانستند و محبت های زیادی به او می کردند .
صمد با اینکه خودش معلم بود ولی هیچگاه دست از مطالعه و علم آموزی نکشید. در حین تدریس در مناطق محروم به صورت شبانه از سال 1337 تا1341 در رشته زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه تبریز تحصیل کرد . در طول دوران تحصیل در دانشگاه تبریز خواه نا خواه با روی دادهای سیاسی روز آشنایی مستقیم پیدا می کند. در همین سال ها ( دهه 1340) فعالانه در اعتصابات معلمان ایران که به کشته شدن دکتر خان علی (معلم مبارز تهران ) انجامید، شرکت کرد .
وی علاوه بر تدریس در مدارس ابتدای همواره به روشنگری دانش آموزان و همکارانش می پرداخت و همیشه نسبت به اوضاع نامناسب مدارس و وضع بهداشتی کلاس های درس اعتراض می کرد و نتیجه اعتراضاتش انتقال تعبید گونه اش از یک شهر به شهر دیگر بود .
وی هیچگاه از حق خواهی و اعتراض خسته نمی شد و در جریان اعتصابات و نیز یاد کرد روز معلم و تجلیل از دکتر خان علی ، در سال های بعد شرکت فعال داشت . به همین مناسبت اعلامیه های به این مضمون داشت که " روز شهادت خان علی معلم بزرگ ، یاد آور اعتصاب بزرگ معلمان کشور و اعتراض آنها علیه جور و بیداد حکومت هاست ... روز معلم بر شما مبارک باد از معلم شجاع دکتر خان علی یاد بگیرید ، حقتان را به خواهید و ... ".
صمد با وجود درگیری ها و مشکلات کارشکنی ها در کار تدریس ، هیچ گاه از کارهای فرهنگی و تحقیق و پژوهش در این وادی غافل نمی شد . وی به طوری جدی از نخستین سال های دهه چهل نویسندگی را شروع کرد و طی پنچ ، شش سال باقی عمرش آثار قابل توجهی در زمینه های مختلف پدید آورد .
به قول ساعدی که خود از پر کار ترین نویسندگان خلاق دهه های 30-60 به شمار می رود.
صمد در خلق آثارش معتقد بود که شناخت ادبیات عامیانه یک جامعه ، شناخت دردهای تودهای محروم را آسانتر می کند و یادآوری فرهنگ و هویت های ملی ، تهاجم فرهنگی استعمار را با مشگل مواجه می کند . شاید به همین علت بود که هنگام انتشار کتاب فولکلور زبان ترکی به نام ( متل ها و چیستان ها) اظهار خوشحالی کرد که توانسته قدمی هر چند کوتاه در این راه بردارد .
با نگاهی به آثار صمد می توان به علاقه غیر قابل تصور وی به زبان مادریش پی برد . صمد اگر چه به ترکی فکر می کرد و اغلب به فارسی می نوشت ولی رسایی قلمش و سادگی نوشتارش به آثارش اعتبار می بخشید . سیروس طاهباز وقتی از صمد می پرسد که چرا ترکی نمی نویسی جواب سئوالش را عدم اجازه چاپ به زبان ترکی دریافت می کند .
از آثار این نویسنده مبارز می توان به موارد زیر اشاره نمود :
ماهی سیاه کوچولو ــ اولدوز و کلاغ ها ( 1 و 2 ) ــ اولدوز و عروسک سخنگو ــ کچل کفترباز ــ پسرک لبو فروش ــ سرگذشت دانه های برف ــ پیر زن و جوجه های طلایی
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 01-24-2011
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


