فرهنگ و تاریخ تاریخ و فرهنگ - مطالبی در زمینه فرهنگ و تاریخ ایران و جهان اخبار فرهنگی و ... در این تالار قرار میگیرد |
01-25-2011
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اندر حکایات زندگی دکتر حسابی
میدانم از زندگی دکتر حسابی حرفهای زیادی زده شده و میدانم شاید بعضی حرفها تکراری باشد اما زندگی دکتر حسابی ابعادی دارد که خیلیها از آن بی اطلاعند و از موفقیت های این دانشمند بزرگ خبر دارند و نه از شکستهای ایشان و نه از رنجهایی که در طول زندگی نه به خواست خود بلکه زمانه به او تحمیل کرده بود . به خاطر این لازم دیدم تا گوشه ای از زندگی پر فراز و نشیب دکتر حسابی را از زبان خود ایشان با واسطه یک کتاب دیگه براتون بگم سعی میکنم نوشته ها جدا جدا باشه تا وقت زیادی برای خوندنشون نزارید تا خسته نشید
ویرایش توسط bigbang : 01-25-2011 در ساعت 03:36 PM
|
کاربران زیر از bigbang به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
01-25-2011
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اشراف زاده ی فقیر و سرگردان
پرفسور سید محمود حسابی تفرشی هم از طرف مادر و هم از طرف پدر به یک خانواده اشرافی ، حکومتی و وزیر پرور تفرشی منسوب است . مردم نسبت به آنها و خوانواده آنها احترام خاصی نشان میدادند .
به هر حال سید محمود حسابی اشراف زاده و وزیر زاده ای بود که 5 اسفند 1281 در بازارچه قوام الدوله چشم به جهان گشود ولی به دلیل نامهربانی های پدر سید محمود از دوران کودکی گرفتار رنج و فقر شدید شد و با مصائب و مشکلات عجیب و غریب به زندگی و تحصیل پرداخت .
سید محمود 4 ساله بود که پدرش سفیر ایران در شامات (سوریه و لبنان ) شد .
بدین ترتیب او با پدر و مادر و برادرش که 5 ساله بود به لبنان رفت و در سفارتخانه ایران در بیروت اقامت گزید .
گرچه این سفر تازگی ها و شادی هایی برای محمود داشت .
ولی هنوز بیش از یک سال از اقامت او در بیروت نگذشته بود که معزالسلطنه (پدر پرفسور) تصمیم گرفت محمود و برادر کوچکش محمد را در بیروت بگذارد تا درس بخوانند و خودش همراه همسرش (گوهرشاد حسابی ) به ایران باز گردد . خانم گوهر شاد حسابی حاضر نشد محمود و محمد را در شهر و کشور بیگانه تنها بگذارد و در بیروت ماند .
معز السلطنه به این دلیل اصرار بیشتری داشت به ایران باز گردد که در تهران به ثروت بیشتری دست یابد و به مناصب و جایگاه بالاتر و مهمتری برسد . او بعد از بازگشت به ایران با یکی از زنان خانواده سلطنتی قاجاریه به نام همدم الدوله ازدواج کرد تا به شاه قاجار نزدیکتر شود و از این طریق راحتتر بتواند به مناصب بالاتر دست پیدا کند . شرط زن دوم در کمک به معز السلطنه این بود که او همسر اول و فرزندانش را کاملاً رها کند . معز شرط همسر دوم را پذیرفت و همسر اول و فرزندانش را فراموش کرد . محمود و برادر و مادرش گرفتار مصائب و مشکلات فراوان شدند و حکایت های تلخی برایشان پیش آمد که مفصل و خواندنی است .
ویرایش توسط bigbang : 01-25-2011 در ساعت 03:37 PM
|
01-25-2011
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
جیغ مادرم از آینده ای اندوه بار خبر داد
از زبان خود دکتر : در آن زمان که من و برادرم در بیروت زندگی میکردیم ، روزی از روزها مادرم طبق روال گذشته به سراغ طلاها و زیور آلاتش رفت تا قطعه ای را بفروشد و برای ما غذا و پوشاک تهیه کند . اما ناگهان متوجه شد از زیور آلات چیزی نمانده و تمام شده است . او با متوجه شدن این موضوع ، جیغ بلندی سر داد و بیهوش بر زمین افتاد . آری او از شدت اندوه و اینکه در سرزمین غربت ، چه بر سرمان خواهد آمد ، سکته کرد . مادرم با تلاش فراوان به هوش آمد ولی تا پایان عمر عوراض سکته (فلج) همراه او بود .
از شدت فقر با لیفه خرما بند کفش درست میکردیم
دکتر : آن زمان که در بیروت بودیم ، فقر چنان بر ما غلبه پیدا کرد که حتی از خریدن بند کفش نا امید شدیم . لیفه خرما را میکندیم و آن را با شمع میتاباندیم تا بند کفش درست کنیم . میوه هایی که زیر درختان ریخته بود و کسی آنها را مصرف نمیکرد ، ما جمع میکردیم و آنها را برای مصرف در زمستان خشک میکردیم
|
01-25-2011
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نان خشک کوچه های بیروت غذای ما بود
دکتر : در بیروت به هر مغازه ای سر میزدم تا بار انها را حمل کنم و پولی را برای تهیه داروی مادرم فراهم آورم . با مشکلات توانستم گواهی نجات غریق بگیرم و در تابستان کنار دریای مدیترانه ، بچه های دیگر را آموزش بدهم و پولی برای ادامه زندگی بدست بیاورم ، چرخ زندگی ما میچرخید، اما زمانی که بیکار میشدیم ، با برادرم کوچه های بیروت را میگشتیم و از پشت در خانه ها ، نان خشک جمع میکردیم نان ها را به خانه می آوردیم و آنها را میشستیم . پس از شستن و تمیز کردن نانها آنها را روی پارچه پهن میکردیم تا دوباره خشک شوند ، سپس همین نان ها را جای غذا میخوردیم .
نیایش شبانه زیر لحاف و انفجار کشیش
از شدت فقر ، هیچ امکانی برای تحصیل ما وجود نداشت . سرانجام با مشکلات و دوندگی های فراوان ، در مدرسه ای که شبانه روزی و رایگان بود ثبت نام کنیم . این مدرسه برای کشیشهای فرانسوی بیروت بود . آنها ما رابه شرطی ثبت نام کردند که تعلیمات مسیحی را در مدرسه یاد بگیریم و فقط به زبان فرانسوی صحبت کنیم . با این حال من و برادرم در آن مدرسه شبانه روزی دین و آداب دینی و سنتی خودمان را کنار نگذاشتیم . هر شب بعد از آنکه در خوابگاه مدرسه به بستر خواب میرفتیم تا بخوابیم با برادرم که تختخواب او کنار تختخواب من بود لحاف را روی سرمان میکشیدیم و خیلی آرام و یواشکی دعا میخواندیم .
دعاهایی مثل (امن یجیب ) و((نادعلی)) و و ........... که از مادرمان آموخته بودیم .
یک شب کشیشی که رد خوابگاه قدم میزد صدای دعا خواندن ما را شنید او با خشم و اخم غیر قابل توصیف به کنار تختخواب ما آمد و با صدای بلند گفت : (( میخورمتان ، می جومتان ، قورتتان میدهم ، و بعد بالا می آورمتان ))
فقط خدا میداند آن شب چه قدر ترسیدیم . از آن شب به بعد ، دیگر جرات نکردیم زیر لحاف هم دعا بخوانیم ، فقط توی دلمان دعا میخواندیم .