داستان ماهي سياه کوچولو


شب چله بود. ته دريا ماهي پير دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هايش را دور خودش جمع کرده بود و براي آنها قصه مي گفت:«يکي بود يکي نبود. يک ماهي سياه کوچولو بود كه با مادرش در جويباري زندگي مي کرد.اين جويبار از ديواره هاي سنگي کوه بيرون مي زد و در ته دره روان مي شد.خانه ي ماهي کوچولو و مادرش پشت سنگ سياهي بود؛ زير سقفي از خزه. شب ها ، دوتايي زير خزه ها مي خوابيدند. ماهي کوچولو حسرت به دلش مانده بود که يک دفعه هم که شده، مهتاب را توي خانه شان ببيند!مادر و بچه ، صبح تا شام دنبال همديگر مي افتادند و گاهي هم قاطي ماهي هاي ديگر مي شدند و تند تند ، توي يک تکه جا ، مي رفتند وبر مي گشتند. اين بچه يکي يک دانه بود - چون از ده هزار تخمي که مادر گذاشته بود - تنها همين يک بچه سالم در آمده بود.چند روزي بود که ماهي کوچولو تو فکر بود و خيلي کم حرف مي زد. با تنبلي و بي ميلي از اين طرف به آن طرف مي رفت و بر مي گشت و بيشتر وقت ها هم از مادرش عقب مي افتاد. مادر خيال ميکرد بچه اش کسالتي دارد که به زودي برطرف خواهد شد ، اما نگو که درد ماهي سياه از چيز ديگري است! يک روز صبح زود، آفتاب نزده ، ماهي کوچولو مادرش را بيدار کرد و گفت:«مادر، مي خواهم با تو چند کلمه يي حرف بزنم».مادر خواب آلود گفت:« بچه جون ، حالا هم وقت گير آوردي! حرفت را بگذار براي بعد ، بهتر نيست برويم گردش؟ »ماهي کوچولو گفت:« نه مادر ، من ديگر نمي توانم گردش کنم. بايد از اينجا بروم.»مادرش گفت :« حتما بايد بروي؟»ماهي کوچولو گفت: « آره مادر بايد بروم.»مادرش گفت:« آخر، صبح به اين زودي کجا مي خواهي بروي؟»ماهي سياه کوچولو گفت:« مي خواهم بروم ببينم آخر جويبار کجاست. مي داني مادر ، من ماه هاست تو اين فکرم که آخر جويبار کجاست و هنوز که هنوز است ، نتوانسته ام چيزي سر در بياورم. از ديشب تا حالا چشم به هم نگذاشته ام و همه اش فکر کرده ام. آخرش هم تصميم گرفتم خودم بروم آخر جويبار را پيدا کنم. دلم مي خواهد بدانم جاهاي ديگر چه خبرهايي هست.»مادر خنديد و گفت:« من هم وقتي بچه بودم ، خيلي از اين فکرها مي کردم. آخر جانم! جويبار که اول و آخر ندارد ؛همين است که هست! جويبار هميشه روان است و به هيچ جايي هم نمي رسد.»ماهي سياه کوچولو گفت:« آخر مادر جان ، مگر نه اينست که هر چيزي به آخر مي رسد؟ شب به آخر مي رسد ، روز به آخر مي رسد؛ هفته ، ماه ، سال...... »مادرش ميان حرفش دويد و گفت:« اين حرفهاي گنده گنده را بگذار کنار، پاشو برويم گردش. حالا موقع گردش است نه اين حرف ها!»ماهي سياه کوچولو گفت:« نه مادر ، من ديگر از اين گردش ها خسته شده ام ، مي خواهم راه بيفتم و بروم ببينم جاهاي ديگر چه خبرهايي هست. ممکن است فکر کني که يك کسي اين حرفها را به ماهي کوچولو ياد داده ، اما بدان که من خودم خيلي وقت است در اين فکرم. البته خيلي چيزها هم از اين و آن ياد گرفته ام ؛ مثلا اين را فهميده ام که بيشتر ماهي ها، موقع پيري شکايت مي کنند که زندگيشان را بيخودي تلف کرده اند. دايم ناله و نفرين مي کنند و از همه چيز شکايت دارند. من مي خواهم بدانم که ، راستي راستي زندگي يعني اينکه توي يک تکه جا ، هي بروي و برگردي تا پير بشوي و ديگر هيچ ، يا اينکه طور ديگري هم توي دنيا مي شود زندگي کرد؟.....»وقتي حرف ماهي کوچولو تمام شد ، مادرش گفت:« بچه جان! مگر به سرت زده ؟ دنيا!..... دنيا!.....دنيا ديگر يعني چه ؟ دنيا همين جاست که ما هستيم ، زندگي هم همين است که ما داريم...»در اين وقت ، ماهي بزرگي به خانه ي آنها نزديک شد و گفت:« همسايه، سر چي با بچه ات بگو مگو مي کني ، انگار امروز خيال گردش کردن نداريد؟»مادر ماهي ، به صداي همسايه ، از خانه بيرون آمد و گفت :« چه سال و زمانه يي شده! حالا ديگر بچه ها مي خواهند به مادرهاشان چيز ياد بدهند.»همسايه گفت :« چطور مگر؟»مادر ماهي گفت:« ببين اين نيم وجبي کجاها مي خواهد برود! دايم ميگويد مي خواهم بروم ببينم دنيا چه خبرست! چه حرف ها ي گنده گنده يي!»همسايه گفت :« کوچولو ، ببينم تو از کي تا حالا عالم و فيلسوف شده اي و ما را خبر نکرده اي؟»ماهي کوچولو گفت :« خانم! من نمي دانم شما «عالم و فيلسوف» به چه مي گوييد. من فقط از اين گردش ها خسته شده ام و نمي خواهم به اين گردش هاي خسته کننده ادامه بدهم و الکي خوش باشم و يک دفعه چشم باز کنم ببينم مثل شماها پير شده ام و هنوز هم همان ماهي چشم و گوش بسته ام که بودم.»همسايه گفت:« وا ! ... چه حرف ها!»مادرش گفت :« من هيچ فکر نمي کردم بچه ي يکي يک دانه ام اينطوري از آب در بيايد. نمي دانم کدام بدجنسي زير پاي بچه ي نازنينم نشسته!»ماهي کوچولو گفت:« هيچ کس زير پاي من ننشسته. من خودم عقل و هوش دارم و مي فهمم، چشم دارم و مي بينم.»همسايه به مادر ماهي کوچولو گفت:« خواهر ، آن حلزون پيچ پيچيه يادت مي آيد؟»مادر گفت:« آره خوب گفتي ، زياد پاپي بچه ام مي شد. بگويم خدا چکارش کند!»ماهي کوچولو گفت:« بس کن مادر! او رفيق من بود.»مادرش گفت:« رفاقت ماهي و حلزون ، ديگر نشنيده بوديم!»ماهي کوچولو گفت:« من هم دشمني ماهي و حلزون نشنيده بودم، اما شماها سر آن بيچاره را زير آب کرديد.»همسايه گفت:« اين حرف ها مال گذشته است.»ماهي کوچولو گفت:« شما خودتان حرف گذشته را پيش کشيديد.»مادرش گفت:« حقش بود بکشيمش ، مگر يادت رفته اينجا و آنجا که مي نشست چه حرف هايي مي زد؟»ماهي کوچولو گفت:« پس مرا هم بکشيد ، چون من هم همان حرف ها را مي زنم.»چه دردسرتان بدهم! صداي بگو مگو ، ماهي هاي ديگر را هم به آنجا کشاند. حرف هاي ماهي کوچولو همه را عصباني کرده بود. يکي از ماهي پيره ها گفت:« خيال کرده اي به تو رحم هم مي کنيم؟»ديگري گفت:« فقط يک گوشمالي کوچولو مي خواهد!»مادر ماهي سياه گفت:« برويد کنار ! دست به بچه ام نزنيد!»يکي ديگر از آنها گفت:« خانم! وقتي بچه ات را، آنطور که لازم است تربيت نمي کني ، بايد سزايش را هم ببيني.»همسايه گفت:« من که خجالت مي کشم در همسايگي شما زندگي کنم.»ديگري گفت:« تا کارش به جاهاي باريک نکشيده ، بفرستيمش پيش حلزون پيره.»ماهي ها تا آمدند ماهي سياه کوچولو را بگيرند ، دوستانش او را دوره کردند و از معرکه بيرونش بردند. مادر ماهي سياه توي سر و سينه اش مي زد و گريه مي کرد و مي گفت:« واي ، بچه ام دارد از دستم مي رود. چکار کنم؟ چه خاکي به سرم بريزم؟»ماهي کوچولو گفت:« مادر! براي من گريه نکن ، به حال اين پير ماهي هاي درمانده گريه کن.»يکي از ماهي ها از دور داد کشيد :« توهين نکن ، نيم وجبي!»دومي گفت:« اگر بروي و بعدش پشيمان بشوي ، ديگر راهت نمي دهيم!»سومي گفت:« اين ها هوس هاي دوره ي جواني است، نرو!»چهارمي گفت:« مگر اينجا چه عيبي دارد؟»پنجمي گفت:« دنياي ديگري در کار نيست ، دنيا همين جاست، برگرد!»ششمي گفت:« اگر سر عقل بيايي و برگردي ، آنوقت باورمان مي شود که راستي راستي ماهي فهميده يي هستي.»هفتمي گفت:« آخر ما به ديدن تو عادت کرده ايم.....»مادرش گفت:« به من رحم کن، نرو!.....نرو!»ماهي کوچولو ديگر با آن ها حرفي نداشت. چند تا از دوستان هم سن و سالش او را تا آبشار همراهي کردند و از آنجا برگشتند. ماهي کوچولو وقتي از آنها جدا مي شد گفت:« دوستان ، به اميد ديدار! فراموشم نکنيد.»دوستانتش گفتند:« چطور ميشود فراموشت کنيم ؟ تو ما را از خواب خرگوشي بيدار کردي ، به ما چيزهايي ياد دادي که پيش از اين حتي فکرش را هم نکرده بوديم. به اميد ديدار ، دوست دانا و بي باک!»ماهي کوچولو از آبشار پايين آمد و افتاد توي يک برکه ي پر آب. اولش دست و پايش را گم کرد ، اما بعد شروع کرد به شنا کردن و دور برکه گشت زدن. تا آنوقت نديده بود که آنهمه آب ، يکجا جمع بشود. هزارها کفچه ماهي توي آب وول مي خوردند.ماهي سياه کوچولو را که ديدند ، مسخره اش کردند و گفتند:« ريختش را باش! تو ديگر چه موجودي هستي؟»ماهي ، خوب وراندازشان کرد و گفت :« خواهش ميکنم توهين نکنيد. اسم من ماهي سياه کوچولو است. شما هم اسمتان را بگوييد تا با هم آشنا بشويم.»يکي از کفچه ماهي ها گفت:« ما همديگر را کفچه ماهي صدا مي کنيم.»ديگري گفت:« داراي اصل و نسب.»ديگري گفت:« از ما خوشگل تر، تو دنيا پيدا نمي شود.»ديگري گفت:« مثل تو بي ريخت و بد قيافه نيستيم.»ماهي گفت:« من هيچ خيال نمي کردم شما اينقدر خودپسند باشيد. باشد، من شما را مي بخشم ، چون اين حرفها را از روي ناداني مي زنيد.»کفچه ماهي ها يکصدا گفتند:« يعني ما نادانيم؟»ماهي گفت: « اگر نادان نبوديد ، مي دانستيد در دنيا خيلي هاي ديگر هم هستند که ريختشان براي خودشان خيلي هم خوشايند است! شما حتي اسمتان هم مال خودتان نيست.»کفچه ماهي ها خيلي عصباني شدند ، اما چون ديدند ماهي کوچولو راست مي گويد ، از در ديگري در آمدند و گفتند:« اصلا تو بيخود به در و ديوار مي زني .ما هر روز ، از صبح تا شام دنيا را مي گرديم ، اما غير از خودمان و پدر و مادرمان ، هيچکس را نمي بينيم ، مگر کرم هاي ريزه که آنها هم به حساب نمي آيند!»ماهي گفت:« شما که نمي توانيد از برکه بيرون برويد ، چطور ازدنيا گردي دم مي زنيد؟»کفچه ماهي ها گفتند:« مگر غير از برکه ، دنياي ديگري هم داريم؟»ماهي گفت:« دست کم بايد فکر کنيد که اين آب از کجا به اينجا مي ريزد و خارج از آب چه چيزهايي هست.»کفچه ماهي ها گفتند:« خارج از آّب ديگر کجاست؟ ما که هرگز خارج از آب را نديده ايم! هاها...هاها.... به سرت زده بابا!»ماهي سياه کوچولو هم خنده اش گرفت. فکر کرد که بهتر است کفچه ماهي ها را به حال خودشان بگذارد و برود. بعد فکر کرد بهترست با مادرشان هم دو کلمه يي حرف بزند ، پرسيد:« حالا مادرتان کجاست؟»ناگهان صداي زير قورباغه اي او را از جا پراند.قورباغه لب برکه ، روي سنگي نشسته بود. جست زد توي آب و آمد پيش ماهي و گفت:« من اينجام ، فرمايش؟»ماهي گفت:« سلام خانم بزرگ!»قورباغه گفت:« حالا چه وقت خودنمائي است ، موجود بي اصل و نسب! بچه گير آورده يي و داري حرف هاي گنده گنده مي زني ، من ديگر آنقدرها عمر کرده ام که بفهمم دنيا همين برکه است. بهتر است بروي دنبال کارت و بچه هاي مرا از راه به در نبري.»ماهي کوچولو گفت:« صد تا از اين عمرها هم كه بکني ، باز هم يک قورباغه ي نادان و درمانده بيشتر نيستي.»قورباغه عصباني شد و جست زد طرف ماهي سياه کوچولو. ماهي تکان تندي خورد و مثل برق در رفت و لاي و لجن و کرم هاي ته برکه را به هم زد.دره پر از پيچ و خم بود. جويبار هم آبش چند برابر شده بود ، اما اگر مي خواستي از بالاي کوه ها ته دره را نگاه کني ، جويبار را مثل نخ سفيدي مي ديدي. يک جا تخته سنگ بزرگي از کوه جداشده بود و افتاده بود ته دره و آب را دو قسمت کرده بود. مارمولک درشتي ، به اندازه ي کف دست ، شکمش را به سنگ چسبانده بود. از گرمي آفتاب لذت مي برد و نگاه مي کرد به خرچنگ گرد و درشتي که نشسته بود روي شن هاي ته آب ، آنجا که عمق آب کمتر بود و داشت قورباغه يي را که شکار کرده بود ، مي خورد. ماهي کوچولو ناگهان چشمش افتاد به خرچنگ و ترسيد. از دور سلامي کرد. خرچنگ چپ چپ به او نگاهي کرد و گفت:« چه ماهي با ادبي! بيا جلو کوچولو ، بيا!»ماهي کوچولو گفت:« من مي روم دنيا را بگردم و هيچ هم نمي خواهم شکار جنابعالي بشوم.»خرچنگ گفت:« تو چرا اينقدر بدبين و ترسويي ، ماهي کوچولو؟»ماهي گفت: “من نه بدبينم و نه ترسو . من هر چه را که چشمم مي بيند و عقلم مي گويد ، به زبان مي آورم.»خرچنگ گفت:« خوب ، بفرماييد ببينم چشم شما چه ديد و عقلتان چه گفت که خيال کرديد ما مي خواهيم شما را شکار کنيم؟»ماهي گفت:« ديگر خودت را به آن راه نزن!»خرچنگ گفت:« منظورت قورباغه است؟ تو هم که پاک بچه شدي بابا! من با قورباغه ها لجم و براي همين شکارشان مي کنم. مي داني ، اين ها خيال مي کنند تنها موجود دنيا هستند و خوشبخت هم هستند ، و من مي خواهم بهشان بفهمانم که دنيا واقعا‏ً دست کيست! پس تو ديگر نترس جانم ، بيا جلو ، بيا !»خرچنگ اين حرف ها را گفت و پس پسکي راه افتاد طرف ماهي کوچولو. آنقدر خنده دار راه مي رفت که ماهي ، بي اختيار خنده اش گرفت و گفت:« بيچاره! تو که هنوز راه رفتن بلد نيستي ، از کجا مي داني دنيا دست کيست؟»ماهي سياه از خرچنگ فاصله گرفت. سايه يي بر آب افتاد و ناگهان، ضربه ي محکمي خرچنگ را توي شن ها فرو کرد. مارمولک از قيافه ي خرچنگ چنان خنده اش گرفت که ليز خورد و نزديك بود خودش هم بيفتد توي آب. خرچنگ ، ديگر نتوانست بيرون بيايد. ماهي کوچولو ديد پسر بچه ي چوپاني لب آب ايستاده و به او و خرچنگ نگاه مي کند. يک گله بز و گوسفند به آب نزديک شدند و پوزه هايشان را در آب فرو کردند. صداي مع مع و بع بع دره راپر کرده بود.ماهي سياه کوچولو آنقدر صبر کرد تا بزها و گوسفندها آبشان را خوردند و رفتند. آنوقت ، مارمولک را صدا زد و گفت:«مارمولک جان! من ماهي سياه کوچولويي هستم که مي روم آخر جويبار را پيدا کنم . فکر مي کنم تو جانور عاقل و دانايي باشي ، اينست که مي خواهم چيزي از تو بپرسم.»مارمولک گفت:« هر چه مي خواهي بپرس.»ماهي گفت:« در راه ، مرا خيلي از مرغ سقا و اره ماهي و پرنده ي ماهيخوار مي ترساندند ، اگر تو چيزي درباره ي اين ها مي داني ، به من بگو.»مارمولک گفت:« اره ماهي و پرنده ي ماهيخوار، اين طرف ها پيداشان نمي شود ، مخصوصاً اره ماهي که توي دريا زندگي مي کند. اما سقائک همين پايين ها هم ممکن است باشد. مبادا فريبش را بخوري و توي کيسه اش بروي.» ماهي گفت :« چه کيسه اي؟»مارمولک گفت:« مرغ سقا زير گردنش کيسه اي دارد که خيلي آب مي گيرد. او در آب شنا مي کند و گاهي ماهي ها ، ندانسته ، وارد کيسه ي او مي شوند و يکراست مي روند توي شکمش. البته اگر مرغ سقا گرسنه اش نباشد ، ماهي ها را در همان کيسه ذخيره مي کند که بعد بخورد.»ماهي گفت:« حالا اگر ماهي وارد کيسه شد ، ديگر راه بيرون آمدن ندارد؟»مارمولک گفت:« هيچ راهي نيست ، مگر اينکه کيسه را پاره کند. من خنجري به تو مي دهم که اگر گرفتار مرغ سقا شدي ، اين کار را بکني.»آنوقت، مارمولک توي شكاف سنگ خزيد و با خنجر بسيار ريزي برگشت.ماهي كوچولو خنجر را گرفت و گفت:« مارمولك جان! تو خيلي مهرباني. من نمي دانم چطوري از تو تشكر كنم.»مارمولک گفت:« تشکر لازم نيست جانم! من از اين خنجرها خيلي دارم. وقتي بيکار مي شوم ، مي نشينم از تيغ گياه ها خنجر مي سازم و به ماهي هاي دانايي مثل تو مي دهم.»ماهي گفت:« مگر قبل از من هم ماهي يي از اينجا گذشته؟»مارمولک گفت:« خيلي ها گذشته اند! آن ها حالا ديگر براي خودشان دسته اي شده اند و مرد ماهيگير را به تنگ آورده اند.»ماهي سياه گفت:« مي بخشي که حرف ، حرف مي آورد. اگر به حساب فضولي ام نگذاري ، بگو ببينم ماهيگير را چطور به تنگ آورده اند؟»مارمولک گفت:« آخر نه که با همند ، همينکه ماهي گير تور انداخت ، وارد تور مي شوند و تور را با خودشان مي کشند و مي برند ته دريا.»مارمولک گوشش را گذاشت روي شکاف سنگ و گوش داد و گفت: « من ديگر مرخص مي شوم ، بچه هايم بيدار شده اند.»مارمولک رفت توي شکاف سنگ. ماهي سياه ناچار راه افتاد. اما همينطور سئوال پشت سر سئوال بود که دايم از خودش مي کرد:« ببينم ، راستي جويبار به دريا مي ريزد؟ نکند که سقائک زورش به من برسد؟ راستي ، اره ماهي دلش مي آيد هم جنس هاي خودش را بكشد و بخورد؟ پرنده ي ماهيخوار، ديگر چه دشمني با ما دارد؟ماهي کوچولو، شنا کنان ، مي رفت و فکر مي کرد. در هر وجب راه چيز تازه اي مي ديد و ياد مي گرفت. حالا ديگر خوشش مي آمد که معلق زنان از آبشارها پايين بيفتد و باز شنا کند. گرمي آفتاب را بر پشت خود حس مي کرد و قوت مي گرفت. يک جا آهويي با عجله آب مي خورد. ماهي کوچولو سلام کرد و گفت:«آهو خوشگله ، چه عجله اي داري؟»آهو گفت:« شکارچي دنبالم کرده ، يک گلوله هم بهم زده ، ايناهاش.»ماهي کوچولو جاي گلوله را نديد اما از لنگ لنگان دويدن آهو فهميد که راست مي گويد. يک جا لاک پشت ها در گرماي آفتاب چرت مي زدند و جاي ديگر قهقهه ي کبک ها توي دره مي پيچيد. عطرعلف هاي کوهي در هوا موج مي زد و قاطي آب مي شد.بعد از ظهر به جايي رسيد که دره پهن مي شد و آب از وسط بيشه يي مي گذشت. آب آنقدر زيآد شده بود که ماهي سيآه ، راستي راستي ، کيف مي کرد. بعد هم به ماهي هاي زيادي برخورد. از وقتي که از مادرش جدا شده بود ، ماهي نديده بود. چند تا ماهي ريزه دورش را گرفتند و گفتند:« مثل اينکه غريبه اي ، ها؟»ماهي سياه گفت:« آره غريبه ام. از راه دوري مي آيم.»ماهي ريزه ها گفتند:« کجا مي خواهي بروي؟»ماهي سياه گفت:« مي روم آخر جويبار را پيدا کنم.»ماهي ريزه ها گفتند:« کدام جويبار؟»ماهي سياه گفت:« همين جويباري که توي آن شنا مي کنيم.»ماهي ريزه ها گفتند:« ما به اين مي گوييم رودخانه.»ماهي سياه چيزي نگفت. يکي از ماهي هاي ريزه گفت:« هيچ مي داني مرغ سقا نشسته سر راه ؟»ماهي سياه گفت:« آره ، مي دانم.»يکي ديگر گفت:« اين را هم مي داني که مرغ سقا چه کيسه ي گل و گشادي دارد؟»ماهي سياه گفت:« اين را هم مي دانم.»ماهي ريزه گفت:« با اينهمه باز مي خواهي بروي؟»ماهي سياه گفت:« آره ، هر طوري شده بايد بروم!»به زودي ميان ماهي ها چو افتاد که: ماهي سياه کوچولويي از راه هاي دور آمده و مي خواهد برود آخر رودخانه را پيدا کند و هيچ ترسي هم از مرغ سقا ندارد! چند تا از ماهي ريزه ها وسوسه شدند که با ماهي سياه بروند، اما از ترس بزرگترها صداشان در نيامد. چند تا هم گفتند:« اگر مرغ سقا نبود ، با تو مي آمديم ، ما از کيسه ي مرغ سقا مي ترسيم.»لب رودخانه دهي بود. زنان و دختران ده توي رودخانه ظرف و لباس مي شستند. ماهي کوچولو مدتي به هياهوي آن ها گوش داد و مدتي هم آب تني بچه ها را تماشا کرد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت، و باز هم رفت تا شب شد. زير سنگي گرفت خوابيد.نصف شب بيدار شد و ديد ماه ، توي آب افتاده و همه جا را روشن کرده است.ماهي سياه کوچولو ماه را خيلي دوست داشت. شب هايي که ماه توي آب مي افتاد ، ماهي دلش مي خواست که از زير خزه ها بيرون بخزد و چند کلمه يي با او حرف بزند ، اما هر دفعه مادرش بيدار مي شد و او را زير خزه ها مي کشيد و دوباره مي خواباند.ماهي کوچولو پيش ماه رفت و گفت:« سلام ، ماه خوشگلم!»ماه گفت:« سلام ، ماهي سياه کوچولو! تو کجا اينجا کجا ؟»ماهي گفت:« جهانگردي مي کنم.»ماه گفت:« جهان خيلي بزرگ ست ، تو نمي تواني همه جا را بگردي.»ماهي گفت:« باشد ، هر جا كه توانستم ، مي روم.»ماه گفت:« دلم مي خواست تا صبح پيشت بمانم. اما ابر سياه بزرگي دارد مي آيد طرف من که جلو نورم را بگيرد.»ماهي گفت:« ماه قشنگ! من نور تو را خيلي دوست دارم ، دلم مي خواست هميشه روي من بتابد.»ماه گفت:« ماهي جان! راستش من خودم نور ندارم. خورشيد به من نور مي دهد و من هم آن را به زمين مي تابانم . راستي تو هيچ شنيده يي که آدم ها مي خواهند تا چند سال ديگر پرواز کنند بيايند روي من بنشينند؟»ماهي گفت:« اين غير ممکن است.»ماه گفت:« کار سختي است ، ولي آدم ها هر کار دلشان بخواهد ...»ماه نتوانست حرفش را تمام کند. ابر سياه رسيد و رويش را پوشاند و شب دوباره تاريک شد و ماهي سياه ، تک و تنها ماند. چند دقيقه ، مات و متحير ، تاريکي را نگاه کرد. بعد زير سنگي خزيد و خوابيد.صبح زود بيدار شد. بالاي سرش چند تا ماهي ريزه ديد که با هم پچ پچ مي کردند. تا ديدند ماهي سياه بيدار شد ، يکصدا گفتند:« صبح به خير!»ماهي سياه زود آن ها را شناخت و گفت:« صبح به خير! بالاخره دنبال من راه افتاديد!»يکي از ماهي هاي ريزه گفت:« آره ، اما هنوز ترسمان نريخته.»يکي ديگر گفت:« فکر مرغ سقا راحتمان نمي گذارد.»ماهي سياه گفت:« شما زيادي فکر مي کنيد. همه اش که نبايد فکر کرد. راه که بيفتيم ، ترسمان به کلّي مي ريزد.»اما تا خواستند راه بيفتند ، ديدند که آب دور و برشان بالا آمد و سرپوشي روي سرشان گذاشته شد و همه جا تاريک شد و راه گريزي هم نماند. ماهي سياه فوري فهميد که در کيسه ي مرغ سقا گير افتاده اند.ماهي سياه کوچولو گفت:« دوستان! ما در کيسه ي مرغ سقا گير افتاده ايم ، اما راه فرار هم به کلّي بسته نيست.»ماهي ريزه ها شروع کردند به گريه و زاري ، يکيشان گفت:« ما ديگر راه فرار نداريم. تقصير توست که زير پاي ما نشستي و ما را از راه در بردي!»يکي ديگر گفت:« حالا همه ي ما را قورت مي دهد و ديگر کارمان تمام است!»ناگهان صداي قهقهه ي ترسناکي در آب پيچيد. اين مرغ سقا بود که مي خنديد. مي خنديد و مي گفت:« چه ماهي ريزه هايي گيرم آمده! هاهاهاهاها ... راستي که دلم برايتان مي سوزد! هيچ دلم نمي آيد قورتتان بدهم! هاهاهاهاها ...»ماهي ريزه ها به التماس افتادند و گفتند:« حضرت آقاي مرغ سقا! ما تعريف شما را خيلي وقت پيش شنيده ايم و اگر لطف کنيد ، منقار مبارک را يک کمي باز کنيد که ما بيرون برويم ، هميشه دعاگوي وجود مبارک خواهيم بود!»مرغ سقا گفت:« من نمي خواهم همين حالا شما را قورت بدهم. ماهي ذخيره دارم ، آن پايين را نگاه کنيد ....»چند تا ماهي گنده و ريزه ته کيسه ريخته بود . ماهي هاي ريزه گفتند:« حضرت آقاي مرغ سقا! ما که کاري نکرده ايم ، ما بي گناهيم. اين ماهي سياه کوچولو ما را از راه در برده ...»ماهي کوچولو گفت:« ترسوها ! خيال کرده ايد اين مرغ حيله گر ، معدن بخشايش است که اين طوري التماس مي کنيد؟»ماهي هاي ريزه گفتند:« تو هيچ نمي فهمي چه داري مي گوئي. حالا مي بيني حضرت آقاي مرغ سقا چطور ما را مي بخشند و تو را قورت مي دهند!»مرغ سقا گفت:« آره ، مي بخشمتان ، اما به يک شرط.»ماهي هاي ريزه گفتند:« شرطتان را بفرماييد ، قربان!»مرغ سقا گفت:« اين ماهي فضول را خفه کنيد تا آزادي تان را به دست بياوريد.»ماهي سياه کوچولو خودش را کنار کشيد به ماهي ريزه ها گفت:« قبول نکنيد! اين مرغ حيله گر مي خواهد ما را به جان همديگر بيندازد. من نقشه اي دارم ...»اما ماهي ريزه ها آنقدر در فکر رهائي خودشان بودند که فکر هيچ چيز ديگر را نکردند و ريختند سر ماهي سياه کوچولو. ماهي کوچولو به طرف کيسه عقب مي نشست و آهسته مي گفت:« ترسوها ،به هر حال گير افتاده ايد و راه فراري نداريد ، زورتان هم به من نمي رسد.»ماهي هاي ريزه گفتند:« بايد خفه ات کنيم ، ما آزادي مي خواهيم!»ماهي سياه گفت:« عقل از سرتان پريده! اگر مرا خفه هم بکنيد باز هم راه فراري پيدا نمي کنيد ، گولش را نخوريد!»ماهي ريزه ها گفتند:« تو اين حرف را براي اين مي زني که جان خودت را نجات بدهي ، و گرنه ، اصلا فکر ما را نمي کني!»ماهي سياه گفت:« پس گوش کنيد راهي نشانتان بدهم. من ميان ماهي هاي بيجان ، خود را به مردن مي زنم؛ آنوقت ببينيم مرغ سقا شما را رها خواهد کرد يا نه ، و اگر حرف مرا قبول نکنيد ، با اين خنجر همه تان را مي کشم يا کيسه را پاره پاره مي کنم و در مي روم و شما ...»يکي از ماهي ها وسط حرفش دويد و داد زد:« بس کن ديگر! من تحمل اين حرف ها را ندارم ... اوهو ... اوهو ... اوهو ...»ماهي سياه گريه ي او را که ديد ، گفت:« اين بچه ننه ي ناز نازي را چرا ديگر همراه خودتان آورديد؟»بعد خنجرش را در آورد و جلو چشم ماهي هاي ريزه گرفت. آن ها ناچار پيشنهاد ماهي کوچولو را قبول کردند. دروغکي با هم زد و خوردي کردند ، ماهي سياه خود را به مردن زد و آن ها بالا آمدند و گفتند:« حضرت آقاي مرغ سقا ، ماهي سياه فضول را خفه کرديم ...»مرغ سقا خنديد و گفت:« کار خوبي کرديد. حالا به پاداش همين کار، همه تان را زنده زنده قورت مي دهم که توي دلم يک گردش حسابي بکنيد!»ماهي ريزه ها ديگر مجال پيدا نکردند. به سرعت برق از گلوي مرغ سقا رد شدند و کارشان ساخته شد.اما ماهي سياه ، همان وقت ، خنجرش را کشيد و به يک ضربت ، ديواره ي کيسه را شکافت و در رفت. مرغ سقا از درد فريادي کشيد و سرش را به آب کوبيد ، اما نتوانست ماهي کوچولو را دنبال کند.ماهي سياه رفت و رفت ، و باز هم رفت ، تا ظهر شد. حالا ديگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواري مي گذشت.از راست و چپ چند رودخانه ي کوچک ديگر هم به آن پيوسته بود و آبش را چند برابر کرده بود. ماهي سياه از فراواني آب لذت مي برد. ناگهان به خود آمد و ديد آب ته ندارد. اينور رفت ، آنور رفت ، به جايي برنخورد. آنقدر آب بود که ماهي کوچولو تويش گم شده بود! هر طور که دلش خواست شنا کرد و باز سرش به جائي نخورد. ناگهان ديد يک حيوان دراز و بزرگ مثل برق به طرفش حمله مي کند. يک اره ي دو دم جلو دهنش بود . ماهي کوچولو فکر کرد همين حالاست که اره ماهي تکه تکه اش بکند، زود به خود جنبيد و جا خالي کرد و آمد روي آب ، بعد از مدتي ، دوباره رفت زير آب که ته دريا را ببيند. وسط راه به يک گله ماهي برخورد – هزارها هزار ماهي ! از يکيشان پرسيد:« رفيق ، من غريبه ام ، از راه هاي دور مي آيم ، اينجا کجاست؟»ماهي ، دوستانش را صدا زد و گفت:« نگاه کنيد! يکي ديگر ...»بعد به ماهي سياه گفت:« رفيق ، به دريا خوش آمدي!»يکي ديگر از ماهي ها گفت:« همه ي رودخانه ها و جويبارها به اينجا مي ريزند ، البته بعضي از آن ها هم به باتلاق فرو مي روند.»يکي ديگر گفت:« هر وقت دلت خواست ، مي تواني داخل دسته ي ما بشوي.»ماهي سياه کوچولو شاد بود که به دريا رسيده است. گفت:« بهتر است اول گشتي بزنم ، بعد بيايم داخل دسته ي شما بشوم. دلم مي خواهد اين دفعه که تور مرد ماهيگير را در مي بريد ، من هم همراه شما باشم.»يکي از ماهي ها گفت:« همين زودي ها به آرزويت مي رسي، حالا برو گشتت را بزن ، اما اگر روي آب رفتي مواظب ماهيخوار باش که اين روزها ديگر از هيچ کس پروايي ندارد ، هر روز تا چهار پنج ماهي شکار نکند ، دست از سر ما بر نمي دارد.»آنوقت ماهي سياه از دسته ي ماهي هاي دريا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. کمي بعد آمد به سطح دريا ، آفتاب گرم مي تابيد. ماهي سياه کوچولو گرمي سوزان آفتاب را در پشت خود حس مي کرد و لذت مي برد. آرام و خوش در سطح دريا شنا مي کرد و به خودش مي گفت:« مرگ خيلي آسان مي تواند الان به سراغ من بيايد ، اما من تا مي توانم زندگي کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم – که مي شوم – مهم نيست ، مهم اين است که زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد ...»ماهي سياه کوچولو نتوانست فکر و خيالش را بيشتر از اين دنبال کند. ماهيخوار آمد و او را برداشت و برد. ماهي کوچولو لاي منقار دراز ماهيخوار دست و پا مي زد ، اما نمي توانست خودش را نجات بدهد. ماهيخوار کمرگاه او را چنان سفت و سخت گرفته بود که داشت جانش در مي رفت! آخر ، يک ماهي کوچولو چقدر مي تواند بيرون از آب زنده بماند؟ ماهي فکر کرد که کاش ماهيخوار همين حالا قورتش بدهد تا دستکم آب و رطوبت داخل شکم او، چند دقيقه اي جلو مرگش را بگيرد. با اين فکر به ماهيخوار گفت:« چرا مرا زنده زنده قورت نمي دهي؟ من از آن ماهي هايي هستم که بعد از مردن ، بدنشان پر از زهر مي شود.» ماهيخوار چيزي نگفت ، فکر کرد:« آي حقه باز! چه کلکي تو کارت است؟ نکند مي خواهي مرا به حرف بياوري که در بروي؟»خشکي از دور نمايان شده بود و نزديکتر و نزديکتر مي شد. ماهي سياه فکر کرد:« اگر به خشکي برسيم ديگر کار تمام است.»اين بود که گفت:«مي دانم که مي خواهي مرا براي بچه ات ببري، اما تا به خشکي برسيم، من مرده ام و بدنم کيسه ي پر زهري شده. چرا به بچه هات رحم نمي کني؟»ماهيخوار فکر کرد:« احتياط هم خوب كاري ست! تو را خودم ميخورم و براي بچه هايم ماهي ديگري شکار مي کنم ... اما ببينم ... کلکي تو کار نباشد؟ نه ، هيچ کاري نمي تواني بکني!»ماهيخوار در همين فکرها بود که ديد بدن ماهي سياه ، شل و بيحرکت ماند. با خودش فکر کرد:«يعني مُرده؟ حالا ديگر خودم هم نمي توانم او را بخورم. ماهي به اين نرم و نازکي را بيخود حرام کردم!»اين بود که ماهي سياه را صدا زد که بگويد:« آهاي کوچولو! هنوز نيمه جاني داري که بتوانم بخورمت؟»اما نتوانست حرفش را تمام کند. چون همينکه منقارش را باز کرد ، ماهي سياه جستي زد و پايين افتاد. ماهيخوار ديد بد جوري کلاه سرش رفته، افتاد دنبال ماهي سياه کوچولو. ماهي مثل برق در هوا شيرجه مي رفت، از اشتياق آب دريا ، بيخود شده بود و دهن خشکش را به باد مرطوب دريا سپرده بود. اما تا رفت توي آب و نفسي تازه کرد ، ماهيخوار مثل برق سر رسيد و اين بار چنان به سرعت ماهي را شکار کرد و قورت داد که ماهي تا مدتي نفهميد چه بلايي بر سرش آمده، فقط حس مي کرد که همه جا مرطوب و تاريک است و راهي نيست و صداي گريه مي آيد. وقتي چشم هايش به تاريکي عادت کرد ، ماهي بسيار ريزه يي را ديد که گوشه اي کز کرده بود و گريه مي کرد و ننه اش را مي خواست. ماهي سياه نزديک شد و گفت:«کوچولو! پاشو درفکر چاره يي باش ، گريه مي کني و ننه ات را مي خواهي که چه؟»ماهي ريزه گفت:« تو ديگر ... کي هستي؟ ... مگر نمي بيني دارم ... دارم از بين ... مي روم ؟ ... اوهو .. اوهو ... اوهو ... ننه ... من ... من ديگر نمي توانم با تو بيام تور ماهيگير را ته دريا ببرم ... اوهو ... اوهو!»ماهي کوچولو گفت:« بس کن بابا ، تو که آبروي هر چه ماهي است ، پاک بردي!»وقتي ماهي ريزه جلو گريه اش را گرفت ، ماهي کوچولو گفت:« من مي خواهم ماهيخوار را بکشم و ماهي ها را آسوده کنم ، اما قبلا بايد تو را بيرون بفرستم که رسوايي بار نياوري.»ماهي ريزه گفت:« تو که داري خودت مي ميري ، چطوري مي خواهي ماهيخوار را بکشي؟»ماهي کوچولو خنجرش را نشان داد و گفت:« از همين تو ، شکمش را پاره مي کنم، حالا گوش کن ببين چه مي گويم: من شروع مي کنم به وول خوردن و اينور و آنور رفتن ، که ماهيخوار قلقلکش بشود و همينکه دهانش باز شد و شروع کرد به قاه قاه خنديدن ، توبيرون بپر.»ماهي ريزه گفت:« پس خودت چي؟»ماهي کوچولو گفت:« فکر مرا نکن. من تا اين بدجنس را نکشم ، بيرون نمي آيم.»ماهي سياه اين را گفت و شروع کرد به وول خوردن و اينور و آنور رفتن و شکم ماهيخوار را قلقلک دادن. ماهي ريزه دم در معده ي ماهيخوار حاضر ايستاده بود. تا ماهيخوار دهانش را باز کرد و شروع کرد به قاه قاه خنديدن ، ماهي ريزه از دهان ماهيخوار بيرون پريد و در رفت و کمي بعد در آب افتاد ، اما هر چه منتظر ماند از ماهي سياه خبري نشد. ناگهان ديد ماهيخوار همينطور پيچ و تاب مي خورد و فرياد مي کشد ، تا اينکه شروع کرد به دست و پا زدن و پايين آمدن و بعد شلپي افتاد توي آب و باز دست و پا زد تا از جنب و جوش افتاد ، اما از ماهي سياه کوچولو هيچ خبري نشد و تا به حال هم هيچ خبري نشده...ماهي پير قصه اش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوه اش گفت:« ديگر وقت خواب ست بچه ها ، برويد بخوابيد.»بچه ها و نوه ها گفتند:« مادربزرگ! نگفتي آن ماهي ريزه چطور شد.»ماهي پير گفت:« آن هم بماند براي فردا شب. حالا وقت خواب ست ، شب به خير!»يازده هزار و نهصد و نود و نه ماهي کوچولو«شب به خير» گفتند و رفتند خوابيدند. مادربزرگ هم خوابش برد ، اما ماهي سرخ کوچولوئي هر چقدر کرد ، خوابش نبرد، شب تا صبح همه اش در فکر دريا بود .......
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 01-24-2011
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اولدوز و كلاغها
اسم من اولدوز است. فارسيش ميشود: ستاره. امسال ده سالم را تمام كردم. قصه اي كه مي خوانيد قسمتي از سرگذشت من است. آقاي « بهرنگ» يك وقتي معلم ده ما بود. در خانه ي ما منزل داشت. روزي من سرگذشتم را برايش گفتم. آقاي « بهرنگ» خوشش آمد و گفت: اگر اجازه بدهي، سرگذشت تو و كلاغها را قصه مي كنم و تو كتاب مي نويسم. من قبول كردم به چند شرط: اولش اينكه قصه ي مرا فقط براي بچه ها بنويسد، چون آدمهاي بزرگ حواسشان آنقدر پرت است كه قصه ي مرا نمي فهمند و لذت نمي برند. دومش اين كه قصه ي مرا براي بچه هايي بنويسد كه يا فقير باشند و يا خيلي هم نازپرورده نباشند. پس، اين بچه ها حق ندارند قصه هاي مرا بخوانند:1- بچه هايي كه همراه نوكر به مدرسه مي آيند. 2- بچه هايي كه با ماشين سواري گرانقيمت به مدرسه مي آيند. آقاي « بهرنگ» مي گفت كه در شهرهاي بزرگ بچه هاي ثروتمند اين جوري مي كنند و خيلي هم به خودشان مي نازند.اين را هم بگويم كه من تا هفت سالگي پيش زن بابام بودم. اين قصه هم مال آن وقتهاست. ننه ي خودم توي ده بود. بابام او را طلاق داده بود، فرستاده بود پيش دده اش به ده و زن ديگري گرفته بود. بابا در اداره اي كار مي كرد. آن وقتها ما در شهر زندگي مي كرديم. آنجا شهر كوچكي بود. مثلا فقط يك تا خيابان داشت. پس از چند سال من هم به ده رفتم.** به هر حال، آقاي « بهرنگ» قول داده كه بعد از اين، قصه ي عروسك گنده ي مرا بنويسد. اميدوارم كه از سرگذشت من خيلي چيزها ياد بگيريد.دوست شما – اولدوز* پيدا شدن ننه كلاغه
اولدوز نشسته بود تو اتاق. تك و تنها بود. بيرون را نگاه مي كرد. زن باباش رفته بود به حمام. در را قفل كرده بود. به اولدوز گفته بود كه از جاش جنب نخورد. اگرنه، مي آيد پدرش را درمي آورد. اولدوز نشسته بود تو اتاق. نگاه مي كرد. فكر مي كرد. مثل آدمهاي بزرگ تو فكر بود. جنب نمي خورد. از زن باباش خيلي مي ترسيد. تو فكر عروسك گنده اش هم بود. عروسكش را تازگيها گم كرده بود. دلش آنقدر گرفته بود كه نگو. چند دفعه انگشتهايش را شمرد. بعد يواشكي آمد كنار پنجره. حوصله اش سر رفته بود. يكهو ديد كلاغ سياهي نشسته لب حوض، آب مي خورد. تنهاييش فراموش شد. دلش باز شد. كلاغه سرش را بلند كرد. چشمش افتاد به اولدوز. خواست بپرد. وقتي ديد اولدوز كاريش ندارد، نرفت. نوكش را كمي باز كرد. اولدوز فكر كرد كه كلاغه دارد مي خندد. شاد شد. گفتش: آقا كلاغه، آب حوض كثيف است، اگر بخوري مريض مي شوي.كلاغه خنده ي ديگري كرد. بعد جست زد و پيش آمد، گفت: نه جانم، براي ما كلاغها فرق نمي كند. از اين بدترش را هم مي خوريم و چيزي نمي شود. يكي هم اينكه به من نگو « آقا كلاغه». من زنم. چهار تا هم بچه دارم. به ام بگو « ننه كلاغه».اولدوز نفهميد كه كلاغه كجاش زن است. آنقدر هم مهربان بود كه اولدوز مي خواست بگيردش و ماچش كند. درست است كه كلاغه زيبا نبود، زشت هم بود، اما قلب مهرباني داشت. اگر كمي هم جلو مي آمد، اولدوز مي گرفتش و ماچش مي كرد.ننه كلاغه باز هم جلو آمد و گفت: تو اسمت چيه؟اولدوز اسمش را گفت. بعد ننه كلاغه پرسيد: آن تو چكار مي كني؟ اولدوز گفت: هيچ چيز. زن بابام گذاشته اينجا و رفته حمام. گفته جنب نخورم.ننه كلاغه گفت: تو كه همه اش مثل آدمهاي بزرگ فكر مي كني. چرا بازي نمي كني؟اولدوز ياد عروسك گنده اش افتاد. آه كشيد. بعد دريچه را باز كرد كه صداش بيرون برود و گفت: آخر، ننه كلاغه، چيزي ندارم بازي كنم. يك عروسك گنده داشتم كه گم و گور شد. عروسك سخنگو بود.ننه كلاغه اشك چشمهاش را با نوك بالش پاك كرد، جست زد و نشست دم دريچه ي پنجره. اولدوز اول ترسيد و كنار كشيد. بعدش آنقدر شاد شد كه نگو. و پيش آمد. ننه كلاغه گفت: رفيق و همبازي هم نداري؟اولدوز گفت: « ياشار» هست. اما او را هم ديگر خيلي كم مي بينم. خيلي كم. به مدرسه مي رود.ننه كلاغه گفت: بيا با هم بازي كنيم.اولدوز ننه كلاغه را گرفت و بغل كرد. سرش را بوسيد. روش را بوسيد. پرهاش زبر بود. ننه كلاغه پاهاش را جمع كرده بود كه لباس اولدوز كثيف نشود. اولدوز منقارش را هم بوسيد. منقارش بوي صابون مي داد. گفت: ننه كلاغه، تو صابون خيلي دوست داري؟ننه كلاغه گفت: مي ميرم براي صابون! اولدوز گفت: زن بابام بدش مي آيد. اگر نه، يكي به ات مي آوردم مي خوردي.ننه كلاغه گفت: پنهاني بيار. زن بابات بو نمي برد.اولدوز گفت: تو نمي روي به اش بگويي؟ننه كلاغه گفت: من؟ من چغلي كسي را نمي كنم.اولدوز گفت: آخر زن بابام مي گويد: « تو هر كاري بكني،‌ كلاغه مي آيد خبرم مي كند».ننه كلاغه از ته دل خنديد و گفت: دروغ مي گويد جانم. قسم به اين سر سياهم، من چغلي كسي را نمي كنم. آب خوردن را بهانه مي كنم،‌ مي آيم لب حوض، بعدش صابون و ماهي مي دزدم و درمي روم.اولدوز گفت: ننه كلاغه، دزدي چرا؟ گناه دارد.ننه كلاغه گفت: بچه نشو جانم. گناه چيست؟ اين، گناه است كه دزدي نكنم، خودم و بچه هام از گرسنگي بميرند. اين، گناه است جانم. اين، گناه است كه نتوانم شكمم را سير كنم. اين، گناه است كه صابون بريزد زير پا و من گرسنه بمانم. من ديگر آنقدر عمر كرده ام كه اين چيزها را بدانم. اين را هم تو بدان كه با اين نصيحتهاي خشك و خالي نمي شود جلو دزدي را گرفت. تا وقتي كه هر كس براي خودش كار مي كند دزدي هم خواهد بود.اولدوز خواست برود يك قالب صابون كش برود و بياورد براي ننه كلاغه. زن باباخوردني ها را تو گنجه مي گذاشت و گنجه را قفل مي كرد. اما صابون را قايم نمي كرد. ننه كلاغه را گذاشت لب دريچه و خودش رفت پستو. يك قالب صابون مراغه برداشت و آورد.بچه ها،‌ چشمتان روز بد نبيند! اولدوز ديد كه ننه كلاغه در رفته و زن باباش هم دارد مي آيد طرف پنجره. بقچه ي حمام زير بغلش بود. صورتش هم مثل لبو سرخ بود. اولدوز بدجوري گير افتاده بود. زن بابا سرش را از دريچه تو آورد و داد زد: اولدوز، باز چه شده خانه را زيرورو مي كني؟ مگر نگفته بودم جنب نخوري، ‌ها؟اولدوز چيزي نگفت. زن بابا رفت قفل در را باز كند و تو بيايد. اولدوز زودي صابون را زد زير پيرهنش، گوشه اي كز كرد. زن بابا تو آمد و گفت: نگفتي دنبال چه مي گشتي؟اولدوز بيهوا گفت: مامان ... مرا نزن! داشتم دنبال عروسك گنده ام مي گشتم.زن بابا از عروسك اولدوز بدش مي آمد. گوش اولدوز را گرفت و پيچاند. گفت: صد دفعه گفته ام فكر عروسك نحس را از سرت در كن! مي فهمي؟بعد از آن، زن بابا رفت پستو براي خودش چايي دم كند. اولدوزجيش را بهانه كرد، رفت به حياط. اينور آنور نگاه كرد، ديد ننه كلاغه نشسته لب بام، چشمهاش نگران است. صابون را برد و گذاشت زير گل و بته ها. چشمكي به ننه كلاغه زد كه بيا صابونت را بردار. ننه كلاغه خيلي آرام پايين آمد و رفت توي گل و بته ها قايم شد. اولدوز ازش پرسيد: ننه كلاغه، يكي از بچه هات را مي آري با من بازي كند؟ننه كلاغه پچ و پچ گفت: بعد از ناهار منتظرم باش. اگر شوهرم هم راضي بشود، مي آرم.آنوقت صابونش را برداشت، پر كشيد و رفت.اولدوز چشمش را به آسمان دوخته بود. وقتي كلاغ دور شد،‌ از شاديش شروع كرد به جست و خيز. انگار كه عروسك سخنگويش را پيدا كرده بود. يكهو زن بابا سرش داد زد: دختر، براي چه داري رقاصي مي كني؟ بيا تو. گرما مي زندت. من حال و حوصله ندارم پرستاري ات بكنم.وقت ناهار خوردن بود. اولدوز رفت نشست تو اتاق. چند دقيقه بعد باباش از اداره آمد. اخم و تخم كرده بود. جواب سلام اولدوز را هم نداد. دستهايش را نشسته، نشست سر سفره و شروع كرد به خوردن. مثل اينكه باز رييس اداره اش حرفي به اش گفته بود.كم مانده بود كه بوي سيب زميني سرخ شده ، اولدوز را بيهوش كند. به خوردن باباش نگاه مي كرد و آب دهنش را قورت مي داد. نمي توانست چيزي بردارد بخورد. زن بابا هميشه مي گفت: بچه حق ندارد خودش براي خودش غذا بردارد. بايد بزرگترها در ظرف بچه غذا بگذارند، بخورد.
* « آقا كلاغه» را بشناسيم
ماه شهريور بود. ناهار مي خوردند. بابا و زن بابا خوابشان مي آمد، مي خوابيدند. اولدوز هم مجبور بود بخوابد. اگرنه،‌ بابا سرش داد مي زد، مي گفت: بچه بايد ناهارش را بخورد و بخوابد. اولدوز هيچوقت نمي فهميد كه چرا بايد حتماً بخوابد. پيش خود مي گفت: امروز ديگر نمي توانم بخوابم. اگر بخوابم، ننه كلاغه مي آيد، مرا نمي بيند، بچه اش را دوباره مي برد.پايين اتاق دراز كشيد، خود را به خواب زد. وقتي بابا و زن بابا خوابشان برد، پاورچين پاورچين گذاشت رفت به حياط، نشست زير سايه ي درخت توت. سه دفعه انگشتهايش را شمرده بود كه كلاغه سر رسيد. اول نشست لب بام، نگاه كرد به اولدوز. اولدوز اشاره كرد كه مي تواند پايين بيايد. ننه كلاغه آمد نشست پهلوش. يك كلاغ كوچولوي ماماني هم با خودش آورده بود. گفت: مي ترسيدم خوابيده باشي.اولدوز گفت: هر روز مي خوابيدم. امروز بابا و زن بابا را به خواب دادم و خودم نخوابيدم.ننه كلاغه گفت: آفرين، خوب كاري كردي. براي خوابيدن خيلي وقت هست. اگر روزها بخوابي، پس شبها چكار خواهي كرد؟اولدوز گفت: اين را به زن بابا بگو ... كلاغ كوچولو را براي من آوردي؟ چه ماماني!ننه كلاغه بچه اش را داد به دست اولدوز. خيلي دوست داشتني بود. ناگهان اولدوز آه كشيد. ننه كلاغه گفت: آه چرا كشيدي؟اولدوز گفت: ياد عروسكم افتادم. كاشكي پهلوم بود، سه تايي بازي مي كرديم.ننه كلاغه گفت: غصه اش را نخور. دختر بزرگ يكي از نوه هام چند روزه تخم مي گذارد و بچه مي آورد. يكي از آنها را برايت مي آورم، مي شويد سه تا.اولدوز گفت: مگر تو خودت بچه ي ديگري نداري؟ننه كلاغه گفت: چرا، دارم. سه تاي ديگر هم دارم.اولدوز گفت: پس خودت بيار.ننه كلاغه گفت: آنوقت خودم تنها مي مانم. دده كلاغه هم هست. اجازه نميدهد. اين را هم كه برايت آوردم، هنوز زبان باز نكرده. راه مي رود، پرواز بلد نيست. تا يك هفته زبان باز مي كند. تا دو هفته ي ديگر هم مي تواند بپرد. مواظب باش كه تا آخر دو هفته بتواند بپرد. اگر نه، ديگر هيچوقت نمي تواند پر بكشد. يادت باشد.اولدوز گفت: اگر نتواند پر بكشد، چه؟ننه كلاغه گفت: معلوم است ديگر، مي ميرد. غذا مي داني چه به اش بدهي؟اولدوز گفت: نه، نمي دانم.ننه كلاغه گفت: روزانه يك تكه صابون. كمي گوشت و اينها. اگر هم شد، گاهي يك ماهي كوچولو. تو حوض ماهي خيلي داريد. كرم هم مي خورد. پنير هم مي خورد.اولدوز گفت: خيلي خوب.ننه كلاغه گفت: زن بابات اجازه مي دهد نگهش داري؟اولدوز گفت: نه. زن بابام چشم ديدن اين جور چيزها را ندارد. بايد قايمش كنم.كلاغ كوچولو تو دامن اولدوز ورجه ورجه مي كرد. منقارش را باز مي كرد، يواشكي دستهاي او را مي گرفت و ول مي كرد. چشمهاي ريزش برق مي زد. پاهاش نازك بود. درست مثل انگشت كوچك خود اولدوز. پرهاش چه نرم بود مثل پرهاي ننه اش زبر نبود. از ننه اش قشنگتر هم بود.ننه كلاغه گفت: خوب، مي خواهي كجا قايمش كني؟اولدوز فكر اين را نكرده بود. رفت توي فكر. كجا را داشت؟ هيچ جا را. گفت: تو گل و بوته ها قايمش مي كنم.ننه كلاغه گفت: نمي شود. زن بابات مي بيندش. از آن گذشته، وقتي به گلها آب مي دهد، بچه ام خيس مي شود و سرما مي خورد.اولدوز گفت: پس كجا قايمش كنم؟ننه كلاغه نگاهي اينور آنور انداخت و گفت: زير پلكان بهتر است.پلكان پشت بام مي خورد. در شهرهاي كوچك و ده از اين پلكانها زياد است. زير پلكان لانه ي مرغ بود. توي لانه فقط پهن بود. كلاغ كوچولو را گذاشتند آنجا درش را كيپ كردند كه گربه نيايد بگيردش، زن بابا بو نبرد. يك سوراخ ريز پايين دريچه بود و كلاغ كوچولو مي توانست نفس بكشد.اولدوز به ننه كلاغه گفت: ننه كلاغه، اسمش چيست؟ننه كلاغه گفت: به اش بگو « آقا كلاغه».اولدوز گفت: مگر پسر است؟ننه كلاغه گفت: آره.اولدوز گفت: از كجاش معلوم كه پسر است؟ كلاغها همه شان يك جورند.ننه كلاغه گفت: شما اينطور فكر مي كنيد. كمي دقت كني مي فهمي كه پسر، دختر فرق مي كنند. سر و روشان نشان مي دهد.كمي هم از اينجا و آنجا حرف زدند و از هم جدا شدند. اولدوز رفت به اتاق. دراز كشيد، چشمهاش را بست. وقتي زن بابا بيدار شد، ديد كه اولدوز هنوز خوابيده است. اما اولدوز راستي راستي نخوابيده بود. خوابش نمي آمد. تو فكر آقا كلاغه اش بود. زير چشمي زن بابا را نگاه مي كرد و تو دل مي خنديد.
* عنكبوتهاي خوشمزه
چند روزي گذشت. اولدوز خيلي شنگول و سرحال شده بود. بابا و زن بابا تعجب مي كردند. شبي زن بابا به بابا گفت: نمي دانم اين بچه چه اش است. همه اش مي خندد. همه اش مي رقصد. اصلا عين خيالش نيست. بايد ته و توي كارش را دربيارم.اولدوز اين حرفها را شنيد، پيش خود گفت: بايد بيشتر احتياط كنم.هر روز دو سه بار به آقا كلاغه سر مي زد. گاهي خانه خلوت مي شد، آقا كلاغه را از لانه درمي آورد، بازي مي كردند. اولدوز زبان يادش مي داد. ننه كلاغه هم گاهي مي آمد، چيزي براي بچه اش مي آورد: يك تكه گوشت، صابون و اين چيزها. يك دفعه دو تا عنكبوت آورده بود. عنكبوتها در منقار ننه كلاغه گير كرده بودند، دست و پا مي زدند، نمي توانستند در بروند. چه پاهاي درازي هم داشتند. اولدوز ازشان ترسيد. ننه كلاغه گفت: نترس جانم، نگاه كن ببين بچه ام چه جوري مي خوردشان.راستي هم آقا كلاغه با اشتها قورتشان داد. بعد منقارش را چند دفعه از چپ و راست به زمين كشيد و گفت: ننه جان، باز هم از اينها بيار. خيلي خوشمزه بودند.ننه اش گفت: خيلي خوب.اولدوز گفت: تو آشپزخانه، ما از اينها خيلي داريم. برايت مي آورم.آقا كلاغه آب دهنش را قورت داد و تشكر كرد.از آن روز به بعد اولدوز اينور آنورمي گشت، عنكبوت شكار مي كرد، مي گذاشت تو جيب پيراهنش، دكمه اش را هم مي انداخت كه در نروند، بعد سر فرصت مي برد مي داد به آقا كلاغه. البته اينها براي او غذا حساب نمي شد. اينهاجاي خروسك قندي و نقل و شيريني و اين جور چيزها بود. ننه كلاغه گفته بود كه اگر موجود زنده غذا نخورد حتماً مي ميرد. هيچ چيز نمي تواند او را زنده نگه دارد. هيچ چيز، مگر غذا.يك روز سر ناهار، زن بابا ديد كه چند عنكبوت دست و پا شكسته دارند توي سفره راه مي روند. اولدوز فهميد كه از جيب خودش در رفته اند. دلش تاپ تاپ شروع كرد به زدن. اول خواست جمعشان كند و بگذارد توي جيبش. بعد فكر كرد بهتراست به روي خودش نياورد. زن بابا پاهاشان را گرفت و بيرون انداخت. و بلا به خير گذشت.بعداز ناهار اولدوز به سراغ آقا كلاغه رفت كه باقيمانده عنكبوتها را به اش بدهد. يكي دو تاي عنكبوتهاي قبلي را هم از گوشه و كنار حياط باز پيدا كرده بود. يكيشان را با دو انگشت گرفت كه توي دهن آقا كلاغه بگذارد. اين را از ننه كلاغه ياد گرفته بود كه چطوري با نوك خودش غذا توي دهن بچه اش مي گذارد.آقا كلاغه مي خواست عنكبوت را بگيرد كه يكهو چندشش شد و سرش را عقب كشيد و گفت: نمي خورم اولدوز جان.اولدوز گفت: آخر چرا، كلاغ كوچولوي من؟آقا كلاغه گفت: ناخنهات را نگاه كن ببين چه ريختي اند؟اولدوز گفت: مگر چه ريختي اند؟آقا كلاغه گفت: دراز، كثيف، سياه! خيلي ببخشيد اولدوز خانم، فضولي مي كنم. اما من نمي توانم غذايي را بخورم كه ... مي فهميد اولدوز خانم؟اولدوز گفت: فهميدم. خيلي ازت تشكر مي كنم كه عيب مرا تو صورتم گفتي. خود من ديگر بعد از اين نخواهم توانست با اين ناخنهاي كثيف غذا بخورم. باور كن.
* داد و بيداد بر سر ماهي و حكم اعدام ننه كلاغه
تو حوض چند تا ماهي سرخ و ريز بودند. روز ششم يا هفتم بود كه اولدوز يكي را با كاسه گرفت و داد آقا كلاغه قورتش داد. اولين ماهي بود كه مي خورد. از ننه اش شنيده بود كه شكار ماهي و قورت دادنش خيلي مزه دارد، اما نديده بود كه چطور. ننه ي او مثل زن باباي اولدوز نبود، خيلي چيز مي دانست. مي فهميد كه چه چيز براي بچه اش خوب است، چه چيز بد است. اگر آقا كلاغه چيز بدي ازش مي خواست سرش داد نمي زد. مي گفت كه: بچه جان، اين را برايت نمي آرم، براي اينكه فلان ضرر را دارد، براي اينكه اگر فلان چيز را بخوري نمي تواني خوب قارقار بكني، براي اينكه صدايت مي گيرد،‌ براي اينكه ...علت همه چيز را مي گفت. اما زن بابا اينجوري نبود. هميشه با اوقات تلخي مي گفت: اولدوز، فلان كار را نكن، بهمان چيز را نخور، فلانجا نرو، اينجوري نكن، آنجوري نكن، راست بنشين، بلند حرف نزن، چرا پچ و پچ مي كني، و از اين حرفها. زن بابا هيچوقت نمي گفت كه مثلا چرا بايد بلند حرف نزني، چرا بايد ظهرها بخوابي. اولدوز اول ها فكر مي كرد كه همه ي ننه ها مثل زن بابا مي شوند. بعد كه با ننه كلاغه آشنا و دوست شد، فكرش هم عوض شد.زن بابا فرداش فهميد كه يكي از ماهيها نيست. داد و فريادش رفت به آسمان. سر ناهار به شوهرش گفت: كار، كار كلاغه است. همان كلاغه كه هي مي آيد لب حوض صابون دزدي. خيلي هم پرروست. اگر گيرش بيارم، دارش مي زنم؛ اعدامش مي كنم.فحش هاي بدبد هم به ننه كلاغه داد. اولدوز صداش درنيامد. اگر چيزي مي گفت، زن بابا بو مي برد كه او با كلاغه سر و سرّي دارد. بخصوص كه روز پيش نزديك بود لب حوض مچش را بگيرد.بابا گفت: اصلا كلاغها حيوانهاي كثيفي هستند، دله دزدند. يك كلاغ حسابي در همه ي عمرم نديدم. خوب مواظبش باش. اگرنه، يك دانه ماهي توي حوض نمي گذارد بماند.زن بابا گفت: آره، بايد مواظبش باشم. حالا كه زير دندانش مزه كرده، دلش مي خواهد همه شان را بگيرد.اولدوز تو دل به ناداني زن باباش خنديد. براي اينكه كلاغها دندان ندارند. ننه كلاغه خودش مي گفت.
* ننه كلاغه خيلي چيزها مي داند و از مرگ نمي ترسد
ظهري ننه كلاغه آمد. همه خواب بودند. دو تايي نشستند زير سايه ي درخت توت. اولدوز همه چيز را گفت.ننه كلاغه گفت: فكرش را هم نكن. اگر زن بابا بخواهد مرا بگيرد، چشمهاش را در مي آرم.بعد آقا كلاغه را از لانه درآوردند. آقا كلاغه ديگر زبان باز كرده بود. مثل اولدوز و ننه كلاغه كه البته نه، اما نسبت به خودش بد حرف نمي زد. كمي لاي گل و بته ها جست و خيز كرد، اينور آنور رفت، پر زد و بعد آمد نشست پهلوي مادرش. ننه كلاغه به اش ياد داد كه چه جوري شپشهاش را با منقار بگيرد و بكشد.ننه كلاغه زخمي زير بال چپش داشت. آن را به اولدوز و پسرش نشان داد، گفت: اين را پنجاه شصت سال پيش برداشتم. رفته بودم صابون دزدي، مرد صابون پز با دگنك زد و زخمي ام كرد. پنج سال تمام طول كشيد تا زخمم خوب شد. از ميوه هاي صحرايي پيدا كردم و خوردم، آخرش خوب شدم.اولدوز از سواد و دانش ننه كلاغه حيرت مي كرد. آرزو مي كرد كه كاش مادري مثل او داشت. ننه ي خودش يادش نمي آمد. فقط يك دفعه از زن بابا شنيده بود كه ننه اي هم دارد: يك روز بابا و زن بابا دعوا مي كردند. زن بابا گفت: دخترت را هم ببر ده ، ول كن پيش ننه اش،‌ من ديگر نمي توانم كلفتي او را هم بكنم، همين امروز و فردا خودم صاحب بچه مي شوم.راستي راستي باز هم شكم زن بابا جلو آمده بود و وقت زاييدنش رسيده بود.يكي دو دفعه هم عموي اولدوزچيزهايي از مادرش گفته بود. عمو گاه گاهي از ده به شهر مي آمد و سري به آنها مي زد. اولدوز فقط مي دانست كه ننه اش در ده زندگي مي كند و او را دوست دارد. چيز ديگري از او نمي دانست.آن روز ننه كلاغه اولدوز را بوسيد، بچه اش را بوسيد و پر كشيد نشست لب بام كه برود به شهر كلاغها. اولدوز گفت: سلام مرا به آن يكي بچه هات و « دده كلاغه» برسان.بعد يادش افتاد كه تحفه اي چيزي هم به بچه ها بفرستد. پستانكي تو جيب پيرهنش داشت. زن بابا برايش خريده بود. آن را درآورد،‌ از پله ها رفت پشت بام، پستانك را داد به ننه كلاغه كه بدهد به بچه هاش. آنوقت ننه كلاغه پريد و رفت نشست سر يك درخت تبريزي. روش را كرد به طرف اولدوز، قارقاري كرد و پريد و رفت از چشم دور شد.
* ديدار كوتاهي با « ياشار»اولدوز پشت بام ايستاده بود، همينجوري دورها را نگاه مي كرد. ناگهان يادش آمد كه بيخبر از زن بابا آمده پشت بام. كمي ترسيد. نگاهي به حياط و خانه هاي دور و بر كرد. راستي پشت بام چقدر قشنگ بود. به حياط همسايه ي دست چپي نگاه كرد. اينجا خانه ي « ياشار» بود. يكهو « ياشار» پاورچين پاورچين بيرون آمد، رفت نشست دم لانه ي سگ كه هميشه خالي بود. ياشار دو سه سال از اولدوز بزرگتر بود. يك پسر زرنگ و مهربان. اولدوز هرچه كرد كه ياشار ببيندش، نشد. صداش را هم نمي توانست بلندتر كند. داشت مأيوس مي شد كه ياشار سرش را بلند كرد، او را ديد. اول ماتش برد، بعد با خوشحالي آمد پاي ديوار و گفت: تو آنجا چكار مي كني، اولدوز؟اولدوز گفت: دلم تنگ شده بود،‌ گفتم برم پشت بام اينور آنور نگاه كنم.ياشار گفت: زن بابات كجاست؟اولدوز همه چيز را فراموش كرده بود. تا اين را شنيد يادش افتاد كه آقا كلاغه را گذاشته وسط حياط ، ممكن است زن بابا بيدار شود، آنوقت ... واي ، چه بد! هولكي از ياشار جدا شد و پايين رفت. آقا كلاغه را آورد تپاند تو لانه. داشت درش را مي بست كه صداي زن بابا بلند شد: اولدوز، كدام گوري رفتي قايم شدي؟ چرا جواب نمي دهي؟دل اولدوز تو ريخت. اول نتوانست چيزي بگويد. بعد كمي دست و پاش را جمع كرد و گفت: اينجا هستم مامان، دارم جيش مي كنم.زن بابا ديگر چيزي نگفت. بلا به خير و خوشي گذشت.
* اعدام ننه كلاغه
فردا صبح زود اولدوز از خواب پريد. ننه كلاغه داشت قارقار مي كرد و كمك مي خواست. مثل اينكه دارند كسي را مي كشند و جيغ مي كشد. اولدوز با عجله دويد به حياط. زن بابا را ديد ايستاده زير درخت توت، ننه كلاغه را آويزان كرده از درخت ، حيوانكي قارقار مي كند، زن بابا با چوب مي زندش و فحش مي دهد. صورت زن بابا زخم شده بود و خون چكه مي كرد. كلاغه پرپر مي زد و قارقار مي كرد. از پاهاش آويزان بود.اولدوز خودش هم ندانست كه چه وقت دويد طرف زن بابا، پاهاش را بغل كرد و گازش گرفت. زن بابا فرياد زد: آ...خ! و اولدوز را از خود دور كرد. سيلي محكمي خواباند بيخ گوشش. اولدوز افتاد، سرش خورد به سنگها، از هوش رفت و ديگر چيزي نفهميد.
* خواب پريشان اولدوز
اولدوز وقت ظهر چشمش را باز كرد. چند نفر از همسايه ها هم بودند. زن بابا نشسته بود بالاي سرش. با قاشق دوا توي حلق اولدوز مي ريخت. يك چشم و پيشانيش را با دستمال سفيدي بسته بود. چشمهاي اولدوز تاريك روشن مي ديد. بعد يك يك آدمها را شناخت. ياشار را هم ديد كه نشسته بود پهلوي ننه اش و زل زده بود به او.زن بابا ديد كه اولدوز چشمهاش را باز كرد،‌ هولكي گفت: شكر! چشمهاش را باز كرد. ديگر نمي ميرد. اولدوز!.. حرف بزن!..اولدوز نمي توانست حرف بزند. سرش را برگرداند طرف زن بابا. ناگهان صداي قارقار ننه كلاغه از هر طرف برخاست. اولدوز مثل ديوانه ها موهاي زن بابا را چنگ انداخت و جيغ كشيد. اما سرش چنان درد گرفت كه بي اختيار دستهايش پايين آمد و صداش بريد. آنوقت هق هق گريه اش بلند شد و گفت: ننه كلاغه ... كو؟ .. كو؟ .. ننه كلاغه ... كو؟ .. كلاغ كوچولو چه شد؟.. ننه!.. ننه!..ياشار پيش از همه به طرفش دويد. هر كسي حرفي مي گفت و مي خواست او را آرام كند. اما اولدوز هاي هاي گريه مي كرد. زن بابا مهرباني مي كرد. نرم نرم حرف مي زد. مي گفت: گريه نكن اولدوز جان، دوات را بخوري زود خوب مي شوي.آخرش اولدوز از گريه كردن خسته شد و به خواب رفت. خواب ديد كه ننه كلاغه از درخت توت آويزان است، دارد خفه مي شود، مي گويد: ا ولدوز، من رفتم، حرفهايم را فراموش نكن، نترس! اولدوز دويد طرف درخت. يكهو زن بابا از پشت درخت بيرون آمد، خواست با لگد بزندش. اولدوز جيغ كشيد و ترسان از خواب پريد و هق هق گريه اش بلند شد. اين دفعه فقط بابا و زن بابا در اتاق بودند. باز به خواب رفت. كمي بعد همان خواب را ديد، جيغ كشيد و از خواب پريد. تا شب همينجوري هي مي پريد و مي خوابيد. يك دفعه هم چشم باز كرد، ديد كه شب است، دكتر دارد معاينه اش مي كند. بعد شنيد كه دكتر به باباش مي گويد: زخمش مهم نيست. زود خوب مي شود. اما بچه خيلي ترسيده. پرپر مي زند. از چيزي خيلي سخت ترسيده. الان سوزني به اش مي زنم، آرام مي گيرد و مي خوابد.اولدوز گفت: من گرسنه ام.زن بابا برايش شيرآورد. اولدوز شير را خورد. دكتر سوزني به اش زد، كيفش را برداشت و رفت.اولدوز نگاه مي كرد به سقف و چيزي نمي گفت. مي خواست حرفهاي بابا و زن بابا را بشنود. اما چيز زيادي نشنيد. زود خوابش برد.
* درد دل آقا كلاغه و چگونه ننه كلاغه گرفتار شد
فردا صبح، اولدوز ياد آقا كلاغه افتاد. دستش لرزيد، چايي ريخت روي لحاف. زن بابا چشم غره اي رفت اما چيزي نگفت. بابا سر پا بود. شلوارش را مي پوشيد كه به اداره برود. اولدوز مي خواست پا شود برود پيش آقا كلاغه. اما كار عاقلانه اي نبود. هيچ نمي دانست چه بر سر آقا كلاغه آمده ، نمي دانست ننه كلاغه چه جوري گير زن بابا افتاده، آن هم صبح زود. زن بابا دستمال روي چشمش را باز كرده بود. جاي منقار ننه كلاغه روي ابرو و پيشانيش معلوم بود.بابا كه رفت، زن بابا گفت: من مي رم پيش ننه ي ياشار، زود برمي گردم. خيلي وقت است به حمام نرفته ام. اين دفعه كه نمي توانم ترا با خودم ببرم. مي خواهم ببينم ننه ي ياشار مي تواند با من به حمام برود.زن بابا راستي راستي مهربان شده بود. هيچوقت با اولدوز اينطور حرف نمي زد. اما اولدوز نمي خواست با او حرف بزند. ازش بدش مي آمد. يك دفعه چيزي به خاطرش رسيد و گفت: مامان، حالا كه تو داري مي روي به حمام، ياشار را هم بگو بيايد اينجا. من تنهايي حوصله ام سر مي رود.زن بابا كمي اخم كرد و گفت: ياشار مي رود به مدرسه اش.اولدوز چيزي نگفت. زن بابا رفت. اولدوز پا شد و رفت سراغ آقا كلاغه. حيوانكي آقا كلاغه توي پهن كز كرده بود و گريه مي كرد. تا اولدوز را ديد، گفت: اوه، بالاخره آمدي!..اولدوز گفت: مرا ببخش تنهات گذاشتم.آقا كلاغه گفت: حالا چيزي بيار بخورم، بعد صحبت مي كنيم. خيلي گرسنه ام، خيلي تشنه ام.اولدوز رفت و آب و غذا آورد. آقا كلاغه چند لقمه خورد و گفت: من فكر كردم تو هم رفتي دنبال ننه ام.اولدوز گفت: ننه ات كجا رفت؟آقا كلاغه گفت: هيچ جا. زن بابا آنقدر زدش كه مرد، بعد انداختش تو زباله داني يا كجا.اولدوز گريه اش را خورد و گفت: چه آخر و عاقبتي! حالا سگها بدنش را تكه تكه كرده اند و خورده اند.آقا كلاغه گفت: ممكن نيست، آخر ما كلاغها گوشتمان تلخ است. سگها حتي جرئت نمي كنند نيششان را به گوشت ما بزنند. مرده ي ما آنقدر روي زمين مي ماند كه بپوسد و پخش شود. الانه ننه ام تو زباله داني يا يك جاي ديگري افتاده و دارد مي پوسد.اولدوز نتوانست جلو خودش را بگيرد. زد زير گريه. آقا كلاغه هم گريست. آخر اولدوز گفت: حالا زن بابا مي آيد، ما را مي بيند، من مي روم. بعد كه زن بابا رفت به حمام، باز پيشت مي آيم.آنوقت در لانه را بست و رفت زير لحافش دراز كشيد. زن بابا آمد. بقچه اش را برداشت، رفت. اولدوز با خيال راحت آمد پيش كلاغه اش. آفتاب قشنگ پهن شده بود. آقا كلاغه را بيرون آورد. در را باز گذاشت كه آفتاب توي لانه بتابد.آقا كلاغه بالهايش را تكان داد، منقارش را از چپ و راست به زمين كشيد و گفت: راستي اولدوز جان، آزادي چيز خوبي است.اولدوز آه كشيد و گفت: تو فهميدي ننه كلاغه صبح زود آمده بود چكار؟آقا كلاغه گفت: فهميدم.اولدوز گفت: مي تواني به من هم بگويي؟آقا كلاغه گفت: راستش، آمده بود مرا ببرد پرواز يادم بدهد. تيغ آفتاب آمد پيش من، گفت: امروز روز پرواز است. برادرها و خواهرت را مي برم پرواز ياد بدهم. تو هم بايد بيايي. بعد برمي گردانمت. من به ننه ام گفتم: اولدوز چه؟ خبرش نمي كني؟ننه ام گفت: خبرش مي كنم. ننه ام در لانه را بست، آمد ترا خبر كند، كمي گذشت تو بيرون نيامدي. من توي لانه بودم. يكهو صداي بگير ببند شنيدم. ننه ام جيغ كشيد: « قار!.. قا.. ر!..» دلم ريخت. ننه ام مي گفت: « مگر ما توي اين شهر حق زندگي نداريم؟ چرا نبايد با هر كه خواستيم آشكارا دوستي نكنيم؟» از سوراخ زير دريچه نگاه كردم و ديدم زن بابا ننه ام را زير غربال گير انداخته. معلوم بود كه چيزي از حرفهاي ننه ام را نمي فهميد.اولدوز بي تاب شده بود. به عجله پرسيد: بعد چه شد؟آقا كلاغه گفت: بعد ننه ام را با طناب بست، از درخت توت آويزان كرد. ننه ام يكهو جست زد و با منقارش زد صورت زن بابا را زخم كرد. آنوقت زن بابا از كوره در رفت و شروع كرد با دگنك ننه ام را بزند. اولدوز گفت: ننه كلاغه حرف ديگري نگفت؟آقا كلاغه گفت: چرا. گفت كه اي زن باباي نفهم، تو خيال مي كني كه كلاغها از دزدي خوششان مي آيد؟ اگر من خورد و خوراك داشته باشم كه بتوانم شكم خودم و بچه هايم را سير كنم، مگر مرض دارم كه باز هم دزدي كنم؟.. شكم خودتان را سير مي كنيد، خيال مي كنيد همه مثل شما هستند!..آقا كلاغه ساكت شد. اولدوز گريه اش را خورد و پرسيد: بعد چه؟آقا كلاغه گفت: بعد تو بيرون آمدي. با يك تا پيراهن ... باقيش را هم كه خودت مي داني.لحظه اي هر دو خاموش شدند. اولدوز گفت: پس ننه كلاغه رفت و تمام شد! حالا چكار كنيم؟آقا كلاغه گفت: من بايد پرواز ياد بگيرم.اولدوز گفت: درست است. من همه اش به فكر خودم هستم.آقا كلاغه گفت: كاش دده ام، برادرهام، خواهرم، ننه بزرگم مي دانستند كجا هستيم.اولدوز گفت: آره ، كمكمان مي كردند.آقا كلاغه گفت: يادت هست ننه ام مي گفت تا چند روز ديگر پرواز ياد نگيرم مي ميرم؟اولدوز گفت: يادم هست.آقا كلاغه گفت: تو حساب دقيقش را مي داني؟اولدوز با انگشتهاش حساب كرد و گفت: بيشتر از شش روز وقت نداريم.آقا كلاغه گفت: به نظر تو چكار بايد بكنيم؟اولدوز گفت: مي خواهي ترا بدهم به ياشار، ببرد تو صحرا پرواز يادت بدهد؟آقا كلاغه گفت: ياشار كيست؟اولدوز گفت: همين همسايه ي دست چپيمان.آقا كلاغه گفت: اگر پسر خوبي باشد من حرفي ندارم.اولدوز گفت: خوب كه هست، سرّ نگهدار هم هست. اما چه جوري خبرش كنيم؟آقا كلاغه گفت: الانه برو پشت بام،‌ بگو بيايد مرا ببرد.اولدوز گفت: حالا نمي شود، رفته مدرسه.آقا كلاغه گفت: مدرسه؟ هنوز چند روز ديگر از تعطيلهاي تابستاني داريم.اولدوز گفت: تو راست مي گويي. زن بابا گولم زده. الانه مدرسه ها تعطيل است. من مي روم پشت بام، تو همينجا منتظرم باش.در پله دوم بود كه صداي پايي از كوچه آمد. اولدوز زود كلاغه را گذاشت توي لانه، درش را بست، رفت به اتاق، زير لحاف دراز كشيد و چشم به حياط دوخت.
* خانه قرق مي شود
صداي عوعوي سگي شنيده شد. در صدا كرد. بابا تو آمد. بعد هم عمو، برادر كوچك بابا. سگ سياهي هم پشت سر آنها تو تپيد. سر طناب سگ در دست عمو بود.بابا گفت: حالا ديگر هيچ كلاغي نمي تواند پاش را اينجا بگذارد.عمو گفت: زمستان كه رسيد بايد بيايم ببرمش.بابا گفت: عيب ندارد. زمستان كه بشود ما هم سگ لازم نداريم.عمو گفت: اولدوز كجاست؟ همراه زن داداش رفته؟بابا گفت: نه، مريض شده خوابيده.طناب سگ را به درخت توت بستند و آمدند به اتاق. اولدوز عموش را دوست داشت. بيشتر براي اين كه از ده ننه ي خودش مي آمد.عمو حال اولدوز را پرسيد، اما از ننه اش چيزي نگفت. بابا بدش مي آمد كه پهلوي او از زن اولش حرف بزنند.عمو به بابا گفت: به اداره ات بر نمي گردي؟بابا گفت: نه، اجازه گرفتم. وقت هم گذشته.پس از آن باز صحبت به سگ و كلاغها كشيد. بابا هي بد كلاغها را مي گفت. مثلا مي گفت كه: كلاغها دزدهاي كثيف و ترسويي هستند. مي آيند دزدي مي كنند، اما تا كسي را مي بينند كه خم شد سنگي و چيزي بردارد، زودي در مي روند.يك ساعت از ظهر گذشته، زن بابا آمد. سگ اول غريد، بعد كه عمو از پنجره سرش داد زد، صداش را بريد.زن بابا از عمو رو مي گرفت. عمو هم پهلوي اوسرش را پايين مي انداخت و هيچ به صورت زن داداش نگاه نمي كرد. اولدوز خاموش نشسته بود. به عمو زل زده بود. ناگهان گفت: عمو، نمي تواني سگت را هم با خودت ببري؟بابا يكه خورد. عمو برگشت طرف اولدوز و پرسيد: براي چه ببرمش؟زبان اولدوز به تته پته افتاد. نمي دانست چه بگويد. آخرش گفت: من ... من مي ترسم.بابا گفت: ول كن بچه. ادا در نيار!عمو گفت: نترس جانم، سگ خوبي است. مي گويم ترا گاز نمي گيرد. بابا گفت: ولش كن! زبان آدم سرش نمي شود. خودش بدتر از سگ همه را گاز مي گيرد. بيخود و بيجهت هم طرف كلاغهاي دله دزد را مي گيرد. هيچ معلوم نيست از اين حيوانهاي كثيف چه خوبي ديده.اولدوز ديگر چيزي نگفت. لحاف را سرش كشيد و خوابيد. وقتي بيدار شد، ديد كه عمو گذاشته رفته، سگ توي حياط عوعو مي كند و كلاغها را مي تاراند.از آن روز به بعد خانه قرق شد. هيچ كلاغي نمي توانست پايين بيايد. حتي اولدوز با ترس و لرز به حياط مي رفت. يك دفعه هم تكه اي گوشت گوسفند به آقا كلاغه مي برد كه سگ سياه از دستش قاپيد و خورد، اولدوز جيغ كشيد و تو دويد.
* روزهاي پريشاني و نگراني ، گرسنگي و ترس
اولدوز از رختخواب درآمد. زخم پيشاني زن بابا زود خوب شد، اما زخم سر اولدوز خيلي طول كشيد تا خوب شد. رفتار زن بابا دوباره عوض شده بود. بدتر از پيش سر اولدوز داد مي زد. جاي دندان هاي اولدوز تو گوشت رانش معلوم بود.وضع آقا كلاغه خيلي بد شده بود. هميشه گرسنگي مي كشيد. اولدوز هر چه مي كوشيد نمي توانست آب و غذاي او را سر وقت بدهد. سگ سياه چهار چشمي همه جا را مي پاييد. به هر صداي ناآشنايي پارس مي كرد. تنها اميد اولدوز و آقا كلاغه، ياشار بود. اگر ياشار كمكشان مي كرد، كارها درست مي شد. اما نمي دانستند چه جوري او را خبر كنند. اولدوز از ترس سگ، پشت بام هم نمي رفت. يعني نمي توانست برود. سگ سياه مجال نمي داد. سر و صدا راه مي انداخت. ممكن بود گاز هم بگيرد. هميشه حياط را گشت مي زد و بو مي كشيد.ننه ي ياشار گاهگاهي به خانه ي آنها مي آمد. اما نمي شد چيزي به اش گفت. از كجا معلوم كه او هم دست راست زن باباش نباشد؟ به آدمهاي اين دور و زمانه نمي توان زود اطمينان كرد. تازه ، زن بابا هيچوقت او را با كسي تنها نمي گذاشت.روزها پشت سر هم گذشتند، پنج روز با پريشاني و نگراني گذشت، يك روز فرصت ماند. اولدوز مي دانست كه بايد همين امروز آقا كلاغه را پرواز بدهد. اگرنه، خواهد مرد. اما چه جوري بايد پرواز بدهد؟ نمي دانست.آخرش فرصتي پيش آمد و توانست ياشار را ببيند. همان روز زن بابا مي خواست به عروسي برود. اولدوز گفت: مامان، من از سگ مي ترسم. تنهايي نمي توانم تو خانه بمانم.زن بابا اخم كرد و دست او را گرفت و برد سپرد دست ننه ي ياشار. اولدوز از ته دل شاد بود. ياشار را در خانه نديد. از ننه اش پرسيد: پس ياشار كجاست؟ننه گفت: رفته مدرسه ، جانم. آخر از ديروز مدرسه ها باز شده.اولدوز نشست و منتظر ياشار شد.
* نقشه براي آزاد كردن آقا كلاغه
ظهر شد، ياشار دوان دوان آمد. تا اولدوز را ديد، سرخ شد و سلام كرد. اولدوز جواب سلامش را داد. ياشار خواهر شيرخواري هم داشت. ننه اش او را شير مي داد كه بخواباند. اولدوز و ياشار رفتند به حياط.اولدوز آرام و غمگين گفت: ياشار مي داني چه شده؟ياشار گفت: نه.اولدوز گفت: آقا كلاغه دارد مي ميرد.ياشار گفت: كدام آقا كلاغه؟اولدوز گفت: آقا كلاغه ي من ديگر!ياشار گفت: مگر تو كلاغ هم داشتي؟اولدوز گفت: آره ، داشتم. حالا چكار كنيم؟ياشار با هيجان پرسيد: از كجا گيرت آمده ؟اولدوز گفت: بعد مي گويم ، حال مي گويي چكار كنيم؟ياشار گفت: از گرسنگي مي ميرد؟اولدوز گفت: نه.ياشار گفت: زخمي شده ؟اولدوز گفت: نه.ياشار گفت: آخر پس چرا مي ميرد؟اولدوز گفت: نمي تواند بپرد. كلاغ اگر نتواند بپرد، حتماً مي ميرد.ياشار گفت: بده من يادش بدهم.اولدوز گفت: زير پلكان قايمش كرده ام.ياشار گفت: زن بابات خبر دارد؟اولدوز گفت: اگر بو ببرد، مي كشدش.ياشار گفت: بايد كلكي جور كنيم.اولدوز گفت: اول بايد كلك سگه را بكنيم. مگر صداش را نمي شنوي؟ياشار گفت: چرا، مي شنوم. سگه نمي گذارد آقا كلاغه را در ببريم. يكي دو روز مهلت بده،‌ من فكر بكنم ، نقشه بكشم ، كارش را بكنم.اولدوز گفت: فرصت نداريم. بايد همين امروز آقا كلاغه را در ببريم. اگرنه، مي ميرد. ننه كلاغه به خودم گفته بود.ياشار به هيجان آمده بود. حس مي كرد كه كارهاي پر جنب و جوشي در پيش است. با عجله پرسيد: ننه كلاغه ديگر كيست؟اولدوز گفت: ننه ي آقا كلاغه است. اينها را بعد مي گويم. حالا بايد كاري بكنيم كه آقا كلاغه نميرد.ياشار گفت: بعد از ظهر من به مدرسه نمي روم، دزدكي مي رويم و آقا كلاغه را مي آريم.ناهار، نان و پنير و سبزي خوردند. بعد از ناهار، دده ي ياشار رفت سر كارش. ننه اش با بچه ي شيرخوارشان خوابيد.ياشار گفت: من و اولدوز نمي خوابيم. من بايد به درس و مشقم برسم.ياشار گاهگاهي از اين دروغها سر هم مي كرد كه ننه اش او را تنها بگذارد.
* قتل براي آزادي آقا كلاغه از زندان
كمي بعد، هر دو بيرون آمدند. از پلكان رفتند پشت بام. نگاهي به اينور آنور كردند، ديدند سگ سياه را ول داده اند، آمده لم داده به در خانه ي آقا كلاغه و خوابيده.ياشار گفت: من مي روم پايين، كلاغه را مي آرم.اولدوز گفت: مگر نمي بيني سگه خوابيده دم در؟ياشار گفت: راست مي گويي. بيچاره آقا كلاغه، ببيني چه حالي دارد!اولدوز گفت: فكر نمي كنم زياد بترسد. كلاغ پر دلي است.ياشار گفت: حالا چكار بكنيم؟اولدوز گفت: فكر بكنيم، دنبال چاره بگرديم.ياشار گفت: الان فكري مي كنم. الان نقشه اي مي كشم...خم سركه ي زن بابا در يك گوشه ي بام جا گرفته بود. زن بابا دور خم سنگ چيده بود كه نيفتد. چشم ياشار به سنگها افتاد. يكهو گفت: بيا سگه را بكشيم.اولدوز يكه خورد، گفت: بكشيم؟ياشار گفت: آره. اگر بكشيم براي هميشه از دستش خلاص مي شوي.اولدوز گفت: من مي ترسم.ياشار گفت: من مي كشمش.اولدوز گفت: گناه نيست؟ياشار گفت: گناه ؟ نمي دانم. من نمي دانم گناه چيست. اما مثل اين كه راه ديگري نيست. ما كه به كسي بدي نمي كنيم گناه باشد.اولدوز گفت: سگ مال عمويم است.ياشار گفت: باشد. عموت چرا سگش را آورده بسته اينجا كه ترا بترساند و آقا كلاغه را زنداني كند، ها؟اولدوز جوابي نداشت بدهد. ياشار پاورچين پاورچين رفت سنگ بزرگي برداشت و آورد، به اولدوز گفت: تو خانه كسي هست؟اولدوز گفت: مامان رفته عروسي. بابا را نمي دانم. من دلم به حال سگ مي سوزد.ياشار گفت: خيال مي كني من از سگ كشي خوشم مي آيد؟ راه ديگر ي نداريم. بعد يك پله پايين رفت، رسيد بالاي سر سگ. آنوقت سنگ را بالا برد و يكهو آورد پايين، ول داد. سنگ افتاد روي سر سگ. سگ زوزه ي خفه اي كشيد و شروع كرد به دست و پا زدن. ناگهان صداي باباي اولدوز بگوش رسيد. اينها خود را عقب كشيدند. بابا بيرون آمد و ديد كه سگ دارد جان مي دهد.ياشار بيخ گوش اولدوز گفت: بيا در برويم. حالا بابات سنگ را مي بيند و مي آيد پشت بام.اولدوز گفت‌: كلاغه را ول كنيم؟ياشار گفت: بعد من مي آيم به سراغش.هر دو يواشكي پايين آمدند و رفتند در اتاق نشستند. كتابهاي ياشار را ريختند جلوشان،‌ طوري كه هر كس مي ديد خيال مي كرد كه درس حاضر مي كنند. اما دلشان تاپ تاپ مي زد. رنگشان هم كمي پريده بود. صداي پاي بابا پشت بام شنيده شد. بعد صدايي نيامد. ياشار به تنهايي رفت پشت بام. باباي اولدوز لباس پوشيده بود و ايستاده بود كنار لاشه ي سگ. بعدش گذاشت رفت به كوچه.ياشار يادش آمد كه روزي سنگ پرانده بود، شيشه ي خانه ي اولدوز را شكسته بود، باباي اولدوز مثل حالا رفته بود به كوچه ،‌ آجان آورده بود و قشقرق راه انداخته بود. با اين فكرها تندي پايين رفت. اول، آقا كلاغه را درآورد گفت: من ياشار هستم. سگه را كشتيم كه تو آزاد بشوي.آقا كلاغه له له مي زد. گفت: تشكر مي كنم. اما ديگر وقت گذشته.ياشار گفت: چرا؟آقا كلاغه گفت: قرار ننه ام تا ظهر امروز بود. از آن گذشته، من آنقدر گرسنگي كشيده ام كه نا ندارم پرواز كنم.ياشار غمگين شد. كم مانده بود گريه كند. گفت: حالا نمي آيي من پرواز يادت بدهم؟آقا كلاغه گفت: گفتم وقت گذشته. به اولدوز بگو چند تا از پرهاي مرا بكند نگه بدارد، بالاخره هر طوري شده كلاغها به سراغ من و شما مي آيند.آقا كلاغه اين را گفت، منقارش را بست و تنش سرد شد. ياشار گريه كرد. ناگهان فكري به نظرش رسيد. چشمهايش از شيطنت درخشيد. لبخندي زد و جنازه ي آقا كلاغه را خواباند روي پلكان، سنگ را برداشت برد گذاشت وسط آشپزخانه، لاشه ي سگ را انداخت پاي درخت توت، يك سطل آب آورد، خون دريچه و پاي پلكان را شست، سطل را وارونه گذاشت وسط اتاق. آنوقت آقا كلاغه را برداشت و در رفت. پشت بام يادش آمد كه بايد جاپايي از خودشان نگذارد. اين جوري هم كرد.اولدوز خيلي غمگين شد. گريه هم كرد. اما ديگر كاري بود كه شده بود و چاره اي نداشت. ياشار او را دلداري داد و گفت: اگر مي خواهي كار بدتر نشود، بايد صدات را درنياري، كسي بو نبرد. بلايي به سرشان بيايد كه خودشان حظ كنند. امروز چيزهايي از آموزگار ياد گرفته ام و مي خواهم بابا و زن بابا را آنقدر بترسانم كه حتي از سايه ي خودشان هم رم كنند.بعد هر چه آقا كلاغه گفته بود و هر چه را خودش كرده بود، به اولدوز گفت. حال اولدوز كمي جا آمد. چند تا از پرهاي آقا كلاغه را كند و گذاشت تو جيبش. ياشار جنازه را برد در جايي پنهان كرد كه بعد دفن كنند.ننه ي ياشار بچه اش را بغل كرده بود و خوابيده بود
بچه ها منتظر نشسته بودند. ناگهان سر و صدا بلند شد. باباي اولدوز داد و فرياد مي كرد. صداهاي ديگري هم بود. ننه ي ياشار از خواب بيدار شد و دويد به حياط. بعد برگشت چادر بسر كرد و رفت پشت بام. باباي اولدوز مثل ديوانه ها شده بود. هي بر سرش مي زد و فرياد مي كرد: واي، واي!.. بيچاره شدم!.. تو خانه ام « از ما بهتران» راه باز كرده اند!.. من ديگر نمي توانم اينجا بند شوم!.. « از ما بهتران» تو خانه ام راه باز كرده اند!.. به دادم برسيد!..آجان و چند تا مرد ديگر دورش را گرفته بودند و مي خواستند آرامش كنند. باباي اولدوز لاشه ي سگ را نشان مي داد و داد مي زد: نگاه كنيد، اين را كه آورده انداخته اينجا؟.. سنگ را كه برداشته برده ؟.. خونها را كه شسته ؟.. « از ما بهتران» تو خانه راه باز كرده اند!.. اول آمدند سگه را كشتند... بعد... واي!.. واي!..اولدوز و ياشار پاي پلكان ايستاده بودند،‌ گوش مي كردند. ننه ي ياشار نمي گذاشت بروند پشت بام. به يكديگر چشمك مي زدند و تو دل به ناداني بابا و آدمهاي ديگر مي خنديدند. خوشحال بودند كه اين همه آدم زودباور را دست انداخته اند.بابا را كشان كشان به اتاق بردند. اما ناگهان فرياد ترس همه شان بلند شد: واي، پناه بر خدا!.. از ما بهتران!..بابا دوباره به حياط دويد و مثل ديوانه ها شروع كرد به داد زدن و اينور و آنور رفتن. سطل وارونه همه را به وحشت انداخته بود. پيرمردي گفت: « از ما بهتران» تو خانه راه باز كرده اند. خانه را بگرديد. يك نفر برود دنبال جن گير. يك نفر برود دعانويس بيارد. بابا داد زد: كمكم كنيد!.. خانه خراب شدم!..يك نفر رفت دنبال « سيد قلي جن گير». يك نفر رفت دنبال « سيد ميرزا ولي دعا نويس». پيرزني دويد از خانه اش يك « بسم الله» آورد كه جنها را فراري بدهد. « بسم الله» با خط تو در تويي، بزرگ نوشته شده بود و توي قاب كهنه اي جا داشت. دو مرد قاب را در دست گرفتند و بسم الله گويان به جستجوي سوراخ سنبه ي خانه پرداختند. ناگهان وسط آشپزخانه چشمشان به سنگ بزرگي افتاد كه آغشته به خون بود. ترسان ترسان سنگ را برداشتند و آوردند به حياط. بابا تا سنگ را ديد، باز فرياد كشيد: واي، واي!.. اين سنگ آنجا چكار مي كرد؟.. كه اين را برده گذاشته آنجا؟.. « از ما بهتران» با من درافتاده اند... مي خواهند اذيتم كنند... واي!.. آخر من چه گناهي كرده ام؟..اولدوز و ياشار پاي ديوار ايستاده بودند. اين حرفها را كه شنيدند، خنده شان گرفت. فوري تپيدند توي اتاق كه آدمهاي پشت بام نبينندشان. ياشار گفت: حالا بگذار زن بابات بيايد، ببين چه خاكي بر سرش خواهد كرد. عروسي برايش زهر خواهد شد.آنوقت هر دو از ته دل خنديدند. ياشار دستش را گذاشت روي دهان اولدوز كه صداش را كسي نشنود.معلوم نبود چه كسي زن بابا را خبر كرده بود كه با عجله خودش را به خانه رساند. تا شوهرش را ديد، غشي كرد و افتاد وسط حياط. زنها او را كشان كشان بردند به خانه ي همسايه ي دست راستي. پيرزن مي گفت: اول بايد جن گير و دعانويس بيايند، جنها را بيرون كنند،‌ بعد زن حامله بتواند تو برود.خلاصه، دردسر نباشد، پس از نيم ساعتي جن گير و دعانويس رسيدند. جن گير طشتي را وارونه جلوش گذاشت، حرفهاي عجيب و غريبي گفت، آينه خواست، صداهاي عجيب و غريبي از خودش و از زير طشت درآورد و آخرش گفت: اي « از ما بهتران»، شما را قسم مي دهم به پادشاه « از ما بهتران»، از خانه ي اين مرد مسلمان دور شويد، او را اذيت نكنيد!بعد گوش به زنگ زل زد به آينه و به باباي اولدوز گفت: امروز دشت نكرده اند، پنجاه تومن بده،‌ راهشان بيندازم بروند.پدر اولدوز چانه زد و سي تومان داد. جن گير پول را گرفت، دستش را برد زير طشت و درآورد. آنوقت دوباره گفت: اي « از ما بهتران»، از خانه ي اين مرد مسلمان دور شويد، او را اذيت نكنيد! شما را به پادشاه « از ما بهتران» قسم مي دهم!كمي بعد، پا شد و خندان خندان به بابا گفت: خوشبختانه دست از سرت برداشتند و زود رفتند. ديگر برنمي گردند، به شرطي كه مرا راضي كني.بابا نفسي به راحت كشيد، سي تومان ديگر به جن گير داد و راهش انداخت. نوبت دعانويس شد. با خط كج و معوج ، با مركب سياه و نارنجي چيزهايي نوشت، هر تكه كاغذ را در گوشه اي قايم كرد، بيست تومان گرفت و رفت.زن بابا را آوردند.كسي نمي دانست كه آجان كي گذاشته و رفته.شب كه شد، ننه ي ياشار اولدوز را به خانه شان برد. بابا و زنش آنقدر دستپاچه و ترسيده بودند كه تا آنوقت به فكر اولدوز نيفتاده بودند.