ویرایش توسط bigbang : 01-25-2011 در ساعت 04:00 PM
|
01-25-2011
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حالا از مصائب شیفت میکنیم به دوران تحصیل دکتر دوباره برمیگردیم به بیروت
هم یه زنگ تفریحی میشه و هم حوصله تون سر نمیره
در زمان تدریس در دانشگاه پرینستون دکتر حسابی تصمیم می گیرند سفره ی هفت سینی برای انیشتین و جمعی از بزرگترین دانشمندان دنیا از جمله “بور”، “فرمی”، “شوریندگر” و “دیراگ” و دیگر استادان دانشگاه بچینند و ایشان را برای سال نو دعوت کنند. آقای دکتر خودشان کارتهای دعوت را طراحی می کنند و حاشیه ی آن را با گل های نیلوفر که زیر ستون های تخت جمشید هست تزئین می کنند و منشا و مفهوم این گلها را هم توضیح می دهند.
چون می دانستند وقتی ریشه مشخص شود برای طرف مقابل دلدادگی ایجاد می کند. دکتر می گفت: ” برای همه کارت دعوت فرستادم و چون می دانستم انیشتین بدون ویالونش جایی نمی رود تاکید کردم که سازش را هم با خود بیاورد. همه سر وقت آمدند اما انیشتین 20دقیقه دیرتر آمد و گفت چون خواهرم را خیلی دوست دارم خواستم او هم جشن سال نو ایرانیان را ببیند.
من فورا یک شمع به شمع های روشن اضافه کردم و برای انیشتین توضیح دادم که ما در آغاز سال نو به تعداد اعضای خانواده شمع روشن می کنیم و این شمع را هم برای خواهر شما اضافه کردم. به هر حال بعد از یک سری صحبت های عمومی انیشتین از من خواست که با دمیدن و خاموش کردن شمع ها جشن را شروع کنم. من در پاسخ او گفتم : ایرانی ها در طول تمدن 10هزار ساله شان حرمت نور و روشنایی را نگه داشته اند و از آن پاسداری کرده اند.
برای ما ایرانی ها شمع نماد زندگیست و ما معتقدیم که زندگی در دست خداست و تنها او می تواند این شعله را خاموش کند یا روشن نگه دارد.”
آقای دکتر می خواست اتصال به این تمدن را حفظ کند و می گفت بعدها انیشتین به من گفت: ” وقتی برمی گشتیم به خواهرم گفتم حالا می فهمم معنی یک تمدن 10هزارساله چیست. ما برای کریسمس به جنگل می رویم درخت قطع می کنیم و بعد با گلهای مصنوعی آن را زینت می دهیم اما وقتی از جشن سال نو ایرانی ها برمی گردیم همه درختها سبزند و در کنار خیابان گل و سبزه روییده است.”
بالاخره آقای دکتر جشن نوروز را با خواندن دعای تحویل سال آغاز می کنند و بعد این دعا را تحلیل و تفسیر می کنند. به گفته ی ایشان همه در آن جلسه از معانی این دعا و معانی ارزشمندی که در تعالیم مذهبی ماست شگفت زده شده بودند. بعد با شیرینی های محلی از مهمانان پذیرایی می کنند و کوک ویلون انیشتین را عوض می کنند و یک آهنگ ایرانی می نوازند. همه از این آوا متعجب می شوند و از آقای دکتر توضیح می خواهند. ایشان می گویند موسیقی ایرانی یک فلسفه، یک طرز تفکر و بیان امید و آرزوست. انیشتین از آقای دکتر می خواهند که قطعه ی دیگری بنوازند. پس از پایان این قطعه که عمدأ بلندتر انتخاب شده بود انیشتین که چشمهایش را بسته بود چشم هایش را باز کرد و گفت” دقیقا من هم همین را برداشت کردم و بعد بلند شد تا سفره هفت سین را ببیند.
آقای دکتر تمام وسایل آزمایشگاه فیزیک را که نام آنها با “س” شروع می شد توی سفره چیده بود و یک تکه چمن هم از باغبان دانشگاه پرینستون گرفته بود. بعد توضیح می دهد که این در واقع هفت چین یعنی 7 انتخاب بوده است.
تنها سبزه با “س” شروع می شود به نشانه ی رویش. ماهی با “م” به نشانه ی جنبش، آینه با “آ” به نشانه ی یکرنگی، شمع با “