* برف ، سرما ، بيكاري و انتظار
پاييز رسيد، برف و سرما را هم با خود آورد. بعد زمستان شد، برف و سرما از حد گذشت. عموي اولدوز به سراغ سگش آمد، دست خالي و عصباني برگشت. به خاطر سگش با بابا دعواش هم شد.ترس زن بابا هنوز نريخته بود. در و ديوار آشپزخانه پر بود از دعانامه هاي چاپي و خطي. شبها مي ترسيد به تنهايي بيرون برود. اولدوز را همراه مي برد. اولدوز يك ذره ترس نداشت. تنها بيرون مي رفت و تو دل به زن بابا مي خنديد. پرهاي آقا كلاغه را توي قوطي راديو قايم كرده بود. ياشار را خيلي كم مي ديد. ياشار جنازه ي آقا كلاغه را جاي خوبي دفن كرده بود. مرتب به مدرسه مي رفت و درس مي خواند.اما گاهگاهي سر مداد گم كردن با ننه اش دعوا مي كرد. ياشار اغلب مدادش را گم مي كرد و ننه اش عصباني مي شد و مي گفت: تو عين خيالت نيست، دده ات با هزار مكافات پول اين مدادها را بدست مي آورد.شكم زن بابا خيلي جلو آمده بود. زنهاي همسايه به اش مي گفتند: يكي دو هفته ي ديگر مي زايي.زن بابا جواب مي داد: شايد زودتر.زنهاي همسايه مي گفتند: اين دفعه انشاالله زنده مي ماند. زن بابا مي گفت: انشاالله! نذر و نياز بكنم حتماً زنده مي ماند.دده ي ياشار اغلب بيكار بود. به عملگي نمي رفت. برف آنقدرمي باريد كه صبح پا مي شدي مي ديدي پنجره ها را تا نصفه برف گرفته. سوز سرما گنجكشها را خشك مي كرد و مثل برگ پاييزي بر زمين مي ريخت. يك روز صبح، بابا ديد كه دو تا كلاغ نشسته اند لب بام. دگنكي برداشت، حمله كرد ، زد، هردوشان افتادند. اما وقتي دستشان زد معلوم شد از سرما خشك شده اند. اولدوز خيلي اندوهگين شد. ياشار خبرش را چند روز بعد از ننه اش شنيد. پيش خود گفت: نكند دنبال آقا كلاغه آمده باشند! حيوانكي ها!ننه ي ياشار هر روز صبح مي آمد به زن بابا كمك كند: ظرفها را مي شست، خانه را نظافت مي كرد. نزديكيهاي ظهر هم مي رفت به خانه ي خودشان. كلفت روز بود. اولدوز او را دوست داشت. زن بعدي بنظر نمي رسيد. گاهي زن بابا مي رفت و اولدوز مي توانست با او چند كلمه حرف بزند، احوال ياشار را بپرسد و برايش سلام بفرستد. همسايه هاي ديگر هم رفت و آمد مي كردند، اما اولدوز ننه ي ياشار را بيشتر از همه دوست داشت. با وجود اين پيش او هم چيزي بروز نمي داد. تنهاي تنها انتظار كلاغها را مي كشيد. يقين داشت كه آنها روزي خواهند آمد.بابا مثل هميشه مي رفت به اداره اش و برمي گشت به خانه اش. يك شب به زن بابا گفت: من دلم بچه مي خواهد. اگر اين دفعه بچه ات زنده بماند و پا بگيرد، اولدوز را جاي ديگري مي فرستم كه تو راحت بشوي. اما اگر بچه ات باز هم مرده به دنيا بيايد، ديگر نمي توانم اولدوز را از خودم دور كنم.زن بابا اميدوار بود كه بچه اش زنده به دنيا خواهد آمد. براي اينكه نذر و نياز فراوان كرده بود. اولدوز به اين بچه ي نزاده حسودي مي كرد. دلش مي خواست كه مرده به دنيا بيايد.
* نذر و نياز جلو مرگ را نمي گيرد. يادي از ننه كلاغه
آخر سر زن بابا زاييد.بچه زنده بود. جادو جنبل كردند، نذر و نياز كردند، دعا و طلسم گرفتند، « نظر قرباني» گرفتند، شمع و روضه ي علي اصغر و چه و چه نذر كردند. براي چه؟ براي اينكه بچه نميرد. اما سر هفته بچه پاي مرگ رفت. دكتر آوردند، گفت: توي شكم مادرش خوب رشد نكرده، به سختي مي تواند زنده بماند. من نمي توانم كاري بكنم.فرداش بچه مرد.زن بابا از ضعف و غصه مريض شد. شب و روز مي گفت: بچه ام را « از ما بهتران» خفه كردند، هنوز دست از سر ما برنداشته اند. يكي هم ، چشم حسود كور، حسودي كردند و بچه ام را كشتند.ننه ي ياشار تمام روز پهلوي زن بابا مي ماند. ياشار گاهي براي ناهار پيش ننه اش مي آمد و چند كلمه اي با اولدوز صحبت مي كرد. از كلاغها خبري نبود. فقط گاه گاهي كلاغ تنهايي از آسمان مي گذشت و يا صداي قارقاري به گوش مي رسيد و زود خفه مي شد. درختهاي تبريزي لخت و خالي مانده بود. اولدوز ياد ننه كلاغه مي افتاد كه چه جوري روي شاخه هاي نازك مي نشست، قارقار مي كرد، تكان تكان مي خورد، ناگهان پر مي كشيد و مي رفت.
* زمستان سخت مي گذرد
زمستان سخت مي گذشت. خيلي سخت. بزودي برف وسط حياط تلنبار شد به بلندي ديوارها. نفت و زغال ناياب شد. به سه برابر قيمت هم پيدا نشد. دده ي ياشار هميشه بيكار بود. ننه اش براي كار كردن و رختشويي به خانه هاي ديگر هم مي رفت. گاهي خبرهاي باور نكردني مي آورد. مثلا مي گفت: ديشب خانواده ي فقيري از سرما خشك شده اند. يك روز صبح هم گريه كنان آمد و به زن بابا گفت: شب بچه ام زير كرسي خشك شده و مرده.ياشار خيلي پژمرده شد. فكر مرگ خواهر كوچكش او را ديوانه مي كرد. پيش اولدوز گريه كرد و گفت: كم مانده بود من هم از سرما خشك بشوم. آخر زير كرسي ما اغلب خالي است، سرد است. زغال ندارد.اولدوز اشكهاي او را پاك كرد و گفت: گريه نكن ياشار. اگر نه، من هم گريه ام مي گيرد.ياشار گريه اش را بريد و گفت: صبح دده ام به ننه ام مي گفت كه تو اين خراب شده كسي نيست بگويد كه چرا بايد فلانيها زغال نداشته باشند.اولدوز گفت: دده ات كار مي كند؟ياشار گفت: نه. همه اش مي نشيند تو خانه فكر مي كند. گاهي هم مي رود برفروبي.اولدوز گفت: چرا نمي رود كار پيدا كند؟ياشار گفت: مي گويد كه كار نيست.اولدوز گفت: چرا كار نيست؟ ياشار چيزي نگفت.
* بوي بهار
برف سبكتر شد. بهار خودي نشان داد و آبها را جاري كرد. سبزه دميد. گل فراوان شد. زمستان خيلي ها را از پا درآورده بود. خيلي ها هم با سرسختي زنده مانده بودند.ننه ي ياشار كرسي سرد و خاليشان را برچيد. پنجره را باز كرد. دده ي ياشار همراه ده بيست نفر ديگر رفت به تهران. رفت كه در كوره هاي آجرپزي كار كند. در خانه ياشار و ننه اش تنها ماندند. مثل سالهاي ديگر.زن بابا تازگيها خوب شده بود. چشم ديدن اولدوز را نداشت. اولدوز بيشتر وقتها در خانه ي ياشار بود. زن بابا هم ديگر چيزي نمي گفت. بابا به اولدوز محبت مي كرد. اما اولدوز از او هم بدش مي آمد. بابا مي گفت: امسال مي فرستمت به مدرسه.
* چه كسي زبان كلاغها را بلد است؟ماه خرداد رسيد. ياشار سرگرم گذراندن امتحانهاي آخر سال بود. يك روز به اولدوز گفت: ديروز دو تا كلاغ ديدم كه دور و بر مدرسه مي پلكيدند.اولدوز از جا جست و گفت: خوب ، بعدش؟ياشار گفت: بعدش من رفتم به كلاس. امتحان حساب داشتيم. وقتي بيرون آمدم ، ديدم نيستند.اولدوز يواش نشست سر جاش. ياشار گفت: غصه نخور، اگر كلاغهاي ما بوده باشند، برمي گردند.اولدوز گفت: حرف زديد؟ياشار گفت: فرصت نشد. تازه ،‌ من كه زبان كلاغها را بلد نيستم.اولدوز گفت: حتماً بلدي.ياشار گفت: تو از كجا مي داني؟اولدوز گفت: براي اينكه مهربان هستي ،‌ براي اينكه دل پاكي داري ، براي اينكه همه چيز را براي خودت نمي خواهي ،‌ براي اينكه مثل زن بابا نيستي.ياشار گفت: اينها را از كجا ياد گرفته اي؟اولدوز گفت: همه ي بچه هاي خوب زبان كلاغها را بلدند. ننه كلاغه مي گفت. من كه از خودم در نمي آرم.ياشار از اين خبر شاد شد. از خوشحال دست اولدوز را وسط دو دستش گرفت و فشرد و گفت: هيچ نمي دانم چطور شد كه آن روز توانستم با « آقا كلاغه» حرف بزنم. هيچ يادم نيست.
* بازگشت كلاغهادو سه روزي گذشت. تابستان نزديك مي شد. هوا گرم مي شد. بزرگترها باز ظهرها هوس خواب مي كردند. ناهار را كه مي خوردند، مي خوابيدند. بچه ها را هم زوركي مي خواباندند.يك روز ياشار آخرين امتحان را گذرانده بود و به خانه برمي گشت. كمي پايين تر از دبستان، مسجد بود. جلو مسجد درخت توتي كاشته بودند. زير درخت توت صدايي اسم ياشار را گفت. وقت ظهر بود. ياشار برگشت ، دور و برش را نگاه كرد ،‌ كسي را نديد. كوچه خلوت بود. خواست راه بيفتد كه دوباره از پشت سر صداش كردند: ياشار!ياشار به عقب برگشت. ناگهان چشمش به دو كلاغ افتاد كه روي درخت توت نشسته بودند ،‌ لبخند مي زدند. دل ياشار تاپ تاپ شروع كرد به زدن. گفت: كلاغها، ‌شما مرا از كجا مي شناسيد؟يكي از كلاغها با صداي نازكش گفت: آقا ياشار، تو دوست اولدوز نيستي؟ياشار گفت: چرا ،‌ هستم.كلاغ ديگر با صداي كلفتش گفت: درست است كه ننه ي ما خود ترا نديده بود ،‌ اما نشانيهات را اولدوز به اش گفته بود. خيلي وقت است كه مدرسه ها را مي گرديم پيدات كنيم. نمي خواستيم اول اولدوز را ببينيم. « ننه بزرگمان» سفارش كرده بود. حال اولدوز چطور است؟ياشار گفت: مي ترسد كه شما فراموشش كرده باشيد، آقا كلاغه.كلاغ صدا كلفت گفت: ببخشيد، ما خودمان را نشناسانديم: من برادر همان « آقا كلاغه» هستم كه پيش شما بود و بعدش مرد، اين هم خواهر من است. به اش بگوييد دوشيزه كلاغه.دوشيزه كلاغه گفت: البته ما يك برادر ديگر هم داشتيم كه سرماي زمستان خشكش كرد ،‌ مرد. دده مان هم غصه ي ننه مان را كرد، مرد.ياشار گفت: شما سر سلامت باشيد.كلاغها گفتند: تشكر مي كنيم.ياشار فكري كرد و گفت: خوب نيست اينجا صحبت كنيم ،‌ برويم خانه ي ما. كسي خانه نيست.كلاغها قبول كردند. ياشار راه افتاد. كلاغها هم بالاي سر او به پرواز درآمدند.هيچكس نمي تواند بگويد كه ياشار چه حالي داشت. خود را آنقدر بزرگ حس مي كرد كه نگو. گاهي به آسمان نگاه مي كرد ،‌ كلاغها را نگاه مي كرد ،‌ لبخند مي زد و باز راه مي افتاد. بالاخره به خانه رسيدند. كليد را از همسايه شان گرفت و تو رفت. ننه اش ظهرها به خانه نمي آمد. كلاغها پايين آمدند،‌ نشستند روي پلكان. ياشار گفت: نمي خواهيد اولدوز را ببينيد؟در همين وقت صداي گريه ي اولدوز از آنطرف ديوار بلند شد. هر سه خاموش شدند. بعد دوشيزه كلاغه گفت: حالا نمي شود اولدوز را ديد. عجله نكنيم.آقا كلاغه گفت: آره ،‌ برويم به شهر كلاغها خبر بدهيم ،‌ بعد مي آييم مي بينيم. همين امروز مي آييم. سلام ما را به اولدوز برسان.وقتي ياشار تنها ماند، رفت پشت بام. هرچه منتظر شد، اولدوز به حياط نيامد. برگشت. ننه اش زير يخدان نان و پنير گذاشته بود. ناهارش را خورد، باز رفت پشت بام. هوا گرم بود. پيراهنش را درآورد، به پشت دراز كشيد. مي خواست آسمان را خوب نگاه كند. آسمان صاف و آبي بود. چند تا مرغ ته آسمان صاف مي رفتند. مثل اينكه سر مي خوردند. پر نمي زدند.
*قرار فرار. فرار براي بازگشتسر سفره ي ناهار بود. بابا اولدوز را نشانده بود پهلوي خودش. چشمهاي اولدوز تر بود. هق هق مي كرد. زن بابا مي گفت: دلش كتك مي خواهد. شورش را درآورده.بابا گفت: دختر جان، تو كه بچه حرف شنوي بودي. حرفت چيست؟اولدوز چيزي نگفت. هق هق كرد. زن بابا گفت: مي گويد از تنهايي دق مي كنم، بايد بگذاريد بروم با ياشار بازي كنم.ناگهان اولدوز گفت: آره ، من دلم همبازي مي خواهد، از تنهايي دق مي كنم.پس از كمي بگومگو، بابا قرار گذاشت كه اولدوز گاه گاه پيش ياشار برود و زود برگردد. اولدوز خيلي شاد شد. بعد از ناهار بابا و زن بابا خوابيدند. اولدوز پا شد، رفت پشت بام. دلش مي خواست آنجا بنشيند و منتظر كلاغها بشود. ناگهان چشمش افتاد به ياشار ـ كه شيرين خوابيده بود. آفتاب گرم مي تابيد. اولدوز رفت نشست بالاي سر ياشار. دستش را به موهاش كشيد. ياشار چشمهاش را باز كرد. خنديد. اولدوز هم خنديد. ياشار پا شد نشست. پيرهنش را تنش كرد و گفت: اولدوز، مي داني خواب چه را مي ديدم؟اولدوز گفت: نه.ياشار گفت: خواب مي ديدم كه دست همديگر را گرفته ايم ،‌ روي ابرها نشسته ايم، مي رويم به عروسي دوشيزه كلاغه ،‌ كلاغهاي ديگر هم دنبالمان مي آيند.اولدوز كمي سرخ شد. بعد گفت: دوشيزه كلاغه ديگر كيست؟ياشار گفت: به ات نگفتم؟اولدوز گفت: نه.ياشار گفت: كلاغها را ديدم. حرف هم زدم.اولدوز گفت: كي؟ياشار گفت: وقتي از مدرسه برمي گشتم. خواهر و برادر « آقا كلاغه» بودند. قرار است حالا بيايند.اولدوز گفت: پس دوشيزه كلاغه خواهر آقا كلاغه ي خودمان است؟ياشار گفت: آره.اولدوز گفت: از دده كلاغه چه خبر؟ياشار گفت: مي گفتند كه از غصه ي زنش مرد.در همين وقت دو كلاغ از پشت درختها پيدا شدند. آمدند و آمدند پشت بام رسيدند. به زمين نشستند. سلام كردند. اولدوز يكي يكيشان را گرفت و ماچ كرد گذاشت توي دامنش. پس از احوالپرسي و آشنايي، آقا كلاغه گفت: اولدوز، كلاغها همه مي گويند تو بايد بيايي پيش ما.اولدوز گفت: يعني از اين خانه فرار كنم؟آقا كلاغه گفت: آره بايد فرار كني بيايي پيش ما. اگر اينجا بماني، دق مي كني و مي ميري. ما مي دانيم كه زن بابا خيلي اذيتت مي كند.اولدوز گفت: چه جوري مي توانم فرار كنم؟ بابا و زن بابا نمي گذارند. عمو هم، از وقتي سگش كشته شد، پاش را به خانه ي ما نمي گذارد.دوشيزه كلاغه گفت: اگر تو بخواهي ، كلاغها بلدند ترا چه جوري در ببرند.ياشار تا اينجا چيزي نگفته بود. در اينوقت گفت: يعني برود و ديگر برنگردد؟دوشيزه كلاغه گفت: اين بسته به ميل خودش است. تو چه فكر مي كني ،‌ ياشار؟ياشار گفت: حرف شما را قبول مي كنم. اگر اينجا بماند از دست مي رود و كاري هم نمي تواند بكند. اما اگر به شهر كلاغها برود ... من نمي دانم چطور مي شود؟آقا كلاغه گفت: فردا مي آييم باز هم صحبت مي كنيم. اولدوز تو هم فكرهايت را تا فردا بكن...كلاغها رفتند. اولدوز گفت: به نظر تو من بايد بروم؟ياشار گفت: آره ، برو. اما باز هم برگرد. قول مي دهي كه برگردي؟اولدوز گفت: قول مي دهم، ياشار!
* « ننه بزرگ» راه و روش فرار را ياد مي دهدفردا ظهر كلاغها آمدند. كلاغ پيري هم همراهشان بود. دوشيزه كلاغه گفت: ‌اين هم « ننه بزرگ» است.ننه بزرگ رفت بغل ياشار و اولدوز، بد نشست روبرويشان و گفت: كلاغها همه خوشحالند كه شما را پيدا كرديم. دخترم تعريف شما را خيلي مي كرد.اولدوز گفت: « ننه كلاغه» دختر شما بود؟ننه بزرگ گفت: آره ، كلاغ خوبي بود.اولدوز آه كشيد و گفت: براي خاطر من كشته شد.ننه بزرگ گفت: كلاغها يكي دو تا نيستند. با مردن و كشته شدن تمام نمي شوند. اگر يكي بميرد، دو تا به دنيا مي آيند.ياشار گفت: اولدوز مي خواهد بيايد پيش شما.ننه بزرگ گفت: چه خوب! پس بايد كار را شروع كنيم.اولدوز گفت: هر وقت دلم خواست مي توانم برگردم؟ننه بزرگ گفت: حتماً بايد برگردي. ما كلاغها دوست نداريم كه كسي خانه و زندگي و دوستانش را بگذارد و فرار كند كه خودش آسوده زندگي كند و از ديگران خبري نداشته باشد.اولدوز گفت: مرا چه جوري مي بريد پيش خودتان؟ننه بزرگ گفت: پيش از هر چيز تور محكمي لازم است. اين را بايد خودتان ببافيد.اولدوز گفت: تور به چه دردمان مي خورد؟ننه بزرگ گفت: فايده ي اولش اين است كه كلاغها يقين مي كنند كه شما تنبل و بيكاره نيستيد و حاضريد براي خوشبختي خودتان زحمت بكشيد. فايده ي دومش اين است كه تو مي نشيني روي آن و كلاغها تو را بلند مي كنند و مي برند به شهر خودشان ...ياشار وسط حرف دويد و گفت: ببخشيد ننه بزرگ ما نخ و پشم را از كجا بياوريم كه تور ببافيم؟ننه بزرگ گفت: كلاغها هميشه حاضرند به آدمهاي خوب و كاري خدمت كنند. ما پشم مي آريم ،‌ شما دو تا مي ريسيد و تور مي بافيد.چند تا سنگ بزرگ پشت بام بود. زن بابا آنها را مي چيد دور خم سركه. ننه بزرگ گفت: ما پشمها را مي آريم جمع مي كنيم وسط آنها.كمي هم از اينجا و آنجا صحبت كردند ، بعد كلاغها رفتند.اولدوز گفت: ياشار، من هيچ بلد نيستم چطور نخ بريسم و تور ببافم.ياشار گفت: من بلدم، از دده ام ياد گرفته ام.
* كلاغها تلاش مي كنند. بچه ها به جان مي كوشند. كارها پيش مي رود.مدرسه ي ياشار تعطيل شد. حالا ديگر سواد فارسيش بد نبود. مي توانست نامه هاي دده اش را بخواند، معنا كند و به ننه اش بگويد. كتاب هم مي خواند. ننه اش باز به رختشويي مي رفت. دده در كوره هاي آجرپزي تهران كار مي كرد. كلاغهاي زيادي به خانه ي آنها رفت و آمد مي كردند. زن بابا گاهي به آسمان نگاه مي كرد و از زيادي كلاغها ترس برش مي داشت. اولدوز چيزي به روي خود نمي آورد. زن بابا ناراحت مي شد و گاهي پيش خود مي گفت: نكند دختره با كلاغها سر و سري داشته باشد؟ اما ظاهر آرام و مظلوم اولدوزاينجور چيزي نشان نمي داد.كار نخ ريسي در خانه ي ياشار پيش مي رفت. ياشار سر پا مي ايستاد و مثل مردهاي بزرگ با دوك نخ مي رشت. اولدوز نخها را با دست به هم مي تابيد و نخهاي كلفتتري درست مي كرد. در حياط لانه ي كوچكي بود كه خالي مانده بود. طنابها را آنجا پنهان مي كردند.ننه بزرگ گاهي به آنها سر مي زد و از وضع كار مي پرسيد. ياشار نخهاي تابيده را نشان مي داد ، ننه بزرگ مي خنديد و مي گفت: آفرين بچه هاي خوب ، آفرين! مبادا كس ديگري بو ببرد كه داريد پنهاني كار مي كنيد! چشم و گوشتان باز باشد.ياشار و اولدوز مي گفتند: دلت قرص باشد ،‌ ننه بزرگ. درست است كه سن ما كم است، اما عقلمان زياد است. اينقدرها هم مي فهميم كه آدم نبايد هر كاري را آشكارا بكند. بعضي كارها را آشكار مي كنند، بعضي كارها را پنهاني. ننه بزرگ نوك كجش را به خاك مي كشيد و مي گفت: ازتان خوشم مي آيد. با پدر و مادرهاتان خيلي فرق داريد. آفرين، آفرين! اما هنوز بچه ايد و پخته نشده ايد، بايد خيلي چيزها ياد بگيريد و بهتر از اين فكر كنيد.گاهي هم دوشيزه كلاغه و برادرش مي آمدند، مي نشستند پيش آنها و صحبت مي كردند. از شهر خودشان حرف مي زدند. از درختهاي تبريزي حرف ميزدند. از ابر، از باد، از كوه ، از دشت وصحرا و استخر تعريف مي كردند. اولدوز و ياشار با پنجاه شصت كلاغ ديگر هم آشنا شده بودند. دوشيزه كلاغه مي گفت: در شهر كلاغها، بيشتر از يك ميليون كلاغ زندگي مي كنند. اين حرف بچه ها را خوشحال مي كرد. يك ميليون كلاغ يكجا زندگي مي كنند و هيچ هم دعواشان نمي شود، چه خوب!
* همسفر اولدوزيك روز ياشار و اولدوز نخ مي رشتند. اولدوز سرش را بلند كرد، ديد كه ياشار خاموش و بيحركت ايستاده او را نگاه مي كند. گفت: چرا اينجوري نگاهم مي كني، ياشار، چه شده ؟ياشار گفت: داشتم فكر مي كردم. اولدوز گفت: چه فكري؟ياشار گفت: اي ، همينجوري.اولدوز گفت: بايد به من بگويي.ياشار گفت: خوب ، مي گويم. داشتم فكر مي كردم كه اگر تو از اينجا بروي ، من از تنهايي دق مي كنم.اولدوز گفت: من هم ديروز فكر مي كردم كه كاش دوتايي سفر مي كرديم. تنها مسافرت كردن لذت زيادي ندارد.ياشار گفت: پس تو مي خواهي من هم همراهت بيايم؟اولدوز گفت: من از ته دل مي خواهم. بايد به ننه بزرگ بگوييم.ياشار گفت: من خودم مي گويم.روز بعد ننه بزرگ آمد. ياشار گفت: ننه بزرگ، من هم مي توانم همراه اولدوز بيايم پيش شما؟ننه بزرگ گفت: مي تواني بيايي، اما دلت به حال ننه ات نمي سوزد؟ او كه ننه ي بدي نيست بگذاري و فرار كني!ياشار گفت: فكر اين را كرده ام. يك روز پيش از حركت به اش مي گويم.ننه بزرگ گفت: اگر قبول بكند، عيب ندارد، ترا هم مي بريم.اولدوز و ياشار سر شوق آمدند و تند به كار پرداختند.
* دزدان ماهي، دزدان پشم، دعاهاي بي اثرياشار از امتحان قبول شد: روزي كه كارنامه اش را به خانه آورد، نامه اي هم به دده اش نوشت. اولدوز و ياشار اغلب با هم بودند. زن بابا كمتر اذيتشان مي كرد. راستش، مي خواست اولدوز را از جلو چشمش دور كند. از اين گذشته، هميشه نگران كلاغها بود. كلاغها زياد رفت و آمد مي كردند و او را نگران مي كردند ،‌ مي ترسيد كه آخرش بلايي به سرش بيايد. بابا هم ناراحت بود. بخصوص كه روزي سر حوض رفت و ديد ماهيها نيستند ، دو ماهي را دوشيزه كلاغه و برادرش خورده بودند ،‌ يكي را ننه بزرگ و بقيه را كلاغهاي ديگر. زن بابا و بابا هر جا كلاغي مي ديدند ،‌ به اش فحش مي گفتند ، سنگ مي پراندند.روزي بابا كشمش خريده آورده بود كه زن بابا سركه بيندازد. زن بابا خم را برداشت برد پشت بام. سنگها را اينور آنور كرد، ناگهان مقدار زيادي پشم پيدا شد. پشمها را برداشت آورد پيش شوهرش و گفت: مي بيني؟ « از ما بهتران» ما را دست انداخته اند. هنوز دست از سرمان برنداشته اند. اينها را چه كسي جمع كرده وسط سنگها؟بابا گفت: بايد جلوشان را گرفت.زن بابا گفت: فردا مي روم پيش دعا نويس، دعاي خوبي ازش مي گيرم كه « از ما بهتران» را بترساند ، فرار كنند.فردا اولدوز ياشار را ديد. حرفهاي آنها را به اش گفت. ياشار خنديد و گفت: بايد پشمها را بدزديم. اگر نه، كارمان چند روزي تعطيل مي شود. اولدوز پشمها را دزديد. آوردند گذاشتند تو لانه ي خالي سگ. ياشار نگاه كرد ديد كه پشم به قدر كافي جمع شده است. به كلاغها خبر دادند كه ديگر پشم نياورند. زن بابا رفت پيش دعا نويس و دعاي خوبي گرفت. اما وقتي ديد كه پشمها را برده اند، دلهره اش بيشتر از پيش شد.
* ياشار از ننه اش اجازه مي گيرد. قضيه ي سگ زبان نفهمبچه ها، از آن روز به بعد، شروع كردند به تور بافتن. اول طنابهاي كلفتي درست كردند. بعد به گره زدن پرداختند.ننه ي ياشار بند رخت درازي داشت. اين بند رخت چند رشته سيم بود كه به هم پيچيده بودند. ياشار مي خواست بند رخت را از ننه اش بگيرد و لاي طنابها بگذارد كه تور محكمتر شود.يك شب سر شام به ننه اش گفت: ننه، اگر من چند روزي مسافرت كنم، خيلي غصه ات مي شود؟ننه اش فكر كرد كه ياشار شوخي مي كند.ياشار دوباره پرسيد: ننه، اجازه مي دهي من چند روزي به مسافرت بروم؟ قول مي دهم كه زود برگردم.ننه اش گفت: اول بايد بگويي كه پولش را از كجا بياريم؟ياشار گفت: پول لازم ندارم.ننه اش گفت: خوب با كه مي روي؟ياشار گفت: حالا نمي توانم بگويم، وقت رفتن مي داني.ننه اش گفت: خوب، كجا مي روي؟ياشار گفت: اين را هم وقت رفتن مي گويم.ننه اش گفت: پس من هم وقت رفتن اجازه مي دهم.ننه فكر مي كرد كه ياشار راستي راستي شوخي مي كند و مي خواهد از آن حرفهاي گنده گنده ي چند سال پيش بگويد. آنوقتها كه ياشار كوچك و شاگرد كلاس اول بود، گاهگاهي از اين حرفهاي گنده گنده مي زد. مثلا مي نشست روي متكا و مي گفت: مي خواهم بروم به آسمان، چند تا از آن ستاره هاي ريز را بچينم و بيارم دگمه ي كتم بكنم.ديگر نمي دانست كه هر يك از آن « ستاره هاي ريز» صدها ميليونها ميليون و باز هم بيشتر، بزرگتر از خود اوست و بعضيشان هم هزارها مرتبه گرمتر از آتش زير كرسيشان است.روزي هم سگ سياه ولگردي را كشان كشان به خانه آورده بود. وقت ناهار بود و ياشار از مدرسه بر مي گشت. دده و ننه اش گفتند: پسر، اين حيوان كثيف را چرا آوردي به خانه؟ياشار خودي گرفت و با غرور گفت: اينجوري نگوييد. اين سگ زبان مي داند. مدتها زحمت كشيده ام و زبان يادش داده ام. حالا هرچه به او بگويم اطاعت مي كند.دده اش خندان خندان گفت: اگر راست مي گويي، بگو برود دو تا نان سنگك بخرد بياورد، اين هم پولش.ياشار گفت: اول بايد غذا بخورد و بعد...ننه مقداري نان خشك جلو سگ ريخت. سگ خورد و دمش را تكان داد. ياشار به سگ گفت: فهميدم چه مي گويي ،‌ رفيق.دده اش گفت: خوب ، چه مي گويد ياشار؟ياشار گفت: مي گويد: « ياشارجان، يك چيزي لاي دندانهام گير كرده ، خواهش مي كنم دهنم را باز كن و آن را درآر!»ننه و دده با حيرت نگاه مي كردند. ياشار به آرامي دهن سگ را باز كرد و دستش را تو برد كه لاي دندانهاي سگ را تميز كند. ناگهان سگ دست و پا زد و پارس كرد و صداي ناله ي ياشار بلند شد. دده سگ را زد و بيرون انداخت. دست ياشار از چند جا زخم شده بود و خودش مرتب « آخ و اوخ» مي كرد.آن روز ياشار به ننه اش گفت: وقت رفتن حتماً اجازه مي دهي؟ننه اش گفت: بلي.ياشار گفت: باشد... بند رخت سيمي ات را هم به من مي دهي ، ننه؟ننه گفت: مي خواهي چكار؟ باز چه كلكي داري پسرجان؟ياشار گفت: براي مسافرتم لازم دارم ، كلك ملكي ندارم.ننه حيران مانده بود. نمي دانست منظور پسرش چيست. آخر سر راضي شد كه بند رخت مال ياشار باشد. وقتي مي خواستند بخوابند، ياشار گفت: ننه؟ننه گفت: ها، بگو!ياشار گفت: قول مي دهي اين حرفها را به كسي نگويي؟ننه گفت: دلت قرص باشد، به كسي نمي گويم. اما تو هيچ مي داني اگر دده ات اينجا بود،‌ از اين حرفهات خنده اش مي گرفت؟ياشار چيزي نگفت. در حياط خوابيده بودند و تماشاي ستاره ها بسيار لذتبخش بود.
* روز حركتكار به سرعت پيش مي رفت. ننه ي ياشار بيشتر روزها ظهر هم به خانه نمي آمد. فرصت كار كردن براي بچه ها زياد بود. كلاغها رفت و آمدشان را كم كرده بودند. زن بابا خيلي مراقب بود. ننه بزرگ مي گفت: بهتر است كمتر رفت و آمد بكنيم. اگرنه، زن بابا بو مي برد و كارها خراب مي شود.آخرهاي تير ماه بود كه تور حاضر شد. ننه بزرگ آمد، آن را ديد و پسنديد و گفت: آن همه زحمت كشيديد، حالا وقتش است كه فايده اش را ببريد. ياشار و اولدوز گفتند: كي حركت مي كنيم؟ننه بزرگ گفت: اگر مايل باشيد، همين فردا ظهر.اولدوز و ياشار گفتند: هر چه زودتر بهتر.ننه بزرگ گفت: پس ، فردا ظهر منتظر باشيد. هر وقت شنيديد كه دو تا كلاغ سه دفعه قارقار كردند، تور را برداريد و بياييد پشت بام.دل تو دل بچه ها نبود. مي خواستند پا شوند، برقصند. كمي هم از اينجا و آنجا صحبت كردند و ننه بزرگ پريد و رفت نشست بالاي درخت تبريزي كه چند خانه آن طرفتر بود، قارقار كرد، تكان تكان خورد، برخاست و دور شد.
* آنهايي كه از دلها خبر ندارند، مي گويند: اولدوز ديوانه شده است!شب شد. سر شام اولدوز خود به خود مي خنديد. زن بابا مي گفت: دختره ديوانه شده. بابا هي مي پرسيد: دخترم، آخر براي چه مي خندي؟ من كه چيز خنده آوري نمي بينم.اولدوز مي گفت: از شادي مي خندم. زن بابا عصباني مي شد.بابا مي پرسيد: از كدام شادي؟اولدوز مي گفت: اي، همينجوري شادم، چيزي نيست.زن بابا مي گفت: ولش كن، به سرش زده.
* ننه ي خوب و مهربانوقت خوابيدن بود. ياشار به ننه اش گفت: ننه، مي تواني فردا ظهر در خانه باشي؟ننه اش گفت: كاري با من داري؟ياشار گفت: آري ، ظهري به ات مي گويم. درباره ي مسافرتم است.ننه اش گفت: خيلي خوب، ظهر به خانه برمي گردم.ننه از كار پسرش سردر نمي آورد. راستش، موضوع مسافرت را هم فراموش كرده بود و بعد يادش آمد. اما مي دانست كه ياشار پسر خوبي است و كار بدي نخواهد كرد. او را خيلي دوست داشت. روزها كه به رختشويي مي رفت، فكرش پيش ياشار مي ماند. گاه مي شد كه خودش گرسنه مي ماند، اما براي او لباس و مداد و كاغذ مي خريد. ننه ي مهربان و خوبي بود. ياشار هم براي هر كار كوچكي او را گول نمي زد،‌ اذيت نمي كرد.
* حركت، اولدوز در زندانصبح شد. چند ساعت ديگر وقت حركت مي رسيد. زمان به كندي مي گذشت. ياشار تو خانه تنها بود. هيچ آرام و قرار نداشت. در حياط اينور آنور مي رفت و فكرش پيش اولدوز و ننه اش بود. چند دفعه تور را درآورد و پهن كرد وسط حياط ، روش نشست ،‌ بعد جمع كرد و گذاشت سر جاش.ظهري ننه اش آمد. انگور و نان و پنير خريده بود. نشستند ناهارشان را خوردند. ياشار نگران اولدوز بود. ننه اش منتظر بود كه پسرش حرف بزند. هيچكدام چيزي نمي گفت. ياشار فكر مي كرد: اگر اولدوز نتواند بيايد، چه خواهد شد؟ نقشه به هم خواهد خورد. اگر زن بابا دستم بيفتد، مي دانم چكارش كنم. موهاش را چنگ مي زنم. اكبيري! چرا نمي گذاري اولدوز بيايد پيش من؟ حالا اگر صداي كلاغها بلند شود، چكار كنم؟ هنوز اولدوز نيامده. دلم دارد از سينه در مي آيد…آب آوردن را بهانه كرد و رفت به حياط. صداي زن بابا و بابا از آن طرف ديوار مي آمد. زن بابا آب مي ريخت و بابا دستهاش را مي شست. معلوم بود كه بابا تازه به خانه آمده. زن بابا مي گفت: نمي داني دختره چه بلايي به سرم آورده‌ ، آخرش مجبور شدم تو آشپزخانه زندانيش كنم…در همين وقت دو تا كلاغ روي درخت تبريزي نشستند. ياشار تا آنها را ديد، دلش تو ريخت. پس اولدوز را چكار كند؟ ننه اش را بفرستد دنبالش؟ نكند راستي راستي زن بابا زندانيش كرده باشد!كلاغها پريدند و نزديك آمدند و بالاي سر ياشار رسيدند. لبخندي به او زدند و نشستند روي درخت توت و ناگهان دوتايي شروع به قارقار كردند:ـ قار…قار!.. قار… قار!.. قار… قار!..صداي كلاغها از يك نظر مثل شيپور جنگ بود: هم ترس همراه داشت، هم حركت و تكان. ياشار لحظه اي دست و پاش را گم كرد. بعد به خود آمد و خونسرد رفت طرف لانه ، تور را برداشت و يواشكي رفت پشت بام. بابا و زن بابا تو رفته بودند. كلاغها آمدند نشستند كنار ياشار احوالپرسي كردند. ياشار تور را پهن كرد. هنوز اولدوز نيامده بود. نيم دقيقه گذشت. ياشار به دورها نگاه كرد. در طرف چپ ، در دوردستها سياهي بزرگي حركت مي كرد و پيش مي آمد. يكي از كلاغها گفت: دارند مي آيند، چرا اولدوز نمي آيد؟ياشار گفت: نمي دانم شايد زن بابا زندانيش كرده.سياهي نزديكتر شد. صداي خفه ي قارقار بگوش رسيد. اولدوز باز نيامد. كلاغها رسيدند. فرياد قارقار هزاران كلاغ آسمان و زمين را پر كرد. تمام در و ديوار از كلاغها سياه شد. روي درخت توت جاي خالي نماند. مردم از خانه ها بيرون آمده بودند. ترس همه را برداشته بود.ننه ي ياشار ديگي روي سرش گذاشته وسط حياط ايستاده بود و فرياد مي كرد: ياشار كجا رفتي؟.. حالا چشمهات را در مي آرند!..ياشار تا صداي ننه اش را شنيد، رفت لب بام و گفت: ننه ، نترس! اينها رفقاي منند. اگر مرا دوست داري ، برو اولدوز را بفرست پشت بام. ننه ، خواهش مي كنم! برو ننه!.. ما بايد دوتايي مسافرت كنيم…ننه اش مات و حيران به پسرش نگاه مي كرد و چيزي نمي گفت. ياشار باز التماس كرد: برو ننه!.. خواهش مي كنم… كلاغها رفيقهاي ما هستند… ازشان نترس!ياشار نمي دانست چكاركند. كم مانده بود زير گريه بزند. ننه بزرگ پيش آمد و گفت: تو برو بنشين روي تور، من خودم با چند تا كلاغ مي روم دنبال اولدوز ، ببينم كجا مانده.فرياد كلاغها خيلي ها را به حياطها ريخته بود. هر كس چيزي روي سرش گذاشته بود و ترسان ترسان آسمان را نگاه مي كرد. بعضي مردم از ترس پشت پنجره ها مانده بودند. پيرزنها فرياد مي زدند: بلا نازل شده! برويد دعا كنيد، نماز بخوانيد، نذر و نياز كنيد!ناگهان بابا چوب به دست به حياط آمد. زن بابا هم پشت سرش بيرون آمد. هر كدام ديگي روي سر گذاشته بود. ننه بزرگ گفت: كلاغها، بپيچيد به دست و پاي اين زن و شوهر، نگذاريد جنب بخورند.كلاغها ريختند به سرشان، ديگها سر و صدا مي كرد و زن بابا و بابا را مي ترساند.ننه بزرگ با چند تا كلاغ تو رفت. صداي فرياد اولدوز از آشپزخانه مي آمد. در آشپزخانه قفل بود. اولدوز با كارد مي زد كه در را سوراخ كند. يك سوراخ كوچك هم درست كرده بود. در اين وقت ننه ي ياشار سر رسيد. كلاغها راه باز كردند. ننه با سنگ زد و قفل را شكست. اولدوز بيرون آمد. ننه او را بغل كرد و بوسيد. اولدوز گفت: ننه، نگران ما نباشي، زود برمي گرديم. به زن بابا هم نگو كه تو مرا بيرون آوردي. اذيتت مي كند…ننه ي ياشار گريه مي كرد. اولدوز دويد، از لانه ي مرغ بقچه اي درآورد و رفت پشت بام. كلاغها دورش را گرفته بودند. وقتي پهلوي ياشار رسيد، خود را روي او انداخت. ياشار دستهايش را باز كرد و او را بر سينه فشرد و از شادي گريه كرد.ننه بزرگ از ننه ي ياشار تشكر كرد، آمد پشت بام و به صداي بلند گفت: كلاغها! حركت كنيد!ناگهان كلاغها به جنب و جوش افتادند. با منقار و چنگال تور را گرفتند و بلند كردند. ياشار رشته هائي به كنارهاي تور بند كرده بود. كلاغها آنها را هم گرفته بودند، ياشار از بالا فرياد كرد: ننه، ما رفتيم، به دده ام سلام برسان، زود برمي گرديم، غصه نخور!كلاغها بابا و زن بابا را به حال خود گذاشتند و راه افتادند. آن دو وسط حياط ايستاده داد و بيداد مي كردند و سنگ و چوب مي انداختند. لباسهايشان پاره پاره شده بود و چند جاشان هم زخم شده بود.بالاخره از شهر دور شدند.هزاران كلاغ دور و بر بچه ها را گرفته بودند. فقط بالاي سرشان خالي بود. اولدوز نگاهي به ابرها كرد و پيش خود گفت: چه قشنگند!كلاغها هلهله مي كردند و مي رفتند.مي رفتند به شهر كلاغها.مي رفتند به جايي كه بهتر از خانه ي « بابا» بود.مي رفتند به آنجا كه « زن بابا» نداشت.
* پستانكها را دور بيندازيد! به ياد دوستان شهيد و ناكامننه بزرگ ، دوشيزه كلاغه و آقا كلاغه آمدند نشستند پيش بچه ها كه چند كلمه حرف بزنند و بعد بروند مثل ديگران كار كنند.اولدوز بقچه اش را باز كرد. يك پيراهن بيرون آورد و به ياشار گفت: مال باباست، براي خاطر تو كش رفتم. بعدها مي پوشي اش.ياشار تشكر كرد.توي بقچه مقداري نان و كره هم بود. اولدوز چند تا پر كلاغ از جيبش درآورد، داد به ننه بزرگ و گفت: ننه بزرگ، پرهاي « آقا كلاغه» است. يادگاري نگه داشته بوديم كه به شما بدهيم. من و ياشار « آقا كلاغه» و ننه اش را هيچوقت فراموش نخواهيم كرد. آنها براي خاطر ما كشته شدند.ننه بزرگ پرها را گرفت، به هوا بلند شد و در حالي كه بالاي سر بچه ها و كلاغها پرواز مي كرد، بلند بلند گفت: با اجازه تان مي خواهم دو كلمه حرف بزنم.كلاغها ساكت شدند. ننه بزرگ پستانكي از زير بالش درآورد و گفت: دوستان عزيزم! كلاغهاي خوبم! همين حالا اولدوز چند تا از پرهاي « آقا كلاغه» را بمن داد. ما آنها را نگاه مي داريم. براي اينكه تنها نشانه ي مادر و پسري مهربان و فداكار است. اين پرها به ما ياد خواهد داد كه ما هم كلاغهاي شجاع و خوبي باشيم. اولدوز و ياشار هورا كشيدند.كلاغها بلند بلند قارقار كردند.ننه بزرگ دنبال حرفش را گرفت: اما اين « پستانك» را دور مي اندازيم. براي اينكه آن را زن بابا براي اولدوز خريده بود كه هميشه آنرا بمكد و مجال نداشته باشد كه حرف بزند و درد دلش را به كسي بگويد.اولدوز پستانك خود را شناخت. همان كه داده بود به « ننه كلاغه».ننه بزرگ پستانك را انداخت پايين. كلاغها هلهله كردند. ننه بزرگ گفت: زن بابا « ننه كلاغه» را كشت ، « آقا كلاغه» را ناكام كرد، اما ياشار و اولدوز آنها را فراموش نكردند. پس، زنده باد بچه هايي كه هرگز دوستان ناكام و شهيد خود را فراموش نمي كنند!كلاغها بلند بلند قارقار كردند. اولدوز و ياشار دست زدند و هورا كشيدند.
* سر آن كوهها. شهر كلاغها. كلاغهاي كوه نشيناز دور كوههاي بلندي ديده شد. ننه بزرگ پايين آمد و گفت: سر آن كوهها، شهر كلاغهاست. تعجب نكنيد كه چرا ما رفته ايم سر كوه منزل كرده ايم. كلاغها گوناگون هستند.
تمام شد درآخيرجان، جليل قهوه خاناسي.پاييز 44نامه ي دوستان* اين هم نامه ي پر محبت بچه هايي است كه قصه ي « اولدوز و كلاغها» را پيش از چاپ شنيدند و نخواستند ساكت بمانند. نامه توسط آموزگار آن بچه ها به دست اين نويسنده رسيده است:
- به دوستان اولدوز سلام داريم ، هر كه از اولدوز خبري براي ما بياورد مژده مي دهيم. ما نگران كلاغها، ياشار و اولدوز هستيم. ما صابون زياد داريم. مي خواهيم بدهيم به اولدوز. ما منتظر بهاريم. ديگر كلاغها را اذيت نخواهيم كرد. ما مي خواهيم كه ننه ها مثل ننه كلاغه باشد. ننه كلاغه مادر بود. ما مادر را دوست داريم. ننه كلاغه با شوهرش دوست بود. مي خواهيم ننه ي ما هم با بابايمان دوست باشد. ما خيال مي كنيم آقا كلاغه،‌ اولدوز و ياشار رفته اند به دعوا. دعوا كنند.
با باباها، زن باباها. ما به ياشار تير و كمان درست خواهيم كرد. لانه ي كلاغها را خراب نخواهيم كرد تا آقا كلاغه آن بالا بنشيند ، هر وقت زن بابا آمد، بابا آمد، اولدوز را خبر كند. ما به اولدوز كفش و لباس خواهيم داد. ماهيها را خواهيم دزديد. عنكبوتها را جمع خواهيم كرد. آقا كلاغه مژده خواهد آورد. در جنگ پيروز خواهند شد. ياشار دست اولدوز را خواهد گرفت، خواهند آمد. اولدوز مادر خوب خواهد شد و ياشار باباي خوب. ما در عروسي آنها خواهيم رقصيد. ما نگران هستيم. نگران همه شان. مي خواهيم برويم كمك آنها. مي خواهيم آنها از شهر كلاغها زود برگردند.
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 01-24-2011
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اولدوز و عروسك سخنگو
به بچه های قالیباف دنیا
بهرنگ.


چند كلمه از عروسك سخنگو:

بچه‌ها، سلام! من عروسك سخنگوی اولدوز خانم هستم. بچه‌هایی كه كتاب « اولدوز و كلاغها» را خوانده‌اند من و اولدوز را خوب میشناسند. قصه‌ی من و اولدوز پیش از قضیه‌ی كلاغها روی داده، آنوقتها كه زن بابای اولدوز یكی دو سال بیشتر نبود كه به خانه آمده‌بود و اولدوز چهار پنج سال بیشتر نداشت. آنوقتها من سخن گفتن بلدنبودم. ننه‌ی اولدوز مرا از چارقد و چادر كهنه‌اش درست كرده بود و از موهای سرش توی سینه و شكم و دستها و پاهام تپانده بود.
یك شب اولدوز مرا جلوش گذاشت و هی برایم حرف زد و حرف زد و درد دل كرد. حرفهایش اینقدر در من اثر كرد كه من به حرف آمدم و با او حرف زدم و هنوز هم حرف زدن یادم نرفته.
سرگذشت من و اولدوز خیلی طولانی است. آقای«بهرنگ» آن را از زبان اولدوز شنیده بود و قصه كرده بود. چند روز پیش نوشته‌اش را آورد پیش من و گفت: «عروسك سخنگو، من سرگذشت تو و اولدوز را قصه كرده‌ام و میخواهم چاپ كنم. بهتر است تو هم مقدمه‌ای برایش بنویسی.»
من نوشته‌ی آقای«بهرنگ»را از اول تا آخر خواندم و دیدم راستی راستی قصه‌ی خوبی درست كرده اما بعضی از جمله‌هاش با دستور زبان فارسی جور در نمی آید. پس خودم مداد به دستم گرفتم و جمله‌های او را اصلاح كردم. حالا اگر باز غلطی چیزی در جمله بندیها و تركیب كلمه‌ها و استعمال حرف اضافه‌ها دیده شود، گناه من است، آن بیچاره را دیگر سرزنش نكنید كه چرا فارسی بلد نیست. شاید خود او هم خوش ندارد به زبانی قصه بنویسد كه بلدش نیست. اما چاره‌اش چیست؟ هان؟
حرف آخرم این كه هیچ بچه‌ی عزیز دردانه و خودپسندی حق ندارد قصه‌ی من و اولدوز را بخواند. بخصوص بچه‌های ثروتمندی كه وقتی توی ماشین سواریشان می نشینند، پز می دهند و خودشان را یك سر و گردن از بچه‌های ولگرد و فقیر كنار خیابانها بالاتر می بینند و به بچه‌های كارگر هم محل نمی گذارند. آقای« بهرنگ» خودش گفته كه قصه‌هاش را بیشتر برای همان بچه‌های ولگرد و فقیر و كارگر می نویسد.
البته بچه‌های بد و خودپسند هم می توانند پس از درست كردن فكر و رفتارشان قصه‌های آقای«بهرنگ» را بخوانند. بم قول داده.
دوست همه‌ی بچه‌های فهمیده: عروسك سخنگو

عروسك ، سخنگو می شود

هوا تاریك روشن بود. اولدوز در صندوقخانه نشسته بود، عروسك گنده‌اش را جلوش گذاشته بود و آهسته آهسته حرف میزد:
- «... راستش را بخواهی، عروسك گنده ، توی دنیا من فقط ترا دارم. ننه‌ام را میگویی؟ من اصلا یادم نمیآید. همسایه‌مان میگوید خیلی وقت پیش بابام طلاقش داده و فرستاده پیش دده‌اش به ده. زن بابام را هم دوست ندارم. از وقتی به خانه‌ی ما آمده بابام را هم از من گرفته. من تو این خانه تنهام. گاوم را هم دیروز كشتند. او میانه‌اش با من خوب بود. من برایش حرف می زدم و او دستهای مرا می لیسید و از شیرش به من می داد. تا مرا جلوی چشمش نمیدید، نمی گذاشت كسی بدوشدش. از كوچكی در خانه‌ی ما بود. ننه‌ام خودش زایانده بودش و بزرگش كرده بود... عروسك گنده ، یا تو حرف بزن یا من می تركم!.. آره ، گفتم كه دیروز گاوم را كشتند. زن بابام ویار شده و هوس گوشت گاو مرا كرده. حالا خودش و خواهرش نشسته‌اند تو آشپزخانه ، منتظرند گوشت بپزد بخودند... بیچاره گاو مهربان من!.. می دانم كه الانه داری روی آتش قل قل می زنی... عروسك گنده ، یا تو حرف بزن یا من می تركم!.. غصه مرگ میشوم... زن بابام ، از وقتی ویار شده ، چشم دیدن مرا ندارد. می گوید:« وقتی روی ترا می بینم ، دلم به هم میخورد. دست خودم نیست.» من مجبورم همه‌ی وقتم را در صندوقخانه بگذرانم كه زن بابام روی مرا نبیند و دلش به هم نخورد. عروسك گنده ، یا تو حرف بزن یا من میتركم!.. من هیچ نمیدانم از چه وقتی ترا دارم. من چشم باز كرده و ترا دیده‌ام. اگر تو هم با من بد باشی و اخم كنی ، دیگر نمی دانم چكار باید بكنم... عروسك گنده ، یا تو حرف بزن یا من می تركم!.. دق می كنم... عروسك گنده!.. عروسك گنده!.. من دارم میتركم. حرف بزن! .. حرف...»
ناگهان اولدوز حس كرد كه دستی اشك چشمانش را پاك می كند و آهسته می گوید: اولدوز ، دیگر بس است ، گریه نكن. تو دیگر نمی تركی. من به‌حرف آمدم… صدای مرا میشنوی؟ عروسك گنده‌ات به حرف آمده. تو دیگر تنها نیستی…
اولدوز موهاش را كنار زد، نگاه كرد دید عروسك گنده‌اش از كنار دیوار پا شده آمده نشسته روبروی او و با یك دستش اشكهای او را پاك می كند. گفت: عروسك ، تو داشتی حرف میزدی؟
عروسك سخنگو گفت: آره. باز هم حرف خواهم زد. من دیگر زبان ترا بلدم.
هوا تاریك شده بود. اولدوز به زحمت عروسكش را میدید. كورمال كورمال از صندوقخانه بیرون آمد و رفت طرف تاقچه كه كبریت بردارد و چراغ روشن كند. كبریت كنار چراغ نبود. چراغ را زمین گذاشت رفت از تاقچه‌ی دیگر كبریت برداشت آورد. ناگهان پایش خورد به چراغ و چراغ واژگون شد ، شیشه اش شكست و نفتش ریخت روی فرش. بوی نفت قاتی تاریك شد و اتاق را پر كرد. در این وقت در زدند. اولدوز دستپاچه شد. عروسك كه تا آستانه‌ی صندوقخانه آمده بود گفت: بیا تو، اولدوز. بهتر است به روی خودت نیاری و بگویی كه تو اصلا پات را از صندوقخانه بیرون نگذاشته‌ای.
صدای باز شدن در كوچه و بابا و زن بابا شنیده شد. زن بابا جلوتر می آمد و می گفت: تو آشپزخانه بودم چراغ روشن نكردم، الانه روشن می كنم.
عروسك باز به اولدوز گفت: زود باش ، بیا تو!
اولدوز گفت: بهتر است اینجا بایستم و به شان بگویم كه شیشه شكسته ، اگر نه ، پا روی خرده شیشه می گذارند و بد می شود.
وقتی زن بابا پاش را از آستانه به درون می گذاشت ، اولدوز كبریتی كشید و گفت: مامان ، مواظب باش. چراغ افتاد شیشه‌اش شكست.
بابا هم پشت سر زن بابا تو آمد. زن بابا دست روی اولدوز بلند كرده بود كه بابا گرفتش و آهسته به‌اش گفت: گفتم چند روزی ولش كن…
وقت كشتن گاو، اولدوز آنقدر گریه و بیصبری كرده بود كه همه گفته بودند از غصه خواهد تركید. دیشب هم شام نخورده بود و تا صبح هذیان گفته بود و صدای گاو در آورده بود. برای خاطر همین ، بابا به زنش سپرده بود چند روزی دختره را ولش كند و زیاد پاپی اش نباشد.
زن بابا فقط گفت: بچه اینقدر دست و پا چلفتی ندیده بودم. چراغ هم بلد نیست روشن كند. حالا دیگر از پیش چشمم دور شو!
اولدوز رفت به صندوقخانه. زن بابا چراغ دیگری روشن كرد و به شوهرش گفت: بوی نفت دلم را به هم می زند.
تابستان بود و پنجره باز. زن بابا سرش را از پنجره بیرون كرد و بالا آورد. بابا لباسهاش را كنده بود و داشت خرده شیشه ها را جمع می كرد كه خواهر زن بابا با عجله تو آمد و گفت: خانم باجی ، گوشتها مثل زهر تلخ شده.
زن بابا قد راست كرد و گفت: چه گفتی؟ گوشتها تلخ شده؟
پری تكه‌ای گوشت به طرفش دراز كرد وگفت: بچش ببین.
زن بابا گوشت را از دست خواهرش قاپید و گذاشت توی دهنش. گوشت چنان تلخ مزه و بدطعم بود كه دل زن بابا دوباره به هم خورد.
چه دردسر بدهم. بابا و زن بابا و پری با عجله رفتند به آشپزخانه.
اولدوز و عروسك سخنگو در روشنایی كمی كه به صندوقخانه می افتاد داشتند صحبت می كردند. اولدوز می گفت: شنیدی عروسك سخنگو ، پری چه گفت؟ گفت كه گوشت گاو برایشان تلخ شده.
عروسك سخنگو گفت: من خیال می كنم گاو گوشتش را فقط برای آنها تلخ كرده. توی دهن تو دیگر تلخ نمی شود.
اولدوز گفت: ‌من خواهم خورد.
عروسك گفت: یك چیزی از این گاو را هم باید نگه داری. حتماً به دردمان می خورد. این جور گاوها خیلی خاصیت دارند.
اولدوز گفت: به نظر تو كجاش را نگه دارم؟
عروسك گفت: مثلا پاش را.

تلخ برای زن بابا ، شیرین برای اولدوز

در آشپزخانه ، بابا و زن بابا و پری دور اجاق جمع شده بودند و تكه‌های گوشت را یكی پس از دیگری می چشیدند و تف میکردند. هنوز مقدار زیادی گوشت از قناری آویزان بود ، گذاشته بودندش كه فردا یكجا قورمه كنند. بابا تكه‌ای برید و چشید. نپخته‌اش هم تلخ و بد طعم بود. گفت: نمیدانم پیش از مردن چه خورده كه این جوری شده.
زن بابا گفت: هیچ چیز نخورده. دختره زهر چشمش را روش ریخته. اكبیری بدریخت!..
بابا گفت: گاو را بیخود حرام كردیم ، هی به تو گفتم بگذار از قصابی گوشت گاو بخرم ، قبول نكردی...
زن بابا گفت: حالا گاو به جهنم ، من خودم دارم از پا می افتم. بوی گند دلم را به هم می زند...
پری بازوش را گرفت و گفت: بیا برویم بیرون.
زن بابا روی بازوی پری تكیه داد و رفت نشست لب كرت وگفت: اولدوز را صداش كن بیاید این گوشتها را ببرد بدهد خانه‌ی كلثوم. بوی گند خانه را پر كرده.
كلثوم همسایه‌ی دست چپشان بود. شوهرش در تهران كار می كرد. كارگر آجرپز بود. پسر كوچكی هم داشت به اسم یاشار كه به مدرسه می رفت. خودش اغلب رختشویی می كرد.
پری دوید طرف اتاق و صدا زد: اولدوز ، اولدوز ، مامان كارت دارد. می روی خانه‌ی یاشار.
اولدوز داشت برای عروسكش تعریف یاشار را می كرد كه صدای پری صحبتشان را برید.
عروسك سخنگو گفت: اگر میل داری خبر حرف زدن مرا به یاشار هم بگو.
اولدوز گفت: آره ، باید بگویم.
آنوقت رفت به حیاط . نور چراغ برق سر كوچه حیاط را كمی روشن می كرد. زن بابا نشسته بود و عق می زد و بالا می آورد. بابا قابلمه را آورده و گذاشته بود پای درخت توت. كف دستش روی پیشانی زن بابا بود.
پری به اولدوز گفت: قابلمه را ببر بده كلثوم.
زن بابا گفت: ننشینی با آن پسره‌ی لات به روده درازی!.. زود برگرد!..
اولدوز گفت: مامان ، تو خودت چرا گوشت نمی خوری؟
زن بابا با بیحوصلگی گفت: مگر توی بینی ات پنبه تپانده‌ای ، بوی گندش را نمی شنوی؟.. برش دار ببر.
پری به زن بابا گفت: اصلا ، خانم باجی ، این گاو وقتی زنده بود هم ، گوشت تلخی می كرد. حیوان نانجیبی بود.
بابا چیزی نمی گفت. برگشت اولدوز را نگاه كند كه دید اولدوز تكه‌های گوشت را از قابلمه در می آورد و با لذت می جود و می بلعد. یكهو فریاد زد: دختر ، اینها را نخور. مریضت می كند.
همه به صدای بابا برگشتند و اولدوز را نگاه كردند و از تعجب بر جا خشك شدند.
بابا یك بار دیگر گفت: دختر ، گفتم نخور. تف كن زمین.
اولدوز گفت: بابا ، گوشت به این خوبی و خوشمزگی را چرا نخورم؟
پری گفت: واه ، واه! مثل لاشخورها هر چه دم دستش می رسد می خورد.
زن بابا گفت: آدم نیست كه.
اولدوز تكه‌ای دیگر به دهان گذاشت و گفت: من تا حال گوشت به این خوشمزگی نخورده‌ام.
زن بابا چندشش شد. پری رو ترش كرد. بابا ماتش برد. اولدوز باز گفت: چه عطری!.. مزه‌ی كره و گوشت مرغ و اینها را می دهد ، مامان ...
زن بابا كه دست و روش را شسته بود ، پا شد راه افتاد طرف اتاق و گفت: آنقدر بخور كه دل و روده ات بریزد بیرون. به من چه.
بابا گفت: بس است دیگر، دختر. مریض میشوی. ببر بده خانه‌ی كلثوم.
اولدوز گفت: بگذار یكی دو تا هم بخورم ، بعد.
بابا و پری هم رفتند تو. زن بابا در اتاق اینور و آنور می رفت و دست روی دلش گذاشته بود و می نالید. بابا و پری كه تو آمدند گفت: بوی گند همه جا را پر كرده.
پری گفت: بوی نفت است ، خانم باجی.
زن بابا گفت: یعنی من اینقدر خرم كه بوی نفت را نمی شناسم؟.. وای دلم!.. روده‌هام دارند بالا می آیند... آ...خ!..
بابا گفت: پری خانم ، ببرش حیاط ، هوای خنك بخورد.
پری دست زن بابا را گرفت و برد به حیاط. اولدوز هنوز نشسته بود پای درخت با لذت و اشتها گوشت می خورد و به به می گفت و انگشتهاش را می لیسید. زن بابا داد زد: نیم وجبی ، دیگر داری كفرم را بالا می آری. گفتم بوی گند را از خانه ببر بیرون!..
اولدوز گفت: مامان بوی گند كدام بود؟
زن بابا قابلمه را با لگد زد و فریاد كشید: ‌این گوشتهای گاو گر ترا می گویم. د پاشو بوش را از اینجا ببر بیرون!.. دل و روده هام دارد بالا می آید.
اولدوز گفت: مامان ، بگذار چند تكه بخورم ، گرسنه‌ام است.
زن بابا موهای اولدوز را چنگ زد و سرش داد زد: داری با من لج می كنی، توله سگ!
بابا به سر و صدا از پنجره خم شد و پرسید: باز چه خبر است؟
زن بابا گفت: تو فقط زورت به من بدبخت می رسد. هی به من می گویی با این زردنبو كاری نداشته باشم. حالا ببین چه لجی با من می كند.
اولدوز قابلمه را برداشت و رفت طرف در كوچه. پشت در قابلمه را زمین گذاشت و حلقه را گرفت و یك پاش را به در چسباند و خودش را بالا كشید و در را باز كرد و پایین آمد. قابلمه را برداشت و بیرون رفت. زن بابا دنبالش داد كشید: در را نبندی!..

گفتگوی ساده و مهربان

آنشب بابا و زن بابا و پری درحیاط خوابیدند. اولدوز گفت من تو اتاق میخوابم.
بابا گفت: دختر ، تو كه همیشه میگفتی تنهایی میترسی تو صندوقخانه بخوابی ، حالا چه‌ات است كه می خواهی تك و تنها بخوابی؟
اولدوز گفت: من سردم می شود.
پری گفت: هوای به این گرمی ، می گوید سردم می شود. بیچاره خانم باجی! حق داری چشم دیدنش را نداشته باشی.
زن بابا گفت: ولش كنید كپه مرگش را بگذارد. آدم نیست كه. گوشت گندیده را می خورد ، به به هم می گوید.
وقتی قیل و قال خوابید ، اولدوز عروسك سخنگو را صدا كرد. عروسك آمد و تپید زیر لحاف اولدوز. دو تایی گرم صحبت شدند.
عروسك پرسید: یاشار را دیدی؟
اولدوز گفت: آره ، دیدم. باورش نمی شد تو سخنگو شده‌ای. باید یك روزی سه تایی بنشینیم و ...
عروسك گفت: حالا كه تابستان است و یاشار به مدرسه نمی رود ، می توانیم صبح تا شام با هم بازی كنیم و گردش برویم.
اولدوز گفت: یاشار بیكار نیست. قالیبافی می كند.
عروسك گفت: پس دده‌اش؟
اولدوز گفت: رفته تهران. تو كوره های آجرپزی كار می كند.
عروسك گفت: اولدوز ، تو باید از هر كجا شده پای گاو را برای خودمان نگه داری. آن ، یك گاو معمولی نبوده.
اولدوز گفت: من هم قبول دارم. هر كه گوشتش را می چشید دلش به هم می خورد. اما برای من مزه ی كره و عسل و گوشت مرغ را داشت. یاشار و ننه‌اش هم خوششان آمد و با لذت خوردند.
عروسك گفت: یاشار حالش خوب بود؟
اولدوز گفت: امروز صبح تو كارخانه انگشت شستش را كارد بریده. بد جوری. دیگر نمی تواند گره بزند.
ناگهان زن بابا دادش بلند شد: دختر ، صدات را ببر!.. آخر چرا مثل دیوانه ها داری ور و ور می كنی. هیچ معلوم است چه داری می گویی؟
بابا گفت: خواب می بیند.
زن بابا گفت: خواب سرش را بخورد.
عروسك یواشكی گفت: بهتر است دیگر بخوابی.
اولدوز پچ و پچ گفت: من خوابم نمی آید. می خواهم با تو حرف بزنم ، بازی كنم. تو قصه بلدی؟
عروسك گفت: حالا یك كمی بخواب ، وقتش كه شد بیدارت می كنم. می خواهم تو و یاشار را ببرم به جنگل.
اولدوز دیگر چیزی نگفت و به پشت دراز كشید و از پنجره چشم دوخت به آسمان تا ستاره هایی را كه می افتادند ، نگاه كند.



شب جنگل

نصف شب گذشته بود. ماه داشت از پشت كوهها در می آمد. روی زمین هوا ایستاده بود ،‌ نفس نمی كشید. اما بالاترها نسیم ملایمی می وزید. سه تا كبوتر سفید توی نسیم پرواز می كردند و نرم نرم می رفتند ، می لغزیدند. زیر پایشان و بالشان شهر خوابیده بود در سایه روشن مهتاب. پر شكسته‌ی یكی از كبوترها را با نخ بسته بودند. پشت بعضی از بامها كسانی خوابیده بودند. بچه‌ای بیدار شد و به مادرش گفت: ننه ، كبوترها را نگاه كن. انگار راهشان را گم كرده اند.
مادرش در خواب شیرینی فرو رفته بود ، بیدار نشد. چشم بچه با حسرت دنبال كبوترها راه كشید و خودش همان جور ماند تا دوباره به خواب رفت.
ماه داشت بالا می آمد و سایه ها كوتاهتر می شد. حالا دیگر كبوترها از شهر خیلی دور شده بودند. كبوتر پر شكسته به كبوتر وسطی گفت: عروسك سخنگو ، جنگل ، خیلی دور است؟
كبوتر وسطی جواب داد: نه ، یاشار جان. وسط همان كوههایی است كه ماه از پشتشان در آمد. نكند خسته شده باشی.
یاشار ، همان كبوتر پر شكسته ، گفت: نه ، عروسك سخنگو. من از پرواز كردن خوشم می آید. هر چقدر پرواز كنم خسته نمی شوم. تابستانها خواب می بینم سوار بادبادكم شده‌ام و می پرم.
كبوتر سومی گفت: من هم هر شب خواب می بینم پر گرفته ام پرواز می كنم.
كبوتر وسطی ، همان عروسك سخنگو، گفت: مثلا چه جور؟
كبوتر سومی گفت: یك شب خواب دیدم قوطی عسل را برداشته‌ام همه را خورده‌ام ، زن بابا بو برده دنبالم گذاشته. یك وردنه هم دستش بود. من هر چقدر زور می زدم بدوم ، نمی توانستم. پاهام سنگینی می كرد و عقب می رفت. كم مانده بود زن بابا به من برسد كه یكهو من به هوا بلند شدم و شروع كردم به پرزدن و دور شدن و از این بام به آن بام رفتن. زن بابا از زیر داد می زد و دنبالم می كرد.
یاشار گفت: آخرش؟
اولدوز گفت: آخرش یكهو زن بابا دست دراز كرد و پام را گرفت و كشید پایین. من از ترسم جیغ زدم و از خواب پریدم. دیدم صبح شده و زن بابا نوك پام را گرفته تكانم می دهد كه: بلند شو! آفتاب پهن شده ، تو هنوز خوابی.
یاشار و عروسك سخنگو خندیدند و گفتند: عجب خوابی!
بعد عروسك سخنگو گفت: آخر تو چه بدی به زن بابا كرده‌ای كه حتی در خواب هم دست از سرت بر نمی دارد؟
اولدوز گفت: من چه می دانم. یك روزی به بابام می گفت كه تا من توی خانه‌ام ، بابام او را دوست ندارد. بابام هم هی قسم می خورد كه هر دوتامان را دوست دارد.
یاشار گفت: من می خواهم چند تا پشتك وارو بزنم.
عروسك گفت: هر سه تامان می زنیم.
آن شب چوپانهایی كه در آن دور و برها بودند و به آسمان نگاه می كردند ، می دیدند سه تا كبوتر سفیدتر از شیر تو دل آسمان پر می زنند و پشتك وارو می زنند و حرف می زنند و راه می روند و هیچ هم خسته نمی شوند.
ناگهان یاشار گفت: اوه!.. صبر كنید. زخمم سر باز كرد.
عروسك و اولدوز نگاه كردند دیدند خون از پر شكسته ی یاشار چكه می كند. عروسك از كركهای سینه‌ی خودش كند و زخم یاشار را دوباره بست و گفت: به جنگل كه رسیدیم ، زخمت را مرهم می گذاریم ، آنوقت زود خوب می شود.
حالا پای كوهها رسیده بودند. اول دره‌ی تنگی دیده شد. كوهها در دهانه ی دره سر به هم آورده بودند و دهانه را تنگتر كرده بودند. كبوترها وارد دره شدند. یاشار از عروسك پرسید: عروسك سخنگو ، تو هیچ به ما نگفتی برای چه به جنگل می رویم.
عروسك گفت: امشب همه‌ی عروسكها می آیند به جنگل. هر چند ماه یك بار ما این جلسه را داریم.
اولدوز گفت: جمع می شوید كه چه؟
عروسك گفت: جمع می شویم كه ببینیم حال پسر بچه‌ها و دختر بچه‌ها خوب است یا نه. از این گذشته ، ما هم بالاخره جشن و شادی لازم داریم.
دره تمام شد. جنگل شروع شد. درختها ،‌ دراز دراز سرپا ایستاده بودند و زیر نور ماه می درخشیدند. مدتی هم از بالای درختها پرواز كردند تا وسط جنگل رسیدند. سر و صدا و همهمه‌ی گفتگو به گوش رسید. زمین بزرگ بی درختی بود. بركه‌ای از یك گوشه‌اش شروع می شد و پشت درختها می پیچید. دورادور درختهای گوناگون بلند قدی ، سرپا ایستاده بودند و پرندگان رنگارنگی رویشان نشسته آواز می خواندند یا صحبت می كردند. كنار بركه آتش بزرگی روشن بود كه نور سرخش را همه جا می پاشید. صدها و هزارها عروسك كوچك و بزرگ اینور و آنور می رفتند یا دسته دسته گرد هم نشسته گپ می زدند. عروسكهای گنده و ریزه ، خوش پوش و بد سر و وضع و پسر و دختر قاتی هم شده بودند.
آن شب جانوران جنگل هم نخوابیده بودند. دورادور ، پای درختها ، جا خوش كرده بودند و عروسكها را تماشا می كردند.
یاشار و اولدوز از دیدن این همه عروسك و پرنده و جانور ذوق می كردند. هیچ بچه‌ای حتی در خواب هم چنین چیزی ندیده است. ماه در آب بركه دیده می شد. درختها و پرنده‌ها و شعله های آتش هم دیده می شد. همه چیز زیبا بود. همه چیز مهربان بود. خوب بود. دوست داشتنی بود. همه چیز . همه چیز. همه.



طاووسی با دم چتری و پرچانه

طاووس تک و تنها روی درختی نشسته و دمش را آویخته بود. عروسك سخنگو به یاشار و اولدوز گفت: بیایید شما را ببرم پیش طاووس ، باش صحبت كنید. من می روم پیش سارا. صداتان كه كردم ، می آیید پیش عروسكها.
اولدوز گفت: سارا دیگر كیست؟
عروسك گفت: سارا بزرگ ماست.
عروسك بچه‌ها را با طاووس آشنا كرد و خودش رفت پیش دوستانش.
طاووس گفت: پس شما دوستان عروسك سخنگو هستید.
اولدوز گفت: آره. ما را آورده اینجا كه جشن عروسكها را تماشا كنیم.
یاشار گفت: راستی ، طاووس ، تو چقدر خوشگلی!
طاووس گفت: حالا شما كجای مرا دیده اید. دمم را نگاه كنید...
یاشار و اولدوز نگاه كردند. دیدند دم طاووس یواش یواش بالا آمد و آمد و مثل چتر بزرگی باز شد. در نور ماه و آتش ، پرهای طاووس هزار رنگ می زدند. بچه‌ها دهانشان از تعجب باز مانده بود.
طاووس گفت: بله ، همانطور كه می بینید من پرنده‌ی بسیار زیبایی هستم. می بینید با دمم چه طاق زیبایی بسته‌ام؟ همه‌ی بچه‌ها می میرند برای یك پر من. تمام شاعران از زیبایی و لطافت من تعریف كرده‌اند. مثلا سعدی شیرازی می گوید: از لطافت كه هست در طاووس – كودكان می كنند بال و پرش. حتی در یك كتاب قدیمی خواندم كه ابوعلی سینا ، حكیم بزرگ ، تعریف گوشت و پیه مرا خیلی كرده و گفته كه درمان بسیاری از مرضهاست. شاعران ، خورشید را به من تشبیه می كنند و به آن می گویند: طاووس آتشین پر. در بعضی از كتابهای قدیمی نام مرا ابوالحسن هم نوشته اند. من حتی از جفت خودم زیباترم...
یاشار از پرچانگی طاووس به تنگ آمده بود. اما چون در نظر داشت یكی دو تا از پرهاش را از او بخواهد ، به حرفهای طاووس خوب گوش می داد و پی فرصت بود. آخرش سخن طاووس را برید و گفت: طاووس جان ،‌ یكی دو تا از پرهای زیبایت را به من و اولدوز می دهی؟ می خواهم بگذارم لای كتابهام.
طاووس یكه خورد و گفت: نه. من نمی توانم پرهای قیمتی ام را از خودم دور كنم. اینها جزو بدن منند. مگر تو می توانی چشمهات را درآری بدهی به من؟
اولدوز حواسش بیشتر پیش عروسكها و جانوران بود و به حرفهای طاووس كمتر گوش می دادم. بنابراین زودتر از یاشار دید كه عروسك سخنگو صداشان می زند. عروسك جلدش را انداخته بود و دیگر كبوتر نبود. اولدوز نگاه كرد دید یاشار بدجوری پكر است. گفت: یاشار بیا برویم پایین. عروسك سخنگو صدامان می كند.
طاووس را بدرود گفتند و پركشیدند و رفتند پایین. طاووس تا آن لحظه دمش را بالا نگهداشته بود و از جاش تكان نخورده بود كه مبادا پای زشتش دیده شود. وقتی دید بچه‌ها می خواهند بروند ، گفت: خوش آمدید. امیدوارم هر جا كه رفتید فراموش نكنید كه از زیبایی من تعریف كنید.



آشنایی با سارا و دیگر عروسكها

عروسك سخنگو دستی به سر و صورت اولدوز و یاشار كشید و از جلد كبوتر درشان آورد. عروسك ریزه‌ای قد یك وجب روی سنگی نشسته بود. عروسك سخنگو به او گفت: سارا ، دوستان من اینها هستند ، اولدوز و یاشار.
یاشار و اولدوز سلام كردند. سارا پا شد. بچه‌ها خم شدند و با او دست دادند.
سارا گفت: به جشن ما خوش آمده اید. من از طرف تمام عروسكها به شما خوشآمد می گویم.
یاشار گفت: ما هم خیلی افتخار می كنیم كه توانسته‌ایم محبت عروسك سخنگو را به دست آوریم. و خیلی خوشحالیم كه به جمع خودتان راهمان داده اید و با ما مثل دوستان خود رفتار می كنید. از همه تان تشكر می كنیم.
سارا گفت: اول باید از خودتان تشكر كنید كه توانسته‌اید با اخلاق و رفتار مهربان خود عروسكتان را به حرف بیاورید و به این جنگل راه بیابید.
بعد رویش را كرد به عروسك سخنگو و گفت: بچه‌ها را ببر با عروسكها ی دیگر آشنا كن و به همه بگو بیایند پیش من. چند كلمه حرف می زنیم و رقص را شروع می كنیم.
عروسكها تا شنیده بودند عروسك سخنگو دوستانش را هم آورده است ، خودشان دسته دسته جلو می آمدند و بچه‌ها را دوره می كردند و شروع می كردند به خوشآمد گفتن و محبت كردن و حرف زدن.



خودپسندها چه ریختی اند؟

درد انگشت یاشار شدت یافته بود. دست عروسك را گرفت و گفت: انگشتم بدجوری درد می كند ، یك كاری بكن.
عروسك گفت: پاك یادم رفته بود. خوب شد یادم انداختی.
عروسك گنده‌ای پیش آمد و گفت: زخمی شدی ، یاشار؟
یاشار گفت: آره ، عروسك خانم. انگشت شستم را كارد بریده.
اولدوز اضافه كرد: تو كارخانه ی قالیبافی.
عروسك گنده گفت: بیا برویم جنگل. من مرهمی بلدم كه زخم را چند ساعته خوب می كند. بیا.
بعد دست یاشار را گرفت و كشید.
عروسك سخنگو گفت: برو یاشار. عروسك مهربانی است. دواهای گیاهی را خوب می شناسد.
دو تایی از وسط عروسكها گذشتند و پای درختان رسیدند. جانوران جنگل راه باز كردند. خرگوش سفیدی داشت ساقه‌ی گیاهی را میجوید. عروسك به او گفت: رفیق خرگوش ، می توانی بروی از آن سر جنگل یكی دو تا از آن برگهای پت و پهن برایم بیاری؟
خرگوش گفت: این دفعه زخم كه را می بندی؟
عروسك گفت: زخم یاشار را می بندم. همینجا پای درخت چنار نشسته‌ایم.
خرگوش دیگر چیزی نگفت و خیز برداشت و در پیچ و خم جنگل ناپدید شد. عروسك چند جور برگ و گیاه جمع كرد و نشست پای درخت چناری و سنگ پهنی جلوش گذاشت و شروع كرد برگ و گیاه را كوبیدن.
عروسكهای دیگر از اینجا دیده نمی شدند. فقط شعله‌های آتش كم و بیش از وسط شاخ و برگ درختان دیده می شد.
یاشار گفت: عروسك خانم ، تو طاووس را می شناسی؟
عروسك گفت: خیلی هم خوب می شناسم. همه‌اش فیس و افاده می فروشد، پز می دهد.
یاشار گفت: عروسك سخنگو ما را برد پیش او كه باش صحبت كنیم اما او همه‌اش از خودش گفت.
عروسك گفت: عروسك سخنگو شما را پیش او برده كه با چشم خودتان ببینید خودپسندها چه ریختی اند.
یاشار گفت: بش گفتم از پرهاش یكی دو تا بدهد بگذارم لای كتابهام ، نداد. گفت كه پرهاش به آن ارزانیها هم نیست كه من گمان می كنم.
عروسك گنده همانطور كه برگ و گیاه را میكوبید گفت: بیخود می گوید.. همین روزها وقت ریختن پرهاش است. آنوقت هر چقدر بخواهی می توانی برداری.
یاشار گفت: راستی؟
عروسك گفت: طاووس هر سال همین روزها پرهاش را می ریزد.
یاشار گفت: آنوقت چه ریختی می شود؟
عروسك گفت: یك چیز زشت و بد منظره. بخصوص كه پاهای زشتش را هم دیگر نمی تواند قایم كند.



شبهای تاریك جنگل و كرم شب تاب

یاشار داشت توی تاریك جنگل را نگاه می كرد كه چشمش افتاد به روشنایی ضعیفی كه از وسط گیاهها یواش یواش به آنها نزدیك می شد. به عروسك گفت: عروسك خانم ، آن روشنایی از كجا می آید؟
عروسك نگاه كرد و گفت: كرم شب تاب است. او كرم مهربانی است كه توی تاریكی نور پس می دهد. مثل اینكه می آید پیش ما. نمی خواهد ما توی تاریك بمانیم.
عروسك و یاشار آنقدر صبر كردند كه كرم شب تاب نزدیك شد و سلام كرد.
عروسك گفت: سلام ، كرم شب تاب. كجا می خواهی بروی؟
كرم شب تاب گفت: داشتم توی تاریكی جنگل می گشتم كه صدای شما را شنیدم و پیش خود گفتم « من كه یك كم روشنایی دارم ، چرا پیش آنها نرم؟»
عروسك تشكر كرد و یاشار را نشان داد و گفت: برای زخم یاشار مرهم درست می كنیم. پسر خوبی است. باش آشنا شو.
یاشار و كرم شب تاب گرم صحبت شدند. یاشار از مدرسه و قالیبافی و ننه و دده‌اش به او گفت ، و او هم از جنگل و جانوران و درختان و شبهای تاریك جنگل. عروسك گنده هم مرهم را كوبید و حاضر كرد. بعد رفت از یك درختی میوه‌ای كند و آورد. آبش را گرفت و با آب زخم یاشار را شست و تمیز كرد.

هر نوری هر چقدر هم ناچیز باشد ، بالاخره روشنایی است.

وصله های سر زانوی یاشار

چند دقیقه بعد خرگوش از راه رسید. دو تا برگ نرم و پهن به دندان گرفته بود. آنها را داد به عروسك. وقتی چشمش به كرم افتاد ، سلام كرد و گفت: عجب مجلس دوستانه‌ای!
كرم شب تاب گفت: رفیق خرگوش ، من همیشه می كوشم مجلس تاریك دیگران را روشن كنم ، جنگل را روشن كنم ، اگر چه بعضی از جانوران مسخره‌ام می كنند و می گویند «با یك گل بهار نمی شود. تو بیهوده میكوشی با نور ناچیزت جنگل تاریك را روشن كنی.»
خرگوش گفت: این حرف مال قدیمی هاست. ما هم می گوییم « هر نوری هر چقدر هم ناچیز باشد ، بالاخره روشنایی است.»
عروسك مرهم را روی زخم مالیده ، برگ را روش پیچیده بود. خرگوش از او پرسید: عروسك خانم ، دیگر با من كاری نداشتی؟
عروسك گفت: یك كار دیگر هم داشتم. طاووس نشسته روی درخت زبان گنجشك، كنار بركه. این روزها وقت ریختن پرهاش است. می روی یك كاری می كنی كه یكهو تكان بخورد ، یكی دو تا از پرهاش بیفتد. آنوقت آنها را برمی داری می آری میدهیم به یاشار. می خواهد بگذارد لای كتابهاش.
خرگوش گذاشت رفت. كرم شب تاب گفت: این همان طاووس خودپسند است؟
عروسك گفت: آره.
یاشار گفت: خیلی به پرهاش می نازد.
كرم شب تاب گفت: رفیق یاشار ، عروسك خانم را می بینی چه لباسهای رنگارنگ و قشنگی پوشیده! همه جاش زیباتر از طاووس است اما یك ذره فیس و افاده تو كارش نیست. برای همین هم است كه اگر لباسهاش را بكند دور بیندازد ، باز هم ما دوستش خواهیم داشت. این هیچوقت زشت نیست. چه با لباسهاش چه بی لباسهاش.
یاشار در تاریك روشن وسط درختان ، دستی به وصله‌های سر زانوی خود كشید و نگاهی به آستینهای پاره و پاهای لخت و پاشنه های ترك ترك خود كرد و چیزی نگفت.
عروسك گفت: یاشار ، خیال نكنی من هم مثل طاووس اسیر لباسهای رنگارنگم هستم. اینها را در خانه تن من كرده‌اند. آخر من در خانه‌ی ثروتمندی زندگی می كنم. عروسك سخنگو خانه‌ی ما را خوب می شناسد...
عروسك تكه‌ای از دامن پیرهنش را پاره كرد و دست یاشار را بست. پاشدند كه بروند ، كرم شب تاب گفت: من همینجا می مانم كه رفیق خرگوش برگردد. دنبالتان می فرستمش.
عروسك و یاشار هنوز از وسط درختان خارج نشده بودند كه خرگوش به ایشان رسید. دو تا پر زیبای طاووس را به دهان گرفته بود. یاشار پرها را گرفت و راه افتادند.



بهترین رقص دنیا

كنار بركه ی آب ، سارا ، بزرگ عروسكها ، داشت حرف می زد و عروسكهای دیگر ساكت گوش می دادند. اولدوز كناری ایستاده بود.
سارا می گفت: من دیگر بیشتر از این دردسرتان نمی دهم. اول چله‌ی كوچك باز همدیگر را می بینیم. و در پایان حرفهایم بار دیگر از مهمانان عزیزمان تشكر می كنم كه با مهربانیها و خوبی های خودشان عروسكشان را به حرف آورده‌اند. همه میدانیم كه تاكنون هیچ بچه‌ای نتوانسته بود اینقدر خوب باشد كه عروسكش را به حرف بیاورد. امیدوارم كه دوستی اولدوز و یاشار و عروسكشان همیشگی باشد. حالا به افتخار مهمانان عزیزمان «رقص گل سرخ» را اجرا می كنیم.
همه برای سارا كف زدند و پراكنده شدند. عروسك سخنگو بچه‌ها را روی سنگ بلندی نشاند و گفت: همینجا بنشینید و تماشا كنید.« رقص گل سرخ» بهترین رقص دنیاست.



رقص گل سرخ. سرود گل سرخ

لحظه ای میدان خالی بود. دورادور جانوران پای درختان نشسته بودند و پرندگان روی درختان و دیگر چیزی دیده نمی شد. بعد صدای نرم و شیرین موسیقی بلند شد و ده بیست تا عروسك بنفش پوش ساز زنان وارد شدند و نرم نرم آمدند در گوشه‌ای ایستادند. بعد قایقی شگفت و سفید مثل برف از ته بركه نمایان شد كه به آهنگ موسیقی تكان می خورد و پیش می آمد. عروسكان سفیدپوش بسیاری روی قایق خاموش ایستاده بودند. صدای نرم و زمزمه وار آب شنیده می شد. مرغابیها و قوهای سفید فراوانی از پس و پیش ، قایق را میراندند و ماهیان سرخ ریز و درشتی دور سفیدها را گرفته بودند و راست می لغزیدند به پیش. ماهتاب هم توی آب بود. قایق كه لب آب رسید ، عروسكهای سفید رقص كنان پا به زمین گذاشتند. مرغابیها و قوها و ماهیها لب آب رج بستند. عروسكها دستها و بدنشان را حركت می دادند و نرم میرقصیدند. لبه‌ی پیرهنشان تا زمین می رسید. می رقصیدند و به هم نزدیك میشدند و لبخند میزدند و دوتا دوتا و سه تا سه تا باز میرقصیدند. یكی دو تا شروع كردند به خواندن. رفته رفته دیگران هم به آنها پیوستند و صدای موسیقی و آواز فضای جنگل را پر كرد.
عروسكها چنین می خواندند:

روزی بود ، روزگاری بود:
لب این آب كبود
گل سرخی روییده بود
درشت ،
زیبا ،
پر پر.
باد آمد
باران آمد
بوران شد
توفان شد
گل سرخ از جا كنده شد
گلبرگهاش پراكنده شد.
كجا رفتند؟
چكارشان كردند؟
مرده‌اند ، زنده‌اند؟
كس نمی داند.
آه چه گل سرخ زیبایی بود؟..

عروسكهای سفید آواز خوانان و رقص كنان جمع شدند و پهلوی عروسكهای بنفش ایستادند. كمی بعد عروسك كوچولوی سرخی از پشت درختان رقص كنان درآمد.
عروسكهای سفید شروع كردند به خواندن:

ما این را می شناسیم:
گلبرگ گل سرخ است.
از كجا می آید؟
به كجا می رود؟
كس نمی داند؟

عروسك سرخ كمی اینور و آنور پلكید و از گوشه ی دیگری خارج شد. بعد عروسك سرخ دیگری وارد شد.
عروسكهای سفید شروع كردند به خواندن.

یك گلبرگ سرخ دیگر
از كجا می آید؟
به كجا می رود؟
كس نمی داند؟

عروسك سرخ كمی اینور آنور پلكید و خواست از گوشه‌ای خارج شود كه به عروسك سرخ دیگری برخورد. لحظه‌ای به هم نگاه كردند و دست هم را گرفتند و شروع كردند به رقص بسیار تند و شادی. مدتی رقصیدند. بعد عروسك سرخ دیگری به آنها پیوست. بعد دیگری و دیگری تا صدها عروسك بزرگ و كوچك سرخ وارد شدند. دسته دسته حلقه زده بودند و می رقصیدند. رقصی تند و شاد. ماه درست بالای سرشان بود. آتش خاموش شده بود.
صدای موسیقی باز هم تندتر شد. عروسكها دست هم را رها كردند و پراكنده شدندو درهم شدند و لب بركه جمع شدند.
اولدوز و یاشار روی سنگ نشسته بودند و چنان شیفته‌ی رقص عروسكها شده بودند كه نگو. یاشار حتی پر طاووس را هم فراموش كرده بود. ناگهان دیدند لب بركه گل سرخی درست شد. درشت ، زیبا ، پر پر. گل سرخ شروع كرد به چرخیدن و رقصیدن. عروسكهای سفید حركت كردند و دور گل سرخ را گرفتند و آنها هم شروع كردند به رقص و چرخ.
آهنگ رقص یواش یواش تندتر و تندتر شد. بچه‌ها چنان به هیجان آمده بودند كه پاشدند و دست در دست هم ، آمدند قاطی عروسكها شدند. جانوران و پرندگان و درختان هم به جنب و جوش افتاده بودند.
عروسكها رقصیدند و رقصیدند ، آنوقت همه پراكنده شدند و باز میدان خالی شد. لحظه ای بعد عروسكها با لباسهای اولیشان درآمدند.
دیگر وقت رفتن بود. ماه یواش یواش رنگ می باخت.



رفت و آمد كبوترها ، معمایی كه برای زن بابا هرگز حل نشد

هوا كمی روشن شده بود. زن بابا چشم باز كرد دید سه تا كبوتر سفید نشسته‌اند روی درخت توت. كمی همدیگر را نگاه كردند. بعد یكیشان پرید رفت به خانه‌ی یاشار و دوتاشان از پنجره رفتند تو. زن بابا هر چه منتظر شد كبوترها بیرون نیامدند. خواب از سرش پرید. پاشد رفت از پنجره نگاه كرد دید اولدوز و عروسكش دوتایی خوابیده اند و چیزی در اتاق نیست. خیلی تعجب كرد. كمی هم ترسید. نتوانست تو برود. چند دقیقه همانجا ایستاد. بعد نگران آمد تپید زیر لحافش. اما هنوز چشمش به پنجره بود. گوش به زنگ بود. كمی بعد صدای ناآشنایی از اتاق به گوش رسید. بعد صدای پچ وپچ دیگری جوابش داد. مثل اینكه دو نفر داشتند با هم حرف می زدند. زن بابا از ترس عرق كرد. چشمهاش را بیحركت دوخته بود به پنجره. صدای پچ و پچ دو نفره باز به گوش رسید. این دفعه زن بابا اسم خودش را هم شنید و پاك ترسید. شوهرش را بیدار كرد و گفت: پاشو ببین كی تو اتاق است. من می ترسم.
بابا گفت: زن ، بخواب. این وقت صبح كی می آید خانه‌ی مردم دزدی؟
زن بابا گفت: دزد نیست. یك چیز دیگری است. دو تا كبوتر سفید رفتند تو اتاق و دیگر بیرون نیامدند.
بابا برای خاطر زنش پا شد و رفت از پنجره نگاه كرد دید اولدوز عروسكش را بغل كرده و خوابیده. برگشت به زنش گفت: دیدی زن به سرت زده! حتی كبوترها را هم توی خواب دیده‌ای! پاشو سماور را آتش كن. این فكرهای بچگانه را هم از سرت در كن.
زن بابا پا شد رفت به آشپزخانه كه آتش روشن كند. بابا آفتابه برداشت و رفت به مستراح. پری هنوز خواب بود. اگر بیدار بود البته می دید كه كبوتر سفیدی از خانه‌ی یاشار بالا آمد و از پنجره ی خانه ی اینها تپید تو ، بعد هم صدای پچ پچ بلند شد.
زن بابا آتش چرخان به دست داشت از دهلیز می گذشت كه صدای گفتگویی شنید:
صدایی گفت: عروسك سخنگو بلند شو مرا از جلد كبوتر درآور ، بعد بخواب.
صدای دیگری گفت: خوب شد كه آمدی. من اصلا فراموش كرده بودم كه تو توی جلد كبوتر رفتی به خانه‌ات ،‌ بیا جلو از جلدت درآرمت.
صدای اولی گفت: باید برویم خانه‌ی خودمان. اینجا نمی شود.
صدای دومی گفت: آره. بپر برویم. نباید ترا اینجا ببینند.
زن بابا داشت دیوانه می شد. از ترس فریادی كشید و دوید به حیاط. بابا داشت لب كرت دست و روش را می شست كه دید دو تا كبوتر سفید پركشان از پنجره درآمدند و یك كمی توی هوا اینور و آنور رفتند ، بعد نشستند در حیاط خانه‌ی دست چپی ، بابا كبوترها را نگاه كرد و به زنش گفت: دیگر چرا جنقولك بازی درمی آری؟ مگر از كبوترها نمی ترسیدی؟ اینها هم كه گذاشتند رفتند.
پری به سروصدا بلند شد نشست. زن بابا آتش چرخان به دست كنار دیوار ایستاد گفت: باز هم داشتند حرف می زدند. « از ما بهتران» بودند.
پری هاج و واج مانده بود. زن بابا و بابا یكی بدو می كردند و ملتفت نبودند كه كبوتر سفیدی پشت هره‌ی بام قایم شده می خواهد دزدكی تو بخزد. این كبوتر ، عروسك سخنگو بود كه از پیش یاشار برمی گشت. وقتی دید كسی نمی بیندش از پنجره تپید تو. اما زن بابا به صدای بالش سر بلند كرد و دیدش و داد زد: اینها!.. نگاه كن!.. باز یكی رفت تو.
بابا دوید طرف پنجره. دید كبوتر تپید به صندوقخانه. بابا هم خودش را به صندوقخانه رساند اما چیزی ندید. مات و معطل ماند كه ببینی این كبوتر لعنتی كجا قایم شد. یكهو چشمش افتاد به عروسك سخنگو كه پشت در سرپا ایستاده بود.
اولدوز چنان خوابیده بود كه انگار چند شبانه روز بیخوابی كشیده و هرگز بیداربشو نیست. بابا نگاهی به او كرد و لحافش را بلند كرد دید تنهاست. فكر برش داشت كه ببیند عروسك را كی برده گذاشته توی صندوقخانه پشت در. زن بابا و پری داشتند جلو پنجره بابا را زل می زدند. زن بابا گفت: عروسك دختره چی شده؟ من كه آمدم نگاه كردم پهلوش بود.
بابا گفت: تو صندوقخانه است. كبوتر هم نیست.
زن بابا گفت: به نظرم این عروسك یك چیزیش است. می ترسم بلایی سرمان بیاورد...
زن بابا دعایی خواند و به خودش فوت كرد و بعد گفت: حالا تو دختره را بیدارش كن...
بابا با نوك پا اولدوز را تكان داد و گفت: د بلند شو دختر!..



یاشار نظركرده ی امامها شده بود

ننه‌ی یاشار ظهر به خانه‌شان برگشت و دید یاشار هنوز خوابیده. كلثوم از صبح تا حالا پیش زن بابای اولدوز بود. رخت شسته بود و گوشت گاو را كه گندیده بود ، برده بود انداخته بود جلو سگهای كوچه.
هوا گرم بود. یاشار سخت عرق كرده بود و لحافش را دور انداخته بود. روی پهلوی چپش خوابیده بود و زانوانش را تاشكمش بالا آورده بود. ننه‌اش نگاه كرد دید پارچه‌ی روی زخمش عوض شده ، همان پارچه نیست كه خودش بسته بود ، یك تكه پارچه‌ی آبی ابریشمی بود. یاشار را تكان داد. یاشار چشم باز كرد و گفت: ننه ، بگذار یك كمی بخوابم.
ننه‌اش گفت:پسر بلندشو. ظهر شده. تو از كی اینقدر تنبل شده‌ای؟ این پارچه‌ی آبی را از كجا آوردی زخمت را بستی؟
یاشار نگاه تندی به انگشت شستش كرد ، همه چیز ناگهان یادش آمد. لحظه ای دودل ماند. ننه‌اش نشست بالای سرش ، عرق پیشانیش را با چادرش پاك كرد و گفت: نگفتی پسرم این پارچه‌ی تر و تمیز را از كجا آورده‌ای؟
یاشار گفت: خواب دیدم یك مرد نورانی آمد نشست پهلویم و به من گفت: پسرم ، می خواهی زخمت را خوب كنم؟ من گفتم: چرا نمیخواهم ، آقا. آن مرد نورانی مرهمی از جیبش درآورد و زخمم را دوباره بست و گفت: تا تو بیدار بشوی زحمت هم خوب خواهد شد...
یاشار لحظه‌ای ساكت شد و باز گفت: مرد مهربانی بود صورتش اینقدر نورانی بود كه نگو. وقتی زخمم را بست ، به من گفت: نگاه كن ببین آن چیست ایستاده پشت سرت. من عقب برگشتم و دیدم چیزی نیست. اما وقتی به جلو هم نگاه كردم باز دیدم چیزی نیست. مرد رفته بود.
ننه‌ی یاشار با چنان حیرتی پسرش را نگاه می كرد و بی حركت نشسته بود كه یاشار اولش ترسید ، بعد كه ننه‌اش به حرف آمد فهمید كه یخش خوب گرفته.
ننه‌اش گفت: گفتی صورتش هم نورانی بود؟
یاشار گفت: آره ، ننه. عین همان كه آن روز می گفتی یك وقتی بخواب ننه بزرگ آمده بود و پای چلاقش را خوب كرده بود. ببین زخم من هم دیگر درد نمی كند.
ننه‌ی یاشار گریه‌اش گرفت. از شوق و شادی گریه می كرد. پسرش را در آغوش كشید و سر و رویش را بوسید و گفت: تو نظر كرده‌ی امامها شده‌ای. از تو خوششان آمده. اگر دده‌ات بداند!.. گفتی انگشتت دیگر درد نمی كند؟
یاشار گفت: عین این یكی انگشتهام شده. از فردا باز می توانم كار كنم.
آنوقت زخمش را باز كرد و برگها و مرهم گیاهی را برداشت زخمش را به ننه‌اش نشان داد. جای زخم سفید شده بود و هیچ چرك و كثافتی نداشت. زخم را دوباره بستند. یاشار پا شد لحاف و تشكش و متكایش را جمع كرد گذاشت به رخت چین و گفت: ننه ، هوا دیگر گرم شده. امشب پشت بام می خوابم.
ننه‌اش بهت زده نگاهش می كرد. چیزی نگفت. یاشار گذاشت رفت به حیاط كه دست و رویش را بشوید. كلثوم داشت توی اتاق دعا می خواند ، شكر می گزارد. یاشار تازه یادش آمد كه پرهای طاووس را تو جنگل جا گذاشته.



مورچه سواره ها

یاشار لب كرت ایستاده بود می شاشید كه چشمش افتاد به پای گاو كه كنار دیوار افتاده بود. گربه ی سیاهی هم روی دیوار نشسته بو می كشید. یاشار از پای گاو چیزی نفهمید ، بعد یادش آمد كه دیشب اولدوز و عروسك چه به اوگفته بودند.
دیشب وقتی از جنگل برمی گشتند ، اولدوز به او گفته بود: صبح كه ننه‌ات می آید خانه‌ی ما ، پای گاو را می فرستم پیش تو. خوب مواظبش باش.
یاشار گفته بود: برای چه؟
عروسك سخنگو جواب داده بود: این ، از آن گاوهای معمولی نبوده. پاش را نگه میداریم ، به دردمان می خورد. هر وقت مشكلی داشتیم می توانیم ازش كمك بخواهیم.
یاشار تو همین فكرها بود كه صدای جیغ و داد اولدوز بلند شد. وسط جیغ و دادش می شد شنید كه می گفت: نكن مامان!.. غلط كردم!.. خاله پری كمكم كن!.. آخ مردم!..
یاشار گیج و مبهوت لب كرت ایستاده بود و نمی دانست چكار باید بكند. ناگهان دوید به طرف پای گاو و برش داشت و یواشكی گفت: زن بابا دارد اولدوز را می كشدش. حالا چكار كنیم؟
صدای ضعیفی به گوش یاشار آمد: مرا بینداز پشت بام. مواظب گربه‌ی سیاه هم باش.
یاشار گربه‌ی سیاه را زد و از خانه دور كرد. بعد پا را انداخت پشت بام. به صدای افتادن پا ، ننه‌اش از اتاق گفت: یاشار ، چی بود افتاد پشت بام؟
یاشار گفت: چیزی نبود. پای گاو را كه برایم آورده بودی انداختم پشت بام خشك بشود.
ننه‌اش گفت: اولدوز داده. هیچ معلوم است پای گاو می خواهی چكار؟
یاشار گفت: ننه ، باز مثل اینكه زن بابا دارد اولدوز را می زند. بهتر نیست یك سری به آنها بزنی؟
ننه‌اش گفت: به ما مربوط نیست، پسر جان. هر كی صلاح كار خودش را بهتر می داند.
یاشار گفت: آخر ننه...
ننه‌اش گفت: دست و روت را زود بشور بیا ناهار بخوریم.
یاشار دیگر معطل نكرد. از پلكانی كه پشت بام می خورد ، رفت بالا. پای گاو گفت: ده بیست تا از مورچه سواره‌هام را فرستادم به حساب زن بابا برسند. مواظب گربه‌ی سیاه باش. می ترسم آخرش روزی مرا بقاپد ببرد.
یاشار دور و برش را نگاه كرد دید گربه‌ی سیاه نوك پا نوك پا دارد جلو می آید. كلوخی دم دستش بود. برش داشت و پراند. گربه‌ی سیاه خیز برداشت و فرار كرد.

فلفل چه مزه ای دارد؟ مورچه سواره ها به داد اولدوز می رسند

حالا برای اینكه ببینیم اولدوز چه‌اش بود، كمی عقب برمی گردیم و پیش اولدوز و زن باباش می رویم.
خانه‌ی بابای اولدوز دو اتاق رو به قبله بود با دهلیزی در وسط. یكی اتاق نشیمن بود كه صندوقخانه‌ای هم داشت و دیگری برای مهمان و اینها. اتاق پذیرایی بود. آشپزخانه‌ی كوچكی هم ته دهلیز بود. طرف دیگر حیاط مستراح بود و اتاق مانندی كف آن تنوری بود با سوراخی بالایش در سقف. پلكانی از كنار اتاق پذیرایی ، پشت بام می خورد.
آن روز وقتی ننه‌ی یاشار به خانه شان رفت، زن بابا نشسته بود توی آشپزخانه برای خودش خاگینه می پخت. پری را گذاشته بود پشت در اتاق كه زاغ سیاه اولدوز را چوب بزند. ته و توی كارش را دربیاورد. زن بابا از همان صبح زود بویی برده بود و فكر كرده بود كه میان اولدوز و عروسك حتماً سر و سرّی هست.
پری بی سروصدا پشت در گوش ایستاده بود و از شكاف در اولدوز را می پایید. بابا هنوز از اداره‌اش برنگشته بود.
اولدوز تا آنوقت فرصت نكرده بود با عروسك حرف بزند. بابا و زن بابا خیلی كوشیده بودند از او حرف بیرون بكشند اما نتوانسته بودند. اولدوز خود را به بیخبری زده بود. وقتی دلش قرص شد كه كسی نمی بیندش ، رفت سراغ عروسكش. گفت: زن بابا سراپا چشم و گوش شده. انگار بویی برده.
عروسك سخنگو گفت: بهتر است چند روزی از هم دوری كنیم.
اولدوز گفت: خاله پری بد نیست. اما امان از دست زن بابا! اگر بداند من عروسك سخنگو دارم ، یك دقیقه هم نمی تواند صبر كند. تنور را آتش می كند و می اندازدت توی آتش ، بسوزی خاكستر شوی.
پری وسط صحبت پا شد رفت زن بابا را خبر كرد. زن بابا خاك انداز به دست آمد پشت در. صدایی نمی آمد ، از شكاف در اولدوز را دید كه در صندوقخانه را كیپ كرد آمد نشست كنار دیوار و شروع كرد به شمردن انگشتهاش و بازی با آنها. زن بابا در را باز كرد و گفت: با كی داشتی حرف می زدی؟.. زود بگو والا دستهات را با سوزن سوراخ سوراخ می كنم!.. دختره‌ی بی حیا!..
اولدوز دلش در سینه‌اش ریخت. خواست چیزی بگوید ،‌ زبانش به تته پته افتاد و من و من كرد. زن بابا سوزنی از یخه‌اش كشید و فرو كرد به دست اولدوز. اولدوز داد زد و گریه كرد. زن بابا باز فرو كرد. اولدوز دست و پا زد و خواست در برود كه پری گرفتش و نگهداشتش جلو روی زن بابا. زن بابا آن یكی دستش را هم سوزنی فرو كرد و گفت: حالا دیگر نمی توانی دروغ سر هم كنی. من بابات نیستم كه سرش شیره بمالی. بگو ببینم آن عروسك مسخره‌ات چه تخمی است؟ چه بارش است؟ می گویی یا فلفل توی دهنت پر كنم؟
اولدوز وسط گریه‌اش گفت: من چیزی نمیدانم مامان... آخر من چه میدانم!..
زن بابا رو كرد به پری و گفت: پری ، برو شیشه ی فلفل را زود بردار بیار. فلفل خوب می تواند این را سر حرف بیاورد.
پری دوید رفت شیشه ی فلفل را آورد. زن بابا مقداری فلفل كف دستش ریخت و خواست اولدوز را بگیرد كه از دستش در رفت و پناه برد به كنج دیوار. زن بابا به پری گفت: بیا دستهاش را بگیر. من باید امروز به او بفهمانم كه زن بابا یعنی چه.
پری و زن بابا اولدوز را به پشت خواباندند. زن بابا نشست روی پاهاش و پری بالای سرش و دستهای اولدوز را محكم گرفت. زن بابا دهن اولدوز را باز كرد و خواست فلفل بریزد كه اولدوز جیغش بلند شد صدایش را چنان سرش انداخته بود گریه می كرد كه صدایش تا چند خانه آن طرفتر به گوش می رسید. اولدوز جیغ می زد و می گفت: غلط كردم!.. خاله پری كمكم كن!..
پری چیزی نگفت. زن بابا گفت: تا حرف راست نگفته‌ای نمی توانی از دستم سالم در بروی.
اولدوز گریه كنان گفت: من كه چیزی نمیدانم... ولم كنید!.. آخ مردم!..
و تقلا كرد كه خودش را رها كند. زن بابا فلفل را توی دهنش ریخت و گفت: حالا فلفل بخور ببین چه مزه‌ای دارد!
اولدوز به سرفه افتاد و تف كرد به سر و صورت زن بابا. فلفل رفت تو چشمهاش. ناگهان پری جیغ زد و از جا جست. دست برد پشت گردنش. مورچه سواره‌ای با تمام قوتش گوشت گردنش را نیش می زد. بعد مورچه‌ی دیگری ساق پای زن بابا را گزید. بعد مورچه ی دیگری بازوی پری را گزید. بعد مورچه ی دیگری پشت زن بابا را. چنان شد كه هر دو دویدند به حیاط. آخرش مورچه ها را با لنگه كفش زدند و له كردند. اما جای نیششان چنان می سوخت كه پری گریه‌اش گرفت. اولدوز وسط اتاق به رو افتاده بود ، با دو دستش دهنش را گرفته بود و زار می زد.
بوی سوختگی غذا از آشپزخانه می آمد.



مهمانان زن بابا و پری

تنگ غروب ، یاشار جاش را پشت بام انداخته بود و آمده بود نشسته بود لب بام ، پاهایش را آویزان كرده بود و نشستن خورشید را تماشا می كرد. آفتاب زردی ، رنگهای تو در توی افق و ابرهای شعله ور غروب همیشه برایش زیبا بود. هوا كه گرگ و میش شد، ستارگان درآمدند. تك و توك ، اینجا و آنجا و رنگ پریده – كه یواش یواش پر نور می شدند و می درخشیدند. چشمك میزدند.
صدای پری او را از جا پراند. پری جلو پنجره ایستاده بود و به ننه‌اش می گفت: كلثوم ، پاشو بیا خانه ی ما. از شوهرت نامه داری.
چند دقیقه بعد یاشار و ننه‌اش پیش بابای اولدوز نشسته بودند و چشم به دهان او دوخته بودند. پری و زن بابا هم در اتاق بودند. اولدوز نبود.
دده‌ی یاشار نامه‌هاش را به آدرس بابا می فرستاد. در نامه نوشته بود كه كمی مریض است و دیگر نمی تواند كار كند، همین روزها برمی گردد پیش زن و بچه‌اش.
آخرهای نامه بود كه در زدند. چند تا مهمان آمدند. برادر و زن برادر زن بابا بودند با پسر كوچكشان بهرام. از راه دوری آمده بودند. از یك شهر دیگر. نشستند و صحبت گل انداخت. زن بابا كلثوم را نگهداشت كه شام درست كند.
یاشار گاه می رفت پیش ننه‌اش به آشپزخانه ، گاه می آمد می نشست پای پنجره. اما هیچ حرفی برای گفتن نداشت. البته حرف خیلی داشت، اما گفتنی نبود. دلش می خواست كاریش نداشته باشند و او را بگذارند برود پیش اولدوز.
وسط بگو بخند زن برادر رو كرد به زن بابا و گفت: ما آمدیم تو و پری را ببریم. صبح حركت می كنیم.
زن بابا گفت: نامزد پری برگشته؟
زن برادر گفت: آره. همین فردا عروسی راه می افتد.
آنوقت رو كرد به پری و تو صورتش خندید.

آیا هرگز خواهد شد كسی بداند زن بابا چه بلایی سر اولدوز آورده؟

شام كه خوردند زن بابا پا شد شروع كرد به جمع و جور كردن اسباب سفر و لباسهاش و چیزهای دیگری كه لازمش بود. در صندوقخانه كه باز شد، چشم یاشار افتاد به اولدوز كه به پشت خوابیده بود و دهنش را با پارچه بسته بودند.
ننه‌ی یاشار گفت: این دختر چه‌اش است؟ شام هم كه چیزی نخورد.
زن بابا گفت: مریض است. بهتر است چیزی نخورد.
كلثوم گفت: چه‌اش است؟
زن بابا گفت: دهنش تاول زده.
كلثوم و زن بابا توی صندوقخانه حرف می زدند. برادر زن بابا دم در صندوقخانه نشسته بود، حرفهاشان را شنید و در را نیمه باز كرد و اولدوز را دید و رو كرد به بابا، گفت: پس این دختره را هنوز نگه داشته اید، خیال می كردم...
بابا حرفش را برید و گفت: آره ، هنوز پیش خودمان است.
برادر نگاهی به زن خودش كرد و زن نگاهی به شوهرش و دیگر چیزی نگفتند.

كی از تاریكی می ترسد؟ شب پشت بام چه جوری است؟

شب دیروقت بود. كلثوم در آشپزخانه ظرف می شست، دیگران گرم صحبت بودند كه بهرام به مادرش گفت: مامان ،‌ من شاش دارم.
مادرش گفت: خودت برو دیگر ، مادر جان.
بهرام گفت: نه من میترسم.
زن بابا رو كرد به یاشار و گفت: پاشو پهلوی بهرام برو...
یاشار خودش هم از خیلی وقت پیش شاش داشت اما یك جور تنبلی او را سر جاش چسبانده بود و نمی توانست پا شود برود بشاشد. دو تایی پا شدند رفتند بیرون. همینجوری كه لب كرت ایستاده بودند می شاشیدند ،‌ بهرام گفت: تو هم مدرسه می روی؟ من كلاس چهارم هستم.
یاشار گفت: آره ،‌ من هم.
باز سكوت شد. یاشار هیچ حال حرف زدن نداشت. بعد بهرام گفت: من شاگرد اول كلاسمان هستم. بابام گفته یك دوچرخه برایم می خرد. تو چطور؟
یاشار گفت: من نه...
وقتی خواستند برگردند چشم بهرام به پله ها خورد. پرسید: این پله ها دیگر برای چیست؟
یاشار گفت: پشت بام می خورد. می خواهی برویم بالا نگاه كنیم.
بهرام گفت: من از تاریكی می ترسم. برویم تو.
یاشار گفت: اول من می روم بالا. تو پشت سرم بیا.
بهرام دو دل شد. گفت: تو از تاریكی نمی ترسی؟
یاشار گفت: نه. من شبها تنهایی می خوابم پشت بام و باكی هم ندارم.
بهرام گفت: شب پشت بام چه جوری است؟
یاشار گفت: اگر بیایی پشت بام، خودت می بینی.
یاشار این را گفت و پا در پلكان گذاشت و چابك رفت بالا. بهرام كمی دو دل ایستاد و بعد یواش یواش بالا رفت. یاشار دستش را گرفت و برد وسط بام. توی آسمان یك وجب جای خالی پیدا نبود. همه‌اش ستاره بود و ستاره بود. میلیونها میلیون ستاره.
یاشار گفت: می بینی؟
ستاره‌ای بالای سرشان افتاد و كمانه كشید و پایین آمد. ستاره‌ی دیگری در دوردست داغون شد. چند تا سگ در سكوت شب عوعو كردند و دور شدند. پروانه‌ای داشت می رفت طرف سر كوچه. شبكوری تندی از جلو روشان رد شد و پروانه را شكار كرد و در تاریكی گم شد. ستاره‌ی دیگری افتاد و خط روشنی دنبال خودش كشید. بوی طویله از چند خانه آن طرفتر می آمد.
یاشار« راه مكه» را بالای سرشان نشان داد و گفت: این روشنایی پهن را كه تو آسمان كشیده شده ، می بینی؟
بهرام گفت: آره.
یاشار گفت: این را بش می گویند« راه مكه».
بهرام گفت: ‌حاجی ها از همین راه به مكه می روند؟
یاشار خندید و گفت: نه بابا. مردم بیسواد بش می گویند راه مكه. اینها ستاره های ریز و درشتی اند كه پهلوی هم قرار گرفته اند. خیال نكنی به هم چسبیده اند. خیلی هم فاصله دارند. از دور این شكلی دیده می شوند.
بهرام گفت: پس چرا مردم بش می گویند راه مكه؟
یاشار گفت: معلوم است دیگر. آدمهای قدیمی كه از علم خبری نداشتند ، برای هر چه كه خودشان بلد نبودند افسانه درست می كردند. این هم یكی از آن افسانه هاست.
بهرام با تردید گفت: تو این حرفها را از خودت در نمی آری؟
یاشار گفت: اینها را از آموزگارمان یاد گرفته ام. مگر آموزگار شما برایتان از این حرفها نمی گوید؟
بهرام گفت: نه. ما فقط درسمان را می خوانیم.
یاشار گفت: مگر این حرفها درس نیست؟
ستاره‌ی درخشانی از یك گوشه‌ی آسمان بلند شده بود و به سرعت پیش می آمد. بهرام بدون آن كه جواب یاشار را بدهد گفت: آن ستاره را نگاه كن. كجا دارد می رود؟
یاشار گفت: آن كه ستاره نیست. قمر مصنوعی است. از زمین به آسمان فرستاده اند.
بهرام گفت: كجا دارد می رود؟
یاشار گفت: همین جوری دور زمین می گردد.
بهرام گفت: تو مرا دست انداخته‌ای. از خودت حرف در می آری.
یاشار گفت: از خودم حرف درمی آرم؟ آموزگارمان بم گفته. تو هم می توانی از آموزگار خودتان بپرسی.
بهرام گفت: آموزگار ما از این جور چیزها نمی گوید.
یاشار گفت: لابد بلد نیست بگوید.
بهرام گفت: نه. آموزگار ما همه چیز بلد است. خودش می گوید. تو دروغ می گویی.
بازار صحبت و بحث داشت گرم می شد كه داد زن بابا تو حیاط بلند شد: كجایید ، بهرام؟
بچه‌ها كمی از جا جستند. بهرام باز یاد تاریكی شب افتاد و خواست گریه كند كه یاشار دستش را گرفت و گفت: نترس پسر ، من پهلوت ایستاده‌ام.
زن بابا صدای یاشار را شناخت و غرید: گوساله ، بچه را چرا بردی پشت بام؟
و معطل نكرد و تندی رفت پشت بام. بهرام را از دست یاشار درآورد و گفت: برو گم شو!.. لات هرزه!..
یاشار گفت: قحبه!..
زن بابا از كوره در رفت. محكم زد تو صورت یاشار. بعد دست بهرام را گرفت رفتند پایین. یاشار لحظه‌ای ایستاد. آخرش بغضش تركید و زد زیر گریه. برگشت رفت پشت بام خودشان و به رو افتاد روی رختخوابش.
گربه ی سیاه آخرش كار خودش را كرد

یاشار صبح به سر و صدای مسافرها بیدار شد. آفتاب پشت بام پهن شده بود و گرمای خوشایندی داشت. ننه‌اش چمدان زن بابا را روی دوش گرفته بود و آخر از همه از در بیرون رفت. هر دو خانه خلوت شد. یاشار دهن دره‌ای كرد و پا شد از پلكان رفت پیش اولدوز. اولدوز پارچه‌ی جلو دهنش را باز كرده بود ،‌ داشت گوشه و كنار صندوقخانه را می گشت. یاشار صداش زد: دنبال چی می گردی اولدوز؟
اولدوز سرش را بلند كرد و گفت: تویی یاشار؟
یاشار گفت: آره. چه بلایی سر عروسك آمده؟
اولدوز گفت: نمی دانم. پیداش نیست.
اولدوز سرگذشت دیروزش را در چند كلمه به یاشار گفت. یاشار هم احوال پای گاو و مورچه هاش را گفت. آنوقت هر دو شروع كردند تمام سوراخ سنبه ها را گشتن. خبری نبود. یاشار گفت: نكند زن بابا ازمان ربوده باشد!
اولدوز گفت: چكار می توانیم بكنیم؟
یاشار گفت: مورچه ها می توانند پیدایش كنند. اگر زیر زمین هم باشد ، باز می توانند نقب بزنند بروند سراغش.
اولدوز گفت: پس برو پای گاو را بردار بیار.
یاشار تندی رفت. پشت بام گربه ی سیاه را دید كه یك چیزی به دندان گرفته با عجله دور می شود. یاشار آمد پایین و رفت سراغ لانه‌ی سگ كه در گوشه ی حیاط بود و پای گاو را آنجا قایم كرده بود. لانه خالی بود. باعجله آمد پشت بام. اما از گربه‌ی سیاه هم خبری نبود. باز آمد پایین. باز رفت پشت بام. همین جور كارهای بیهوده‌ای می كرد و هیچ نمی دانست چكار باید بكند. آخرش به صدای ننه‌اش به خود آمد. ننه‌اش داشت لب كرت دست و روی اولدوز را می شست. یاشار هم رفت پیش آنها. ننه‌اش گفت: یاشار ، اگر انگشتت دیگر درد نمیكند ، بهتر است سر كار بروی.
یاشار گفت: ننه ، تو نمی روی رختشوری؟
كلثوم گفت: بابای اولدوز گفته من خانه بمانم مواظب اولدوز باشم. ناهار هم برایش درست خواهم كرد.
یاشار گفت: دده امروز می آید؟
ننه‌اش گفت: اگر آمد ، به تو خبر می دهم.



عروسكی همقد اولدوز. آواز بچه های قالیباف

دو سه روز بعد دده‌ی یاشار آمد. چنان مریض بود كه صبح تا شام میخوابید و زار می زد. كلثوم و یاشار برایش دكتر آوردند ، دوا خریدند. ننه‌ی یاشار دیگر نمی توانست دنبال كار برود. در خانه می ماند و از شوهرش و اولدوز مراقبت می كرد. گاهی هم روشور درست می كرد كه زنهای همسایه می آمدند ازش می خریدند یا خودش می برد سر حمامها می فروخت.
یاشار قالیبافی می كرد. خرج خانه بیشتر پای او بود. وقت بیكاری را هم همیشه با اولدوز می گذراند. چند روزی حسرت عروسك سخنگو را خوردند و به جستجوهای بیهوده پرداختند. آخرش قرار گذاشتند عروسك دیگری درست كنند و زود هم شروع به كار كردند.
اولدوز سوزن نخ كردن و برش و دوخت را از ننه‌ی یاشار یاد گرفت. از اینجا و آنجا تكه پارچه های جور واجوری گیر آوردند و مشغول كار شدند. یاشار خرده ریز پشم و اینها را از كارخانه می آورد كه توی دستها و پاهای عروسك بتپانند. می خواستند عروسك را همقد اولدوز درست كنند. قرار گذاشتند كه صورتش را هم یاشار نقاشی كند. اعضای عروسك را یك یك درست می كردند و كنار می گذاشتند كه بعد به هم بچسبانند. برای درست كردن سرش از یك توپ پلاستیكی كهنه استفاده كردند. روی توپ را با پارچه ی سفیدی پوشاندند و یاشار یك روز جمعه تا عصر نشست و چشمها و دهان و دیگر جاهاش را نقاشی كرد.
بیست روز بعد عروسك سر پا ایستاده بود همقد اولدوز اما لب و لوچه‌اش آویزان ، اخمو. نمی خندید. خوشحال نبود. بچه‌ها نشستند فكرهایشان را روی هم ریختند كه ببینند عروسكشان چه اش است، چرا اخم كرده نمی خندد. آخرش فهمیدند كه عروسكشان لباس می خواهد.
تهیه‌ی لباس برای چنین عروسك گنده‌ای كار آسانی نبود. پارچه زیاد لازم داشت. تازه برش و دوخت لباس هم خود كار سخت دیگری بود. دو سه روزی به این ترتیب گذشت و بچه‌ها چیزی به عقلشان نرسید.
یاشار سر هفته مزدش را می آورد می داد به ننه‌اش و دهشاهی یك قران از او روزانه می گرفت. روزی به اولدوز گفت: من پولم را جمع می كنم و برای عروسك لباس می خرم.
اما وقتی حساب كردند دیدند با این پولها ماهها بعد هم نمی شود برای عروسك گنده لباس خرید. چند روزی هم به این ترتیب گذشت. عروسك گنده همچنان لخت و اخمو سر پا ایستاده بود. بچه‌ها هر چه باش حرف می زدند جواب نمی داد.
یك روز یاشار همچنان كه پشت دار قالی نشسته بود دفه می زد فكری به خاطرش رسید. او فكر كرده بود كه عروسك همقد اولدوز است و بنابراین می شود از لباسهای اولدوز تن عروسك هم كرد. از این فكر چنان خوشحال شد كه شروع كرد به آواز خواندن. از شعرهای قالیبافان می خواند. بعد دفه را زمین گذاشت و كارد را برداشت. همراه ضربه های كارد آواز می خواند و خوشحالی می كرد. چند لحظه بعد بچه های دیگر هم با او دم گرفتند و فضای نیمه تاریك و گرد گرفته ی كارخانه پر شد از آواز بچه‌های قالیباف:
رفتم نبات بخرم
تو استكان بندازم
در جیبم دهشاهی هم نداشتم
پس شروع به ادا و اطوار كردم
دكاندار سنگ یك چاركی را برش داشت
و زد سرم را شكافت
خون سرم بند نمی آمد
پس برادرم را صدا زدم(1)

__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 01-24-2011
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


بازگشت زن بابا

عصر كه یاشار به خانه برگشت، ننه‌اش گفت كه زن بابا با برادرش برگشته. یاشار رنگش پرید و برای این كه ننه‌اش چیزی نفهمد دوید رفت به كوچه. آن شب نتوانست اولدوز را ببیند. شب پشت بام خوابید. ننه‌اش میخوابید در اتاق پیش شوهرش كه مریض افتاده بود. نصف شب یاشار بیدار شد دید یك چیزی وسط كرت همسایه شان دود می كند و می سوزد ، زن بابا هم پیت نفت به دست ایستاده كنار آتش. یاشار مدتی با كمی نگرانی نگاه كرد ، بعد گرفت خوابید. صبح هم پا شد رفت دنبال كار.

آه ، عروسك گنده! چرا ترا آتش زدند و هیچ نگفتند كه بچه‌ها ترا با هزار آرزو درست كرده بودند؟

حالا كمی عقب برگردیم و ببینیم وقتی زن بابا برگشت چه بر سر اولدوز و عروسك گنده آمد.
اولدوز همیشه وقتی با عروسك كاری نداشت ، آن را می برد در صندوقخانه پشت رختخوابها قایم می كرد. بنابراین وقتی زن بابا ناگهان سر رسید چیزی ندید. فقط دید كه اولدوز لب كرت نشسته انگشتهاش را می شمارد و كلثوم هم حیاط را جارو می كند. بابا در اتاق شلوارش را اتو می كرد. برادر زن بابا همان عصر برگشت. اما پیش از رفتن كمی با بابا حرف زد. اولدوز كم و بیش فهمید كه درباره ی او حرف می زنند. گویا زن بابا پیش پدر و برادرش از دست اولدوز گله و شكایت كرده بود.
شب ، وقت خوابیدن پیشآمد بدی شد: زن بابا وقتی رختخواب خودش را بر میداشت ، دید چیز گنده و بدتركیبی پشت رختخوابها افتاده. به زودی داد و بیداد راه افتاد و معلوم شد كه آن چیز گنده و بدتركیب عروسك اولدوز است. عروسكی است كه خودش درست كرده. زن بابا عروسك گنده را از پنجره انداخت وسط كرت و سر اولدوز داد زد: رو تخت مرده شور خانه بیفتی با این عروسك درست كردنت!.. مرا ترساندی. به تو نشان می دهم كه چه جوری با من لج می كنی. خودم را تازه از شر آن یكی عروسكت خلاص كرده‌ام. تو می خواهی باز پای« از ما بهتران» را توی خانه باز كنی، ها؟
بابا مات و معطل مانده بود. فكری بود كه عروسك به این گندگی از كجا آمده ، هیچ باورش نمی شد كه اولدوز درستش كرده باشد. گفت: دختر، این را كی درست كردی من خبر نشدم؟
اولدوز دهنش برای حرف زدن باز نمی شد. زن بابا گفت: برو دعا كن كه با این وضع نمی خواهم خودم را عصبانی كنم والا چنان كتكت می زدم كه خودت از این خانه فرار می كردی.
بابا به‌زنش گفت: آره، تو نباید خونت را كثیف كنی. برای بچه‌ات ضرر دارد.
زن بابا شوهرش را نشان داد و گفت: من به حرف این ، ترا تو خانه نگه می دارم. پدر و برادرم مرا برای كلفتی تو كه به این خانه نفرستاده‌اند.
بابا گفت: بس است دیگر زن. هر چه باشد بچه است. نمی فهمد.
زن بابا گفت: هر چه می خواهد باشد. وقتی من نمی توانم خود این را تحمل كنم، این چرا می نشیند برای اذیت من عروسك درست می كند؟
ناگهان اولدوز زد به گریه و وسط هق هق گریه‌اش بلند بلند گفت: من... من... عروسك سخنگوم... را... را می ... می خواهم!..
زن بابا تا نام عروسك سخنگو را شنید عصبانی تر شد و موهای اولدوز را چنگ زد و توپید: دیگر حق نداری اسم آن كثافت را پیش من بیاری. فهمیدی؟ من نمی خواهم بچه‌م تو شكمم یك چیزیش بشود. این جور چیزها آمد نیامد دارند ، پای« از ما بهتران» را تو خانه باز می كنند. فهمیدی یا باید با مشت و دگنك تو سرت فرو كنم؟
ناگهان اولدوز خودش را از دست زن بابا خلاص كرد و خیز برداشت طرف در كه برود عروسك گنده‌اش را بردارد – كه دمرو افتاده بود وسط كرت. زن بابا مجالش نداد كه از آستانه آن طرفتر برود.
چند دقیقه بعد اولدوز تو صندوقخانه كز كرده بود هق هق می كرد و در بسته بود. زن بابا پیت نفت به دست وسط كرت سوختن و دود كردن عروسك گنده را تماشا می كرد. بابا هنوز فكری بود كه ببیند عروسك به این گندگی از كجا به این خانه راه پیدا كرده بود.

در تنهایی و غصه. امید شب چله

روزها پی در پی می گذشت. دده‌ی یاشار تمام تابستان مریض افتاده بود و دوا می خورد. بچه‌ها خیلی كم همدیگر را می دیدند. در تنهایی غم عروسكهایشان را می خوردند. مخصوصاً غم عروسك سخنگو را. اولدوز اجازه نداشت پیش زن بابا نام عروسك را بر زبان بیاورد. اما مگر می شد او به فكر عروسك سخنگویش نباشد؟ مگر می شد آن شب شگفت را فراموش كند؟ آن شب جنگل را ، آن جنگل پر از اسرار را. مگر می شد به فكر شب چله نباشد؟ شب چله تمام عروسكها باز در جنگل جمع می شدند اما دیگر اولدوز و یاشار عروسكی نداشتند كه آنها را به جنگل ببرد.
آه ، ای عروسك سخنگو!
تو با عمر كوتاه خود چنان در دل بچه‌ها اثر كردی كه آنها تا عمر دارند فراموشت نخواهند كرد.
روزها و هفته ها و ماهها گذشت. اولدوز به امید شب چله دقیقه شماری می كرد. یقین داشت كه تا آن شب عروسك سخنگو هر طوری شده خودش را به او می رساند.
زن بابا شكمش جلو آمده بود. به بچه‌ی آینده‌اش خیلی می بالید. اولدوز را به هر كار كوچكی سرزنش می كرد.



امیدواری بیهوده. همه‌ی شادیها چه شدند؟

یك روز بابا سیمكش آورد ، خانه سیمكشی شد. بابا یك رادیو هم خرید. از آن پس چراغ برق در خانه روشن می شد و صدای رادیو همه جا را پر می كرد.
امیدواری به شب چله هم امیدواری بیهوده‌ای بود. انگار عروسك سخنگو برای همیشه گم و گور شده بود. بعد از شب چله اولدوز پاك درمانده شد. همه ی شادیها و گفتگوها و بلبل زبانیهایش را فراموش كرد. شد یك بچه‌ی بی زبان و خاموش و گوشه گیر.
یاشار به مدرسه می رفت. بچه‌ها خیلی خیلی كم یكدیگر را می دیدند. بخصوص كه زن بابا یاشار را به خانه‌شان راه نمی داد. می گفت: این پسره‌ی لات هرزه اخلاق دختره را بدتر می كند.

قصه‌ی ما به سر نمی رسد. اولدوز و كلاغها
لابد منتظرید ببینید آخرش كار عروسك و بچه‌ها كجا كشید ...
اگر قضیه‌ی«كلاغها» پیش نمیآمد، شاید اولدوز غصه مرگ میشد و از دست می رفت. اما پیدا شدن« ننه كلاغه» و دوستی بچه‌ها با« كلاغها» كارها را یكسر عوض كرد. اولدوز و یاشار دوباره سر شوق آمدند و چنان سخت كوشیدند كه توانستند به«شهر كلاغها» راه پیدا كنند.
همانطور كه خوانده‌اید و میدانید ، قضیه‌ی« كلاغها» خود قصه‌ی دیگری است كه در كتاب« اولدوز و كلاغها» نوشته شده است. قصه‌ی«عروسك سخنگو» همین جا تمام شد.
نویسنده ی این كتاب می گوید:

من سالها بعد از گم شدن عروسك سخنگو با اولدوز آشنا و دوست شدم چنان كه خود اولدوز در مقدمه‌ی كتاب« اولدوز و كلاغها» نوشته است. من در ده ننه‌ی اولدوز با او آشنا شدم. آنوقتها اولدوز دوازده سیزده ساله بود. من هم در همان ده معلم بودم. آخرش من و شاگردانم توانستیم عروسك سخنگوی اولدوز را پیدا كنیم. این احوال ، خود قصه‌ی دیگری است كه آنرا در كتاب «كلاغها ، عروسكها و آدمها» خواهم نوشت. از همین حالا منتظر چاپ این قصه باشید.
دوست همه ی بچه‌های فهمیده و همه ی دوستان اولدوز و یاشار و كلاغها و عروسك سخنگو ـ بهرنگ
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 01-24-2011
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پسرک لبو فروش
چند سال پيش در دهي معلم بودم. مدرسه ي ما فقط يك اتاق بود كه يك پنجره و يك در به بيرون داشت. فاصله اش با ده صد متر بيشتر نبود. سي و دو شاگرد داشتم. پانزده نفرشان كلاس اول بودند. هشت نفر كلاس دوم. شش نفر كلاس سوم و سه نفرشان كلاس چهارم. مرا آخرهاي پاييز آنجا فرستاده بودند. بچه ها دو سه ماه بي معلم مانده بودند و از ديدن من خيلي شادي كردند و قشقرق راه انداختند. تا چهار پنج روز كلاس لنگ بود. آخرش توانستم شاگردان را از صحرا و كارخانه ي قاليبافي و اينجا و آنجا سر كلاس بكشانم. تقريباً همه ي بچه ها بيكار كه مي ماندند مي رفتند به كارخانه ي حاجي قلي فرشباف. زرنگترينشان ده پانزده ريالي درآمد روزانه داشت. اين حاجي قلي از شهر آمده بود. صرفه اش در اين بود. كارگران شهري پول پيشكي مي خواستند و از چهار تومان كمتر نمي گرفتند. اما بالاترين مزد در ده 25 ريال تا 35 ريال بود.
ده روز بيشتر نبود من به ده آمده بودم كه برف باريد و زمين يخ بست. شكافهاي در و پنجره را كاغذ چسبانديم كه سرما تو نيايد.
روزي براي كلاس چهارم و سوم ديكته مي گفتم. كلاس اول و دوم بيرون بودند. آفتاب بود و برفها نرم و آبكي شده بود. از پنجره مي ديدم كه بچه ها سگ ولگردي را دوره كرده اند و بر سر و رويش گلوله ي برف مي زنند. تابستانها با سنگ و كلوخ دنبال سگها مي افتادند، زمستانها با گلوله ي برف.
كمي بعد صداي نازكي پشت در بلند شد: آي لبو آوردم، بچه ها!.. لبوي داغ و شيرين آوردم!..
از مبصر كلاس پرسيدم: مش كاظم، اين كيه؟
مش كاظم گفت: كس ديگري نيست، آقا... تاري وردي است، آقا... زمستانها لبو مي فروشد... مي خواهي بش بگويم بيايد تو.
من در را باز كردم و تاري وردي با كشك سابي لبوش تو آمد. شال نخي كهنه اي بر سر و رويش پيچيده بود. يك لنگه از كفشهاش گالش بود و يك لنگه اش از همين كفشهاي معمولي مردانه. كت مردانه اش تا زانوهاش مي رسيد، دستهاش توي آستين كتش پنهان مي شد. نوك بيني اش از سرما سرخ شده بود. رويهم ده دوازده سال داشت.
سلام كرد. كشك سابي را روي زمين گذاشت. گفت: اجازه مي دهي آقا دستهام را گرم كنم؟
بچه ها او را كنار بخاري كشاندند. من صندلي ام را بش تعارف كردم. ننشست. گفت: نه آقا. همينجور روي زمين هم مي توانم بنشينم.
بچه هاي ديگر هم به صداي تاري وردي تو آمده بودند، كلاس شلوغ شده بود. همه را سر جايشان نشاندم.
تاري وردي كمي كه گرم شد گفت: لبو ميل داري، آقا؟
و بي آنكه منتظر جواب من باشد، رفت سر لبوهاش و دستمال چرك و چند رنگ روي كشك سابي را كنار زد. بخار مطبوعي از لبوها برخاست. كاردي دسته شاخي مال « سردري» روي لبوها بود. تاري وردي لبويي انتخاب كرد و داد دست من و گفت: بهتر است خودت پوست بگيري، آقا... ممكن است دستهاي من ... خوب ديگر ما دهاتي هستيم ... شهر نديده ايم ... رسم و رسوم نمي دانيم...
مثل پيرمرد دنيا ديده حرف مي زد. لبو را وسط دستم فشردم. پوست چركش كنده شد و سرخي تند و خوشرنگي بيرون زد. يك گاز زدم. شيرين شيرين بود.
نوروز از آخر كلاس گفت: آقا... لبوي هيچكس مثل تاري وردي شيرين نمي شود ... آقا.
مش كاظم گفت: آقا، خواهرش مي پزد، اين هم مي فروشد... ننه اش مريض است، آقا.
من به روي تاري وردي نگاه كردم. لبخند شيرين و مردانه اي روي لبانش بود. شال گردن نخي اش را باز كرده بود. موهاي سرش گوشهاش را پوشانده بود. گفت: هر كسي كسب و كاري دارد ديگر، آقا... ما هم اين كاره ايم.
من گفتم: ننه ات چه اش است، تاري وردي؟
گفت: پاهاش تكان نمي خورد. كدخدا مي گويد فلج شده. چي شده. خوب نمي دانم من ، آقا.
گفتم: پدرت...
حرفم را بريد و گفت: مرده.
يكي از بچه ها گفت: بش مي گفتند عسگر قاچاقچي، آقا.
تاري وردي گفت: اسب سواري خوب بلد بود. آخرش روزي سر كوهها گلوله خورد و مرد. امنيه ها زدندش. روي اسب زدندش.
كمي هم از اينجا و آنجا حرف زديم، دو سه قران لبو به بچه ها فروخت و رفت. از من پول نگرفت. گفت: اين دفعه مهمان من، دفعه ي ديگر پول مي دهي. نگاه نكن كه دهاتي هستيم، يك كمي ادب و اينها سرمان مي شود، آقا.
تاري وردي توي برف مي رفت طرف ده و ما صدايش را مي شنيديم كه مي گفت: آي لبو!.. لبوي داغ و شيرين آوردم، مردم!..
دو تا سگ دور و برش مي پلكيدند و دم تكان مي دادند.
بچه ها خيلي چيزها از تاري وردي برايم گفتند: اسم خواهرش « سولماز» بود. دو سه سالي بزرگتر از او بود. وقتي پدرشان زنده بود، صاحب خانه و زندگي خوبي بودند. بعدش به فلاكت افتادند. اول خواهر و بعد برادر رفتند پيش حاجي قلي فرشباف. بعدش با حاجي قلي دعواشان شد و بيرون آمدند.
رضاقلي گفت: آقا، حاجي قلي بيشرف خواهرش را اذيت مي كرد. با نظر بد بش نگاه مي كرد، آقا.
ابوالفضل گفت: آ... آقا... تاري وردي مي خواست، آقا، حاجي قلي را با دفه بكشدش، آ...
***
تاري وردي هر روز يكي دو بار به كلاس سر مي زد. گاهي هم پس از تمام كردن لبوهاش مي آمد و سر كلاس مي نشست به درس گوش مي كرد.
روزي بش گفتم: تاري وردي، شنيدم با حاجي قلي دعوات شده. مي تواني به من بگويي چطور؟
تاري وردي گفت: حرف گذشته هاست، آقا. سرتان را درد مي آورم.
گفتم: خيلي هم خوشم مي آيد كه از زبان خودت از سير تا پياز، شرح دعواتان را بشنوم.
بعد تاري وردي شروع به صحبت كرد و گفت: خيلي ببخش آقا، من و خواهرم از بچگي پيش حاجي قلي كار مي كرديم. يعني خواهرم پيش از من آنجا رفته بود. من زيردست او كار مي كردم. او مي گرفت دو تومن، من هم يك چيزي كمتر از او. دو سه سالي پيش بود. مادرم باز مريض بود. كار نمي كرد اما زمينگير هم نبود. تو كارخانه سي تا چهل بچه ي ديگر هم بودند – حالا هم هستند – كه پنج شش استادكار داشتيم. من و خواهرم صبح مي رفتيم و ظهر برمي گشتيم. و بعد از ظهر مي رفتيم و عصر برمي گشتيم. خواهرم در كارخانه چادر سرش مي كرد اما ديگر از كسي رو نمي گرفت. استادكارها كه جاي پدر ما بودند و ديگران هم كه بچه بودند و حاجي قلي هم كه ارباب بود.
آقا، اين آخرها حاجي قلي بيشرف مي آمد مي ايستاد بالاي سر ما دو تا و هي نگاه مي كرد به خواهرم و گاهي هم دستي به سر او يا من مي كشيد و بيخودي مي خنديد و رد مي شد. من بد به دلم نمي آوردم كه اربابمان است و دارد محبت مي كند. مدتي گذشت. يك روز پنجشنبه كه مزد هفتگي مان را مي گرفتيم، يك تومن اضافه به خواهرم داد و گفت: مادرتان مريض است، اين را خرج او مي كنيد.
بعدش تو صورت خواهرم خنديد كه من هيچ خوشم نيامد. خواهرم مثل اينكه ترسيده باشد، چيزي نگفت. و ما دو تا، آقا، آمديم پيش ننه ام. وقتي شنيد حاجي قلي به خواهرم اضافه مزد داده، رفت تو فكر و گفت: ديگر بعد از اين پول اضافي نمي گيريد.
از فردا من ديدم استادكارها و بچه هاي بزرگتر پيش خود پچ و پچ مي كنند و زيرگوشي يك حرفهايي مي زنند كه انگار مي خواستند من و خواهرم نشنويم.
آقا! روز پنجشنبه ي ديگر آخر از همه رفتيم مزد بگيريم. حاجي خودش گفته بود كه وقتي سرش خلوت شد پيشش برويم. حاجي، آقا، پانزده هزار اضافه داد و گفت: فردا مي آيم خانه تان. يك حرفهايي با ننه تان دارم.
بعد تو صورت خواهرم خنديد كه من هيچ خوشم نيامد. خواهرم رنگش پريد و سرش را پايين انداخت.
مي بخشي، آقا، مرا. خودت گفتي همه اش را بگويم – پانزده هزارش را طرف حاجي انداختم و گفتم: حاجي آقا، ما پول اضافي لازم نداريم. ننه ام بدش مي آيد.
حاجي باز خنديد و گفت: خر نشو جانم. براي تو و ننه ات نيست كه بدتان بيايد يا خوشتان...
آنوقت پانزده هزار را برداشت و خواست تو دست خواهرم فرو كند كه خواهرم عقب كشيد و بيرون دويد. از غيظم گريه ام مي گرفت. دفه اي روي ميز بود. برش داشتم و پراندمش. دفه صورتش را بريد و خون آمد. حاجي فرياد زد و كمك خواست. من بيرون دويدم و ديگر نفهميدم چي شد. به خانه آمدم. خواهرم پهلوي ننه ام كز كرده بود و گريه مي كرد.
شب، آقا، كدخدا آمد. حاجي قلي از دست من شكايت كرده و نيز گفته بود كه: مي خواهم باشان قوم و خويش بشوم، اگر نه پسره را مي سپردم دست امنيه ها پدرش را در مي آوردند. بعد كدخدا گفت حاجي مرا به خواستگاري فرستاده. آره يا نه؟
زن و بچه ي حاجي قلي حالا هم تو شهر است،‌ آقا. در چهار تا ده ديگر زن صيغه دارد. مي بخشي آقا، مرا. عين يك خوك گنده است. چاق و خپله با يك ريش كوتاه سياه و سفيد، يك دست دندان مصنوعي كه چند تاش طلاست و يك تسبيح دراز در دستش. دور از شما، يك خوك گنده ي پير و پاتال.
ننه ام به كدخدا گفت: من اگر صد تا هم دختر داشته باشم يكي را به آن پير كفتار نمي دهم. ما ديگر هر چه ديديم بسمان است. كدخدا، تو خودت كه ميداني اينجور آدمها نمي آيند با ما دهاتي ها قوم و خويش راست راستي بشوند...
كدخدا، آقا، گفت: آره، تو راست مي گويي. حاجي قلي صيغه مي خواهد. اما اگر قبول نكني بچه ها را بيرون مي كند، بعد هم دردسر امنيه هاست و اينها... اين را هم بدان!
خواهرم پشت ننه ام كز كرده بود و ميان هق هق گريه اش مي گفت: من ديگر به كارخانه نخواهم رفت... مرا مي كشد... ازش مي ترسم...
صبح خواهرم سر كار نرفت. من تنها رفتم. حاجي قلي دم در ايستاده بود و تسبيح مي گرداند. من ترسيدم، آقا. نزديك نشدم. حاجي قلي كه زخم صورتش را با پارچه بسته بود گفت: پسر بيا برو، كاريت ندارم.
من ترسان ترسان نزديك به او شدم و تا خواستم از در بگذرم مچم را گرفت و انداخت توحياط كارخانه و با مشت و لگد افتاد به جان من. آخر خودم را رها كردم و دويدم دفه ديروزي را برداشتم. آنقدر كتكم زده بود كه آش و لاش شده بودم. فرياد زدم كه: قرمساق بيشرف، حالا بت نشان ميدهم كه با كي طرفي... مرا مي گويند پسر عسگر قاچاقچي...
تاري وردي نفسي تازه كرد و دوباره گفت: آقا، مي خواستم همانجا بكشمش. كارگرها جمع شدند و بردندم خانه مان. من از غيظم گريه مي كردم و خودم را به زمين مي زدم و فحش مي دادم و خون از زخم صورتم مي ريخت... آخر آرام شدم.
يك بزي داشتيم. من و خواهرم به بيست تومن خريده بوديم. فروختيمش و با مختصر پولي كه ذخيره كرده بوديم يكي دو ماه گذرانديم. آخر خواهرم رفت پيش زن نان پز و من هم هر كاري پيش آمد دنبالش رفتم...
گفتم: تاري وردي، چرا خواهرت شوهر نمي كند؟
گفت: پسر زن نان پز نامزدش است. من و خواهرم داريم جهيز تهيه مي كنيم كه عروسي بكنند.
***
امسال تابستان براي گردش به همان ده رفته بودم. تاري وردي را توي صحرا ديدم، با چهل پنجاه بز و گوسفند. گفتم: تاري وردي، جهيز خواهرت را آخرش جور كردي؟
گفت: آره. عروسي هم كرده... حالا هم دارم براي عروسي خودم پول جمع مي كنم. آخر از وقتي خواهرم رفته خانه ي شوهر، ننه ام دست تنها مانده. يك كسي مي خواهد كه زير بالش را بگيرد و هم صحبتش بشود... بي ادبي شد. مي بخشي ام، آقا.
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 01-24-2011
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


قصه « خواب و بيداري» را به خاطر اين ننوشته ام كه براي تو سرمشقي باشد. قصدم اين است كه بچه هاي هموطن خود را بهتر بشناسي و فكر كني كه چاره ي درد آنها چيست؟
اگر بخواهم همه آنچه را كه در تهران بر سرم آمد بنويسم چند كتاب مي شود و شايد هم همه را خسته كند. از اين رو فقط بيست و چهار ساعت آخر را شرح مي دهم كه فكر مي كنم خسته كننده هم نباشد. البته ناچارم اين را هم بگويم كه چطور شد من و پدرم به تهران آمديم:

چند ماهي بود كه پدرم بيكار بود. عاقبت مادرم و خواهرم و برادرهايم را در شهر خودمان گذاشت و دست من را گرفت و آمديم به تهران. چند نفر از آشنايان و همشهري ها قبلا به تهران‌آمده بودند و توانسته بودند كار پيدا كنند. ما هم به هواي آنها آمديم. مثلا يكي از آشنايان دكه ي يخفروشي داشت. يكي ديگر رخت و لباس كهنه خريد و فروش مي كرد. يكي ديگر پرتقال فروش بود. پدر من هم يك چرخ دستي گير آورد و دستفروش شد. پياز و سيب زميني و خيار و اين جور چيزها دوره مي گرداند. يك لقمه نان خودمان مي خورديم و يك لقمه هم مي فرستاديم پيش مادرم. من هم گاهي همراه پدرم دوره مي گشتم و گاهي تنها توي خيابان ها پرسه مي زدم و فقط شب ها پيش پدرم بر مي گشتم. گاهي هم آدامس بسته يك قران يا فال حافظ و اين ها مي فروختم.
حالا بياييم بر سر اصل مطلب:
آن شب من بودم، قاسم بود، پسر زيور بليت فروش بود، احمد حسين بود و دو تاي ديگر بودند كه يك ساعت پيش روي سكوي بانك با ما دوست شده بودند.
ما چهار تا نشسته بوديم روي سكوي بانك و مي گفتيم كه كجا برويم تاس بازي كنيم كه آن ها آمدند نشستند پهلوي ما. هر دو بزرگتر از ما بودند. يكي يك چشمش كور بود. آن ديگري كفش نو سياهي به پايش بود اما استخوان چرك يكي از زانوهايش از سوراخ شلوارش بيرون زده بود و سر و وضعش بدتر از ما بود.
ما چهار تا بنا كرديم به نگاه هاي دزدكي به كفش ها كردن. بعد نگاه كرديم به صورت هم. با نگاه به همديگر گفتيم كه آهاي بچه ها مواظب باشيد كه با يك دزد كفش طرفيم. يارو كه ملتفت نگاه هاي ما شد گفت: چيه؟ مگر كفش نديده ايد؟
رفيقش گفت: ولشان كن محمود. مگر نمي بيني ناف و كون همه شان بيرون افتاده؟ اين بيچاره ها كفش كجا ديده بودند.
محمود گفت: مرا باش كه پاهاي برهنه شان را مي بينم باز دارم ازشان مي پرسم كه مگر كفش به پايشان نديده اند.
رفيقش كه يك چشمش كور بود گفت: همه كه مثل تو باباي اعيان ندارند كه مثل ريگ پول بريزند براي بچه شان كفش نو بخرند.
بعد هر دوشان غش غش زدند زير خنده. ما چهار تا پاك درمانده بوديم. احمد حسين نگاه كرد به پسر زيور. بعد دوتايي نگاه كردند به قاسم. بعد سه تايي نگاه كردند به من: چكار بكنيم؟ شر راه بيندازيم يا بگذاريم هرهر بخندند و دستمان بيندازند؟
من بلند بلند به محمود گفتم: تو دزدي!.. تو كفش ها را دزديده يي!..
كه هر دو پقي زدند زير خنده. چشم كوره با آرنج مي زد به پهلوي آن يكي و هي مي گفت: نگفتم محمود؟.. ها ها!.. نگفتم؟.. هه...هه...هه!..
ماشين هاي سواري رنگارنگي كنار خيابان توقف كرده بودند و چنان كيپ هم قرار گرفته بودند كه انگار ديواري از آهن جلو روي ما كشيده بودند. ماشين سواري قرمزي كه درست جلو روي من بود حركت كرد و سوراخي پيدا شد كه وسط خيابان را ببينم.
ماشين هاي جوراجوري از تاكسي و سواري و اتوبوس وسط خيابان را پر كرده بودند و به كندي و كيپ هم حركت مي كردند و سر و صدا راه مي انداختند. انگار يكديگر را هل مي دادند جلو مي رفتند و به سر يكديگر داد مي زدند. به نظر من تهران شلوغ ترين نقطه ي دنياست و اين خيابان شلوغ ترين نقطه ي تهران.
چشم كوره و رفيقش محمود كم مانده بود از خنده غش بكنند. من خدا خدا مي كردم كه دعوامان بشود. فحش تازه اي ياد گرفته بودم و مي خواستم هر جور شده، بيجا هم كه شده، به يكي بدهم. به خودم مي گفتم كاش محمود بيخ گوش من بزند آنوقت من عصباني مي شوم و بهش مي گويم: « دست روي من بلند مي كني؟ حالا مي آيم خايه هايت را با چاقو مي برم، همين من!» با اين نيت يقه ي محمود را كه پهلويم نشسته بود چسبيدم و گفتم: اگر دزد نيستي پس بگو كفش ها را كي برايت خريده؟
اين دفعه خنده قطع شد. محمود دست من را به تندي دور كرد و گفت: بنشين سر جايت، بچه. هيچ معني حرفت را مي فهمي؟
چشم كوره خودش را به وسط انداخت و نگذاشت دعوا دربگيرد. گفت: ولش كن محمود. اين وقت شب ديگر نمي خواهد دعوا راه بيندازي. بگذار مزه ي خنده را توي دهنمان داشته باشيم.
ما چهار تا خيال دعوا و كتك كاري داشتيم اما محمود و چشم كوره راستي راستي دلشان مي خواست تفريح كنند و بخندند.
محمود به من گفت: داداش، ما امشب خيال دعوا نداريم. اگر شما دلتان دعوا مي خواهد بگذاريم براي فردا شب.
چشم كوره گفت: امشب، ما مي خواهيم همچين يك كمي بگو بخند كنيم. خوب؟
من گفتم: باشد.
ماشين سواري براقي آمد روبروي ما كنار خيابان ايستاد و جاي خالي را پر كرد. آقا و خانمي جوان و يك توله سگ سفيد و براق از آن پياده شدند. پسر بچه درست همقد احمد حسين بود و شلوار كوتاه و جوراب سفيد و كفش روباز دو رنگ داشت و موهاي شانه خورده و روغن زده داشت. در يك دست عينك سفيدي داشت و با دست ديگر دست پدرش را گرفته بود. زنجير توله سگ در دست خانم بود كه بازوها و پاهاي لخت و كفش پاشنه بلند داشت و از كنار ما گذشت عطر خوشايندي به بيني هايمان خورد. قاسم پوسته يي از زير پايش برداشت و محكم زد پس گردن پسرك. پسرك برگشت نگاهي به ما كرد و گفت: ولگردها!..
احمد حسين با خشم گفت: برو گم شو، بچه ننه!..
من فرصت يافتم و گفتم: حالا مي آيم خايه هايت را با چاقو مي برم.
بچه ها همه يك دفعه زدند زير خنده. پدر دست پسرك را كشيد و داخل هتلي شدند كه چند متر آن طرفتر بود.
باز همه ي چشم ها برگشت به طرف كفش هاي نو محمود. محمود دوستانه گفت: كفش براي من زياد هم مهم نيست. اگر مي خواهيد مال شما باشد.
بعد رو كرد به احمد حسين و گفت: بيا كوچولو. بيا كفش ها را درآر به پايت كن.
احمد حسين با شك نگاهي به پاهاي محمود انداخت و جنب نخورد. محمود گفت: چرا وايستادي نگاه مي كني؟ كفش نو نمي خواهي؟ د بيا بگير.
اين دفعه احمد حسين از جا بلند شد و رفت روبروي محمود خم شد كه كفش هايش را در بياورد. ما سه تا نگاه مي كرديم و چيزي نمي گفتيم. احمد حسين پاي محمود را محكم گرفت و كشيد اما دست هايش ليز خوردند و به پشت بر پياده رو افتاد. محمود و چشم كوره زدند زير خنده طوري كه من به خودم گفتم همين حالا شكمشان درد مي گيرد. دست هاي احمد حسين سياه شده بود. چشم كوره هي مي زد به پهلوي محمود و مي گفت: نگفتم محمود؟.. هاها...ها!.. نگفتم؟.. هه...هه...هه!..
جاي انگشتان ليز خورده ي احمد حسين روي پاي محمود ديده مي شد. ما سه تا تازه ملتفت شديم كه حقه را خورده ايم. خنده ي آن دو رفيق حقه باز به ما هم سرايت كرد. ما هم زديم زير خنده. احمد حسين هم كه ناراحت از زير پاي مردم بلند شده بود، مدتي ما را نگاه كرد بعد او هم زد زير خنده. حالا نخند كي بخند! جماعت پياده رو ما را نگاه مي كردند و مي گذشتند. من خم شدم و پاي محمود را از نزديك نگاه كردم. كفش كجا بود! محمود فقط پاهايش را رنگ كرده بود به طوري كه آدم خيال مي كرد كفش نو سياهي پوشيده. عجب حقه يي بود!
***
محمود گفت كه شش نفره تاس بازي كنيم.
من چهار هزار داشتم. قاسم نگفت چقدر پول دارد. آن دو تا رفيق پنج هزار داشتند. پسر زيور بليت فروش يك تومان داشت. احمد حسين اصلا پول نداشت. كمي پايين تر مغازه يي بسته بود. رفتيم آنجا و جلو مغازه بنا كرديم به تاس ريختن. براي شروع بازي پشك انداختيم. پشك اول به پسر زيور افتاد. تاس ريخت. پنج آورد. بعد نوبت قاسم بود. تاس ريخت، شش آورد. يك قران از پسر زيور گرفت. بعد دوباره تاس ريخت، دو آورد. تاس را داد به محمود. محمود چهار آورد. دو قران از قاسم گرفت و با شادي دست هايش را بهم زد و گفت: بركت بابا! بختمان گفت.
اين جوري دو به دو تاس مي ريختيم و بازي مي كرديم.
دو تا جوان شيك پوش از دست راست مي آمدند. احمد حسين جلو دويد و التماس كرد: يك قران... آقا يك قران بده... ترا خدا!..
يكي از مردها احمد حسين را با دست زد و دور كرد. احمد حسين دويد و جلوشان را گرفت و التماس كرد: آقا يك قران بده... يك قران كه چيزي نيست... ترا خدا...
از جلو ما كه رد مي شدند، مرد جوان پس گردن احمد حسين را گرفت و بلندش كرد و روي شكمش گذاشت روي نرده ي كنار خيابان. سر احمد حسين به طرف وسط خيابان آويزان بود و پاهايش به طرف پياده رو. احمد حسين دست و پا زد تا پاهاش به زمين رسيد و همانجا لب جو ايستاد. دو تا دختر جوان با يك پسر جوان خنده كنان از دست چپ مي آمدند. دخترها پيراهن كوتاه خوشرنگي پوشيده بودند و در دو طرف پسر راه مي رفتند. احمد حسين جلو دويد و به يكي از دخترها التماس كرد: خانم ترا خدا يك قران بده... گرسنه ام... يك قران كه چيزي نيست... ترا خدا!.. خانم يك قران!..
دختر اعتنايي نكرد. احمد حسين باز التماس كرد. دختر پولي از كيفش درآورد گذاشت به كف دست احمد حسين. احمد حسين با شادي برگشت پيش ما و گفت: من هم مي ريزم.
پسر زيور گفت: پولت كو؟
احمد حسين مشتش را باز كرد نشان داد. يك سكه ي دو هزاري كف دستش بود.
قاسم گفت: باز هم گدايي كردي؟
و خواست احمد حسين را بزند كه محمود دستش را گرفت و نگذاشت. احمد حسين چيزي نگفت. براي خودش جا باز كرد و نشست. من بلند شدم و گفتم: من با گداها تاس نمي ريزم.
حالا من يك قران بيشتر پول نداشتم. سه هزار از چهار هزارم را باخته بودم. محمود هم كه خيلي بد آورده بود گفت: تاس بازي ديگر بس است. بيخ ديواري بازي مي كنيم.
قاسم به من گفت: لطيف، باز با اين حرف هايت بازي را به هم نزن.
بعد به همه گفت: كي مي ريزد؟
چشم كوره گفت: خودت تنهايي بريز. ما بيخ ديواري بازي مي كنيم.
پسر زيور به قاسم اشاره كرد و گفت: تاس بازي با اين فايده اي ندارد. همه ش پنج و شش مي آورد. شير يا خط بازي مي كنيم.
احمد حسين گفت: باشد.
محمود گفت: نه. بيخ ديواري.
خيابان داشت خلوت مي شد. چند تا از مغازه هاي روبرويي بسته شده بود. براي شروع بازي هر كدام يك سكه ي يك قراني را از لب جو تا بيخ ديوار انداختيم. هنوز سكه ها بيخ ديوار بود كه احمد حسين داد زد: آژان!..
آژان باتون به دست در دو سه قدمي ما بود. من و احمد حسين و چشم كوره در رفتيم. محمود و پسر زيور هم پشت سر ما در رفتند. قاسم خواست پول ها را از بيخ ديوار جمع كند كه آژان سر رسيد. قاسم از ضربت باتون فريادي كشيد و پا به دو گذاشت. آژان پشت سرش داد زد: ولگردهاي قمارباز!.. مگر شما خانه و زندگي نداريد؟ مگر پدر و مادر نداريد؟
بعد خم شد يك قراني ها را جمع كرد و راه افتاد.
از چهار راه كه رد شدم ديدم تنها مانده ام. چلوكبابي آن بر خيابان بسته بود. دير كرده بودم. هر وقت شاگرد چلوكبابي در آهني را تا نصف پايين مي كشيد، وقتش بود كه پيش پدرم برگردم. از خيابان ها و چهارراه ها به تندي مي گذشتم و به خودم مي گفتم: «حالا ديگر پدرم گرفته خوابيده. كاشكي منتظر من بنشيند... حالا ديگر حتماً گرفته خوابيده.» بعد باز به خودم گفتم: «مغازه ي اسباب بازي فروشي چي؟ آن هم بسته است ديگر. اين وقت شب كي حوصله ي اسباب بازي خريدن دارد؟.. لابد حالا شتر من را هم چپانده اند توي مغازه و در مغازه را هم بسته اند و رفته اند... كاشكي مي توانستم با شترم حرف بزنم. مي ترسم يادش برود كه ديشب چه قراري گذاشتيم. اگر پيشم نيايد؟.. نه. حتماً مي آيد. خودش گفت كه فردا شب مي آيم سوارم مي شوي مي رويم تهران را مي گرديم. شتر سواري هم كيف دارد آ!..»
ناگهان صداي ترمزي بلند شد و من به هوا پرت شدم به طوري كه فكر كردم ديگر تشريف ها را برده ام. به زمين كه افتادم فهميدم وسط خيابان با يك سواري تصادف كرده ام اما چيزيم نشده. داشتم مچ دستم را مالش مي دادم كه يكي سرش را از ماشين درآورد و داد زد: د گم شو از جلو ماشين!.. مجسمه كه نيستي.
من ناگهان به خود آمدم. پيرزن بزك كرده يي پشت فرمان نشسته بود سگ گنده يي هم پهلويش چمباتمه زده بود بيرون را مي پاييد. قلاده ي گردن سگ برق برق مي زد. يك دفعه حالم طوري شد كه خيال كردم اگر همين حالا كاري نكنم، مثلا اگر شيشه ي ماشين را نشكنم، از زور عصباني بودن خواهم تركيد و هيچ وقت نخواهم توانست از سر جام تكان بخورم.
پيرزن يكي دو دفعه بوق زد و دوباره گفت: مگر كري بچه؟ گم شو از جلو ماشين!..
يكي دو تا ماشين ديگر آمدند و از بغل ما رد شدند. پيرزن سرش را درآورد و خواست چيزي بگويد كه من تف گنده يي به صورتش انداختم و چند تا فحش بارش كردم و تند از آنجا دور شدم.
كمي كه راه رفتم، نشستم روي سكوي مغازه ي بسته يي. دلم تاپ تاپ مي زد.
مغازه در آهني سوراخ سوراخي داشت. داخل مغازه روشن بود. كفش هاي جوراجوري پشت شيشه گذاشته بودند. روزي پدرم مي گفت كه ما حتي با پول ده روزمان هم نمي توانيم يك جفت از اين كفش ها بخريم.
سرم را به در وا دادم و پاهايم را دراز كردم. مچ دستم هنوز درد مي كرد، دلم مالش مي رفت، يادم آمد كه هنوز نان نخورده ام. به خودم گفتم: «امشب هم بايد گرسنه بخوابم. كاشكي پدرم چيزي برايم گذاشته باشد...» ناگهان يادم آمد كه امشب شترم خواهد آمد من را سوار كند ببرد به گردش. از جا پريدم و تند راه افتادم. مغازه ي اسباب بازي فروشي بسته بود اما سر و صداي اسباب بازي ها از پشت در آهني به گوش مي رسيد. قطار باري تلق تلوق مي كرد و سوت مي كشيد. خرس گنده ي سياه انگار نشسته بود پشت مسلسل و هي گلوله در مي كرد و عروسك هاي خوشگل و ملوس را مي ترساند. ميمون ها از گوشه يي به گوشه ي ديگر جست مي زدند و گاهي هم از دم شتر آويزان مي شدند كه شتر دادش درمي آمد و بد و بيراه مي گفت. خر درازگوش دندان هايش را به هم مي ساييد و عرعر مي كرد و بچه خرس ها و عروسك ها را به پشتش سوار مي كرد و شلنگ انداز دور بر مي داشت. شتر گوش به تيك تيك ساعت ديواري خوابانيده بود. انگار وعده يي به كسي داده باشد. هواپيماها و هليكوپترها توي هوا گشت مي زدند. لاك پشت ها توي لاكشان چرت مي زدند. ماده سگ ها بچه هايشان را شير مي دادند. گربه از زير سبد دزدكي تخم مرغ در مي آورد. خرگوش ها با تعجب شكارچي قفسه ي روبرو را نگاه مي كردند. ميمون سياه ساز دهني من را كه هميشه پشت شيشه بود، روي لب هاي كلفتش مي ماليد و صداهاي قشنگ جوراجوري از آن درمي آورد. اتوبوس ها و سواري ها عروسك ها را سوار كرده بودند و مي گشتند. تانك ها و تفنگ ها و تپانچه ها و مسلسل ها تند تند گلوله در مي كردند. بچه خرگوش هاي سفيد زردك هاي گنده يي را با دست گرفته مي جويدند در حالي كه نيششان تا بناگوش باز شده بود. مهمتر از همه شتر خود من بود كه اگر مي خواست حركتي بكند همه چيز را در هم مي ريخت. آنقدر گنده بود كه ديگر پشت شيشه جا نمي گرفت و تمام روز لب پياده رو مي ايستاد و مردم را تماشا مي كرد. حالا هم ايستاده بود وسط مغازه و زنگ گردنش را جرينگ جرينگ به صدا در مي آورد، سقز مي جويد و گوش به تيك تيك ساعت خوابانيده بود. يك رديف بچه شتر سفيد مو از توي قفسه هي داد مي زدند: ننه، اگر به خيابان بروي ما هم با تو مي آييم، خوب؟
خواستم با شتر دو كلمه حرف زده باشم اما هر چه فرياد زدم صدايم را نشنيد. ناچار چند لگد به در زدم بلكه ديگران ساكت شوند اما در همين موقع كسي گوشم را گرفت و گفت مگر ديوانه شده يي بچه؟ بيا برو بخواب.
ديگر جاي ايستادن نبود. خودم را از دست آژان خلاص كردم و پا به دو گذاشتم كه بيشتر از اين دير نكنم.
وقتي پيش پدرم رسيدم، خيابان ها همه ساكت و خلوت بود. تك و توكي تاكسي مي آمد رد مي شد. پدرم روي چرخ دستيش خوابيده بود به طوري كه اگر مي خواستم من هم روي چرخ بخوابم، مجبور بودم او را بيدار كنم كه پاهايش را كنار بكشد و جا بدهد. غير از چرخ دستي ما چرخ هاي ديگري هم لب جو يا كنار ديوار بودند كه كساني رويشان خوابيده بودند. چند نفري هم كنار ديوار همينجوري روي زمين به خواب رفته بودند. اينجا چهار راهي بود و يكي از همشهري هاي ما در همين جا دكه ي يخفروشي داشت. سر پا خوابم مي گرفت. پاي چرخ دستيمان افتادم خوابيدم.
***
جرينگ!.. جرينگ!.. جرينگ!..
- آهاي لطيف كجايي؟ لطيف چرا جواب نمي دهي؟ چرا نمي آيي برويم بگرديم.
جرينگ!.. جرينگ!.. جرينگ!..
- لطيف جان، صدايم را مي شنوي؟ من شترم. آمدم برويم بگرديم د بيا سوار شو برويم.
شتر كه زير ايوان رسيد من از رختخوابم درآمدم و از آن بالا پريدم و افتادم به پشت او و خنده كنان گفتم: من كه نشسته ام پشت تو ديگر چرا داد مي زني؟
شتر از ديدن من خوشحال شد و كمي سقز به دهانش گذاشت وكمي هم به من داد و راه افتاديم. كمي راه رفته بوديم كه شتر گفت: ساز دهنيت را هم آورده ام. بگير بزن گوش كنيم.
من ساز دهني قشنگم را از شتر گرفتم و بنا كردم محكم در آن دميدن. شتر هم با جرينگ جرينگ زنگ هاي بزرگ و كوچكش با ساز من همراهي مي كرد.
شتر سرش را به طرف من برگرداند و گفت: لطيف، شام خورده يي؟
من گفتم: نه. پول نداشتم.
شتر گفت: پس اول برويم شام بخوريم.
در همين موقع خرگوش سفيد از بالاي درختي پايين پريد و گفت: شتر جان، امشب شام را در ويلا مي خوريم. من مي روم ديگران را خبر كنم. شما خودتان برويد.
خرگوش ته زردكي را كه تا حالا مي جويد، توي جوي آب انداخت و جست زنان از ما دور شد.
شتر گفت: مي داني ويلا يعني چه؟
من گفتم: به نظرم يعني ييلاق.
شتر گفت: ييلاق كه نه. آدم هاي ميليونر در جاهاي خوش آب و هوا براي خودشان كاخ ها و خانه هاي مجللي درست مي كنند كه هر وقت عشقشان كشيد بروند آنجا استراحت و تفريح كنند. اين خانه ها را مي گويند ويلا. البته ويلاها استخر و فواره و باغ و باغچه هاي بزرگ و پرگلي هم دارند. يك دسته باغبان و آشپز و نوكر و كلفت هم دارند. بعضي از ميليونرها چند تا ويلا هم در كشورهاي خارج دارند. مثلا در سويس و فرانسه. حالا ما مي رويم به يكي از ويلاهاي شمال تهران كه گرماي تابستان را از تنمان درآوريم.
شتر اين را گفت و انگار پر در آورده باشد، مثل پرنده ها به هوا بلند شد. زير پايمان خانه هاي زيبا و تميزي قرار داشت. بوي دود و كثافت هم در هوا نبود. خانه ها و كوچه ها طوري بودند كه من خيال كردم دارم فيلم تماشا مي كنم. عاقبت به شتر گفتم: شتر، نكند از تهران خارج شده باشيم!
شتر گفت: چطور شد به اين فكر افتادي؟
من گفتم: آخر اين طرف ها اصلا بوي دود و كثافت نيست. خانه ها همه اش بزرگ، مثل دسته گل هستند.
شتر خنديد و گفت: حق داري لطيف جان. تهران دو قسمت دارد و هر قسمتش براي خودش چيز ديگري است. جنوب و شمال: جنوب پر از دود و كثافت و گرد و غبار است اما شمال تميز است. زيرا همه ي اتوبوس هاي قراضه در آن طرف ها كار مي كنند. همه ي كوره هاي آجرپزي در آن طرف هاست. همه ي ديزل ها و باري ها از آن برها رفت و آمد مي كنند. خيلي از كوچه و خيابانهاي جنوب خاكي است، همه ي آب هاي كثيف و گنديده ي جوهاي شمال به جنوب سرازير مي شود. خلاصه. جنوب محله ي آدم هاي بي چيز و گرسنه است و شمال محله ي اعيان و پولدارها. تو هيچ در «حصيرآباد» و «نازي آباد» و «خيابان حاج عبدالمحمود» ساختمان هاي ده طبقه ي مرمري ديده يي؟ اين ساختمان هاي بلند هستند كه پايينشان مغازه هاي اعياني قراردارند و مشتري هايشان سواري هاي لوكس و سگهاي چند هزار توماني دارند.
من گفتم: در طرف هاي جنوب همچنين چيزهايي ديده نمي شود. در آنجا كسي سواري ندارد اما خيلي ها چرخ دستي دارند و توي زاغه مي خوابند.
چنان گرسنه بودم كه حس مي كردم ته دلم دارد سوراخ مي شود.
زير پايمان باغ بزرگي بود پر از چراغهاي رنگارنگ، خنك و پر طراوت و پر گل و درخت. عمارت بزرگي مثل يك دسته گل در وسط قرار داشت و چند متر آن طرفتر استخر بزرگي با آب زلال و ماهي هاي قرمز و دور و برش ميز و صندلي و گل و شكوفه. روي ميزها يك عالمه غذاهاي رنگارنگ چيده شده بود كه بويشان آدم را مست مي كرد.
شتر گفت: برويم پايين. شام حاضر است.
من گفتم: پس صاحب باغ كجاست؟
شتر گفت: فكر او را نكن. در زيرزمين دست بسته افتاده و خوابيده.
شتر روي كاشي هاي رنگين لب استخر نشست و من جست زدم و پايين آمدم. خرگوش حاضر بود. دست من را گرفت و برد نشاند سر يكي از ميزها. كمي بعد سر مهمان ها باز شد. عروسك ها با ماشين هاي سواري، عده يي با هواپيما و هليكوپتر، الاغ شلنگ انداز، لاك پشت ها آويزان از دم بچه شترها، ميمون ها جست زنان و معلق زنان و خرگوش ها دوان دوان سر رسيدند. مهماني عجيب و پر سر و صدايي بود با غذاهايي كه تنها بوي آن ها دهان آدم را آب مي انداخت. بوقلمون هاي سرخ شده، جوجه كباب، بره كباب، پلوها و خورش ها ي جوراجور و خيلي خيلي غذاهاي ديگر كه من نمي توانستم بفهمم چه غذاهايي هستند. ميوه هم از هر چه دلت بخواهد، فراوان بود. زير دست و پا ريخته بود.
شتر در آن سر استخر ايستاد و با اشاره ي سر و گردن همه را ساكت كرد و گفت: همه از كوچك و بزرگ خوش آمده ايد، صفا آورده ايد. اما مي خواستم از شما بپرسم آيا مي دانيد به خاطر كي و چرا همچنين مهماني پرخرجي راه انداخته ايم؟
الاغ گفت: به خاطر لطيف. مي خواستيم او هم يك شكم غذاي حسابي بخورد. حسرت به دلش نماند.
خرس پشت مسلسل گفت: آخر لطيف اينقدر مي آيد ما را تماشا مي كند كه ما همه مان او را دوست داريم.
پلنگ گفت: آري ديگر. همانطور كه لطيف دلش مي خواهد ما مال او باشيم، ما هم دلمان مي خواهد مال او باشيم.
شير گفت: آري. بچه هاي ميليونر خيلي زود از ما سير مي شوند. پدرهايشان هر روز اسباب بازي هاي تازه يي برايشان مي خرند آنوقت اين ها يكي دو دفعه كه با ما بازي كردند، دلشان زده مي شود و ديگر ما را به بازي نمي گيرند و ولمان مي كنند كه بمانيم بپوسيم و از بين برويم.
من به حرف آمدم گفتم: اگر شما هر كدامتان مال من باشيد، قول مي دهم كه هيچوقت ازتان سير نشوم. هميشه با شما بازي مي كنم و تنهايتان نمي گذارم.
اسباب بازي ها يكصدا گفتند: مي دانيم. ما تو را خوب مي شناسيم. اما ما نمي توانيم مال تو باشيم. ما را خيلي گران مي فروشند.
بعد يكيشان گفت: من فكر نمي كنم حتي درآمد يك ماه پدر تو براي خريدن يكي از ماها كفايت بكند.
شتر باز همه را ساكت كرد و گفت: برگرديم بر سر مطلب. حرف هاي همه ي شما درست است ولي ما مهماني امشب را به خاطر چيز بسيار مهمي راه انداختيم كه شما به آن اشاره نكرديد.
من باز به حرف آمدم گفتم: من خودم مي دانم چرا من را به اينجا آورديد. شما خواستيد به من بگوييد كه ببين همه ي مردم مثل تو و پدرت گرسنه كنار خيابان نمي خوابند.
چند زن و مرد دور ميزي نشسته بودند و تند تند غذا مي خوردند. معلوم بود كه نوكر و كلفت هاي خانه بودند. من هم بنا كردم به خوردن اما انگار ته دلم سوراخ بود كه هر چه مي خوردم سير نمي شدم و شكمم مرتب قار و قور مي كرد. مثل آن وقت هايي كه خيلي گرسنه باشم. فكر كردم كه نكند دارم خواب مي بينم كه سير نمي شوم؟ دستي به چشم هايم كشيدم. هر دو قشنگ باز بودند. به خودم گفتم: «من خوابم؟ نه كه نيستم. آدم كه به خواب مي رود ديگر چشم هايش باز نيست و جايي را نمي بيند. پس چرا سير نمي شوم؟ چرا دارم خيال مي كنم دلم مالش مي رود؟»
حالا داشتم دور عمارت مي گشتم و به ديوارهاي آن و به سنگ هاي قيمتي ديوارها دست مي كشيدم. نمي دانم از كجا گرد و خاك مي آمد و يك راست مي خورد به صورت من. حالا توي زيرزمين بودم كه خيال مي كردم گرد و خاك از آنجاست. در اولين پله گرد و خاك چنان توي بيني و دهنم تپيد كه عطسه ام گرفت: هاپ ش!..
***
به خودم گفتم: چي شده؟ من كجام؟
جاروي سپور درست از جلو صورتم رد شد و گرد و خاك پياده رو را به صورتم زد.
به خودم گفتم: چي شده؟ من كجام؟ نكند خواب مي بينم؟
اما خواب نبودم. چرخ دستي پدرم را ديدم بعد هم سر و صداي تاكسي ها را شنيدم بعد هم در تاريك روشن صبح چشمم به ساختمانهاي اطراف چهار راه افتاد. پس خواب نبودم. سپور حالا از جلوي من رد شده بود اما همچنان گرد و غبار راه مي انداخت و پياده رو را خط خطي مي كرد و جلو مي رفت.
به خودم گفتم: پس همه ي آن ها را خواب ديدم؟ نه!.. آري ديگر خواب ديدم. نه!.. نه!.. نه..
سپور برگشت و من را نگاه كرد. پدرم از روي چرخ خم شد و گفت: لطيف، خوابي؟
من گفتم: نه!.. نه!..
پدرم گفت: خواب نيستي چرا ديگر داد مي زني؟ بيا بالا پهلوي خودم.
رفتم بالا. پدرم بازويش را زير سرم گذاشت اما من خوابم نمي برد. دلم مالش مي رفت. شكمم درست به تخته ي پشتم چسبيده بود. پدرم ديد كه خوابم نمي برد گفت: شب دير كردي. من هم خسته بودم زود خوابيدم.
گفتم: دو تا سواري تصادف كرده بودند وايستادم تماشا كنم دير كردم.
بعد گفتم: پدر. شتر مي تواند حرف بزند و بپرد...
پدرم گفت: نه كه نمي تواند.
من گفتم: آري. شتر كه پر ندارد...
پدرم گفت: پسر تو چه ات است؟ هر صبح كه از خواب بلند مي شوي حرف شتر را مي زني.
من كه فكر چيز ديگري را مي كردم گفتم: پولدار بودن هم چيز خوبي است، پدر. مگر نه؟ آدم مي تواند هر چه دلش خواست بخورد، هر چه دلش خواست داشته باشد. مگر نه، پدر؟
پدرم گفت: ناشكري نكن پسر. خدا خودش خوب مي داند كه كي را پولدار كند، كي را بي پول.
پدرم هميشه همين حرف را مي زد.
هوا كه روشن شد پدرم چستك هايش را از زير سرش برداشت به پايش كرد. بعد، از چرخ دستي پايين آمديم. پدرم گفت: ديروز نتوانستم سيب زميني ها را آب كنم. نصف بيشترش روي دستم مانده.
من گفتم: مي خواستي جنس ديگري بياوري.
پدرم حرفي نزد. قفل چرخ را باز كرد و دو تا كيسه ي پر درآورد خالي كرد روي چرخ دستي. من هم ترازو و كيلوها را درآوردم چيدم. بعد، راه افتاديم.
پدرم گفت: مي رويم آش بخوريم.
هر وقت صبح پدرم مي گفت «مي رويم آش بخوريم» من مي فهميدم كه شب شام نخورده است.
سپور پياده رو را تا ته خيابان خط خطي كرده بود. ما مي رفتيم به طرف پارك شهر. پيرمرد آش فروش مثل هميشه لب جو، پشت به وسط خيابان، نشسته بود و ديگ آش جلوش، روي اجاق فتيله يي، قل قل مي كرد. سه تا مشتري زن و مرد دوره نشسته بودند و از كاسه هاي آلومينيومي آششان را مي خوردند. زن بليت فروش بود. مثل زيور بليت فروش چادر به سر داشت. چمباتمه زده بود و دسته بليت ها را گذاشته بود وسط شكم و زانوهايش و چادر چركش را كشيده بود روي زانوهايش.
پدرم با پيرمرد احوال پرسي كرد و نشستيم. دو تا آش كوچك با نصفي نان خورديم و پا شديم. پدرم دو قران پول به من داد و گفت: من مي روم دوره بگردم. ظهر مي آيي همينجا ناهار را با هم مي خوريم.
***
اول كسي كه ديدم پسر زيور بليت فروش بود. جلو مردي را گرفته و مرتب مي گفت: آقا يك دانه بليت بخر. انشاالله برنده مي شوي. آقا ترا خدا بخر.
مرد زوركي از دست پسر زيور خلاص شد و در رفت. پسر زيور چند تا فحش زير لبي داد و مي خواست راه بيفتد كه من صدايش زدم و گفتم: نتوانستي كه قالب كني!
پسر زيور گفت: اوقاتش تلخ بود، انگار با زنش دعواش شده بود.
دو تايي راه افتاديم. پسر زيور دسته ي ده بيست تايي بليت هايش را جلو مردم مي گرفت و مرتب مي گفت: آقا بليت؟.. خانم بليت؟..
پسر زيور براي هر بليتي كه مي فروخت يك قران از مادرش مي گرفت. خرجي خودش را كه در مي آورد ديگر بليت نمي فروخت، مي رفت دنبال بازي و گردش و دعوا و سينما. پولدارتر از همه ي ما بود. ظهرها عادتش بود كه توي جوي آبي، زير پلي، دراز بكشد و يكي دو ساعتي بخوابد. صبح آفتاب نزده بيدار مي شد و از مادرش ده بيست تايي بليت مي گرفت و راه مي افتاد كه مشتري هاي صبح را از دست ندهد تا كارش را ظهر نشده تمام كند. دلش نمي آمد بعد از ظهرش را هم با بليت فروشي حرام كند.
تا خيابان نادري پسر زيور سه تا بليت فروخت. آنجا كه رسيديم گفت: من ديگر بايد همينجاها بمانم.
مغازه ها تك وتوك باز بودند. مغازه ي اسباب بازي فروشي بسته بود. شترم هنوز كنار پياده رو نيامده بود. دلم نيامد در را بزنم كه نكند خواب صبحش را حرام كرده باشم. گذاشتم رفتم بالاتر و بالاتر. خيابان ها پر شاگرد مدرسه يي ها بود. توي هر ماشين سواري يكي دو بچه مدرسه يي كنار پدر و مادرهايشان نشسته بودند و به مدرسه مي رفتند.
در اين وقت روز فقط مي توانستم احمد حسين را پيدا كنم تا از دست تنهايي خلاص بشوم. باز از چند خيابان گذشتم تا رسيدم به خيابان هايي كه ذره يي دود و بوي كثافت درشان نبود. بچه ها و بزرگترها همه شان لباس هاي تر و تميز داشتند. صورت ها همه شان برق برق مي زدند. دخترها و زن ها مثل گل هاي رنگارنگ مي درخشيدند. مغازه ها و خانه ها زير آفتاب مثل آينه به نظر مي آمدند. من هر وقت از اين محله ها مي گذشتم خيال مي كردم توي سينما نشسته ام فيلم تماشا مي كنم. هيچوقت نمي توانستم بفهمم كه توي خانه هاي به اين بلندي و تميزي چه جوري غذا مي خورند، چه جوري مي خوابند، چه جوري حرف مي زنند، چه جوري لباس مي پوشند. تو مي تواني پيش خود بفهمي كه توي شكم مادرت چه جوري زندگي مي كردي؟ مثلا مي تواني جلو چشم هات خودت را توي شكم مادرت ببيني كه چه جوري غذا مي خوردي؟ نه كه نمي تواني. من هم مثل تو بودم. اصلا نمي توانستم فكرش را بكنم.
جلو مغازه يي سه تا بچه كيف به دست ايستاده بودند چيزهاي پشت شيشه را تماشا مي كردند. من هم ايستادم پشت سرشان. عطر خوشايندي از موهاي شانه زده شان مي آمد. بي اختيار پشت گردن يكيشان را بو كردم. بچه ها به عقب نگاه كردند و من را برانداز كردند و با اخم و نفرت ازم فاصله گرفتند و رفتند. از دور شنيدم كه يكيشان مي گفت: چه بوي بدي ازش مي آمد!
فقط فرصت كردم كه عكس خودم را توي شيشه ي مغازه ببينم. موهاي سرم چنان بلند و پريشان بودند كه گوش هايم را زيرگرفته بودند. انگار كلاه پر مويي به سرم گذاشته ام. پيراهن كرباسي ام رنگ چرك و تيره يي گرفته بود و از يقه ي دريده اش بدن سوخته ام ديده مي شد. پاهام برهنه و چرك و پاشنه هام ترك خورده بودند. دلم مي خواست مغز هر سه اعيان زاده را داغون كنم.
آيا تقصير آن ها بود كه من زندگي اين جوري داشتم؟
مردي از توي مغازه بيرون آمد و با اشاره ي دست، من را راند و گفت: برو بچه. صبح اول صبح هنوز دشت نكرده ايم چيزي به تو بدهيم.
من جنب نخوردم و چيزي هم نگفتم. مرد باز من را با اشاره ي دست راند و گفت: د گم شو برو. عجب رويي دارد!
من جنب نخوردم و گفتم: من گدا نيستم.
مرد گفت: ببخشيد آقا پسر، پس چكاره ايد؟
من گفتم: كاره يي نيستم. دارم تماشا مي كنم.
و راه افتادم. مرد داخل مغازه شد. تكه كاشي سفيدي ته آب جو برق مي زد. ديگر معطل نكردم. تكه كاشي را برداشتم و با تمام قوت بازويم پراندم به طرف شيشه ي بزرگ مغازه. شيشه صدايي كرد و خرد شد. صداي شيشه انگار بار سنگيني را از روي دلم برداشت و آنوقت دو پا داشتم دو پاي ديگر هم قرض كردم و حالا در نرو كي در برو! نمي دانم از چند خيابان رد شده بودم كه به احمد حسين برخوردم و فهميدم كه ديگر از مغازه خيلي دور شده ام.
احمد حسين مثل هميشه جلو دبستان دخترانه اين بر آن بر مي رفت و از ماشين هاي سواري كه دختر بچه ها را پياده مي كردند، گدايي مي كرد. هر صبح زود كار احمد حسين همين بود. من عاقبت هم نفهميدم كه احمد حسين پيش چه كسي زندگي مي كند اما قاسم مي گفت كه احمد حسين فقط يك مادر بزرگ دارد كه او هم گداست. احمد حسين خودش چيزي نمي گفت.
وقتي زنگ مدرسه زده شد و بچه ها به كلاس رفتند ما راه افتاديم. احمد حسين گفت: امروز دخل خوبي نكردم. همه مي گويند پول خرد نداريم.
من گفتم: كجا مي خواهيم برويم؟
احمد حسين گفت: همين جوري راه مي رويم ديگر.
من گفتم: همين جوري نمي شود. برويم قاسم را پيدا كنيم يكي يك ليوان دوغ بزنيم.
قاسم ته خيابان سي متري دوغ ليواني يك قران مي فروخت و ما هر وقت به ديدن او مي رفتيم نفري يك ليوان دوغ مجاني مي زديم. پدر قاسم در خيابان حاج عبدالمحمود لباس كهنه خريد و فروش مي كرد. پيراهن يكي پانزده هزار، زير شلواري دو تا بيست و پنج هزار، كت و شلوار هفت هشت تومن. خيابان حاج عبدالمحمود با يك پيچ به محل كار قاسم مي خورد. در و ديوار و زمين خيابان پر از چيزهاي كهنه و قراضه بود كه صاحبانشان بالا سرشان ايستاده بودند و مشتري صدا مي زدند. پدر قاسم دكان بسيار كوچكي داشت كه شب ها هم با قاسم و زن خود سه نفري در همانجا مي خوابيدند. خانه ي ديگري نداشتند. مادر قاسم صبح تا شام لباس هاي پاره و چركي را كه پدر قاسم از اين و آن مي خريد، توي دكان يا توي جوي خيابان سي متري مي شست و بعد وصله مي كرد. خيابان حاج عبدالمحمود خاكي بود و جوي آب نداشت و هيچ ماشيني از آنجا نمي گذشت.
من و احمد حسين پس از يكي دو ساعت پياده روي رسيديم به محل كار قاسم. قاسم در آنجا نبود. رفتيم به خيابان حاج عبدالمحمود. پدر قاسم گفت كه قاسم مادرش را به مريضخانه برده. مادر قاسم هميشه يا پا درد داشت يا درد معده.
***
نزديك هاي ظهر من و احمد حسين و پسر زيور در خيابان نادري، لب جو، كنار شتر نشسته بوديم و تخمه مي شكستيم و درباره ي قيمت شتر حرف مي زديم. عاقبت قرار گذاشتيم كه برويم توي مغازه و از فروشنده بپرسيم. فروشنده به خيال اين كه ما گداييم، از در وارد نشده گفت: برويد بيرون. پول خرد نداريم.
من گفتم: پول نمي خواستيم آقا. شتر را چند مي دهيد؟
و با دست به بيرون اشاره كردم. صاحب مغازه با تعجب گفت: شتر؟!
احمد حسين و قاسم از پشت سر من گفتند: آري ديگر. چند مي دهيد؟
صاحب مغازه گفت: برويد بيرون بابا. شتر فروشي نيست.
دماغ سوخته از مغازه بيرون آمديم انگار اگر فروشي بود، آنقدر پول نقد داشتيم كه بدهيم و جلو شتر را بگيريم و ببريم. شتر محكم سر جايش ايستاده بود. ما خيال مي كرديم مي تواند هر سه ما را يكجا سوار كند و ذره يي به زحمت نيفتد. دست احمد حسين به سختي تا شكم شتر مي رسيد. پسر زيور هم مي خواست دستش را امتحان كند كه فروشنده بيرون آمد و گوش قاسم را گرفت و گفت: الاغ مگر نمي بيني نوشته اند دست نزنيد؟
و با دست تكه كاغذي را نشان داد كه بر سينه ي شتر سنجاق شده بود و چيزي رويش نوشته بودند ولي ما هيچكدام سر در نمي آورديم. از آنجا دور شديم و بنا كرديم به تخمه شكستن و قدم زدن. كمي بعد پسر زيور گفت كه خوابش مي آيد و جاي خلوتي پيدا كرد و رفت توي جوي آب، زير پلي، گرفت خوابيد. من و احمد حسين گفتيم كه برويم به پارك شهر. هوا گرم و خفه بود. چنان عرقي كرده بوديم كه نگو. هيچ يكيمان حرفي نمي زديم. من دلم مي خواست الان پيش مادرم بودم. بدجوري غريبيم مي آمد.
دم در پارك شهر احمد حسين دو هزار داد و ساندويچ تخم مرغ خريد و گذاشت كه يك گاز هم من بزنم. بعد رفتيم در جاي هميشگي توي جو، آب تني بكنيم. چند بچه ي ديگر هم بالاتر از ما آب تني مي كردند و به سر و روي هم آب مي پاشيدند. من و احمد حسين ساكت توي آب دراز كشيديم و سر و بدنمان را شستيم و كاري به كار آنها نداشتيم. نگهبان پارك به سر و صدا به طرف ما آمد و همه مان پا به فرار گذاشتيم و رفتيم جلو آفتاب نشستيم روي شن ها. من و احمد حسين با شن شكل شتر درست مي كرديم كه صداي پدرم را بالاي سرمان شنيدم. احمد حسين گذاشت رفت. من و پدرم رفتيم به دكان جگركي و ناهار خورديم. پدرم ديد كه من حرفي نمي زنم و تو فكرم گفت: لطيف، چي شده؟ حالت خوب نيست؟
من گفتم: چيزي نيست.
آمديم زير درخت هاي پارك شهر دراز كشيديم كه بخوابيم. پدرم ديد كه من هي از اين پهلو به آن پهلو مي شوم و نمي توانم بخوابم. گفت: لطيف، دعوا كردي؟ كسي چيزي بهت گفته؟ آخر به من بگو چي شده.
من اصلا حال حرف زدن نداشتم. خوشم مي آمد كه بدون حرف زدن غصه بخورم. دلم مي خواست الان صدا و بوي مادرم را بشنوم و بغلش كنم و ببوسم. يك دفعه زدم زير گريه و سرم را توي سينه ي پدرم پنهان كردم. پدرم پا شد نشست من را بغل كرد و گذاشت كه تا دلم مي خواهد گريه كنم. اما باز چيزي به پدرم نگفتم. فقط گفتم كه دلم مي خواست پيش مادرم بودم. بعد خواب من را گرفت و چشم كه باز كردم ديدم پدرم بالاي سر من نشسته و زانوهايش را بغل كرده و توي جماعت نگاه مي كند. من پايش را گرفتم و تكان دادم و گفتم: پدر!
پدرم من را نگاه كرد، دستش را به موهايم كشيد و گفت: بيدار شدي جانم؟
من سرم را تكان دادم كه آري.
پدرم گفت: فردا برمي گرديم به شهر خودمان. مي رويم پيش مادرت. اگر كاري شد همانجا مي كنيم يك لقمه نان مي خوريم. نشد هم كه نشد. هر چه باشد بهتر از اين است كه ما در اينجا بي سر و يتيم بمانيم آن ها هم در آنجا.
توي راه، از پارك تا گاراژ، نمي دانستم كه خوشحال باشم يا نه. دلم نمي آمد از شتر دور بيفتم. اگر مي توانستم شتر را هم با خودم ببرم، ديگر غصه يي نداشتم.
رفتيم بليت مسافرت خريديم باز توي خيابان ها راه افتاديم. پدرم مي خواست چرخ دستيش را هر طوري شده تا عصر بفروشد. من دلم مي خواست هر طوري شده يك دفعه ي ديگر شتر را سير ببينم. قرار گذاشتيم شب را بياييم طرف هاي گاراژ بخوابيم. پدرم نمي خواست من را تنها بگذارد اما من گفتم كه مي خواهم بروم يك كمي بگردم دلم باز شود.
***
طرف هاي غروب بود. نمي دانم چند ساعتي به تماشاي شتر ايستاده بودم كه ديدم ماشين سواري رو بازي از راه رسيد و نزديك هاي من و شتر ايستاد. يك مرد و يك دختر بچه ي تر و تميز توي ماشين نشسته بودند. چشم دختر به شتر دوخته شده بود و ذوق زده مي خنديد. به دلم برات شد كه مي خواهند شتر را بخرند ببرند به خانه شان. دختر دست پدرش را گرفته از ماشين بيرون مي كشيد و مي گفت: زودتر پاپا. حالا يكي ديگر مي آيد مي خرد.
پدر و دختر مي خواستند داخل مغازه شوند كه ديدند من جلوشان ايستاده ام و راه را بسته ام. نمي دانم چه حالي داشتم. مي ترسيدم؟ گريه ام مي گرفت؟ غصه ي چيزي را مي خوردم؟ نمي دانم چه حالي داشتم. همين قدر مي دانم كه جلو پدر و دختر را گرفته بودم و مرتب مي گفتم: آقا، شتره فروشي نيست. صبح خودش به من گفت. باور كن فروشي نيست.
مرد من را محكم كنار زد و گفت: راه را چرا بسته يي بچه؟ برو كنار.
و دو تايي داخل مغازه شدند. مرد شروع كرد با صاحب مغازه صحبت كردن. دختر مرتب برمي گشت و شتر را نگاه مي كرد. چنان حال خوشي داشت كه آدم خيال مي كرد توي زندگيش حتي يك ذره غصه نخورده. من انگار زبانم لال شده بود و پاهايم بي حركت، دم در ايستاده بودم و توي مغازه را مي پاييدم. ميمون ها، بچه شترها، خرس ها، خرگوش ها و ديگران من را نگاه مي كردند و من خيال مي كردم دلشان به حال من مي سوزد.
پدر و دختر خواستند از مغازه بيرون بيايند. پدر يك سكه ي دو هزاري به طرف من دراز كرد. من دستهايم را به پشتم گذاشتم و توي صورتش نگاه كردم. نمي دانم چه جوري نگاهش كرده بودم كه دو هزاري را زود توي جيبش گذاشت و رد شد. آنوقت صاحب مغازه من را از دم در دور كرد. دو نفر از كارگران مغازه بيرون آمدند و رفتند به طرف شتر. دختر بچه رفته بود نشسته بود توي سواري و شتر را نگاه مي كرد و با چشم و ابرو قربان صدقه اش مي رفت. كارگرها كه شتر را از زمين بلند كردند، من بي اختيار جلو دويدم و پاي شتر را گرفتم و داد زدم شتر مال من است. كجا مي بريد. من نمي گذارم.
يكي از كارگرها گفت: بچه برو كنار. مگر ديوانه شده يي!
پدر دختر از صاحب مغازه پرسيد: گداست؟
مردم به تماشا جمع شده بودند. من پاي شتر را ول نمي كردم عاقبت كارگرها مجبور شدند شتر را به زمين بگذارند و من را به زور دور كنند. صداي دختر را از توي ماشين شنيدم كه به پدرش مي گفت: پاپا، ديگر نگذار دست بهش بزند.
پدر رفت نشست پشت فرمان. شتر را گذاشتند پشت سر پدر و دختر. ماشين خواست حركت كند كه من خودم را خلاص كردم و دويدم به طرف ماشين. دو دستي ماشين را چسبيدم و فرياد زدم: شتر من را كجا مي بريد. من شترم را مي خواهم.
فكر مي كنم كسي صدايم را نشنيد. انگار لال شده بودم و صدايي از گلويم در نمي آمد و فقط خيال مي كردم كه فرياد مي زنم. ماشين حركت كرد و كسي من را از پشت گرفت. دست هايم از ماشين كنده شده و به رو افتادم روي اسفالت خيابان. سرم را بلند كردم و آخرين دفعه شترم را ديدم كه گريه مي كرد و زنگ گردنش را با عصبانيت به صدا در مي آورد.
صورتم افتاد روي خوني كه از بيني ام بر زمين ريخته بود. پاهايم را بر زمين زدم و هق هق گريه كردم.
دلم مي خواست مسلسل پشت شيشه مال من باشد.

تابستان 1347
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:04 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها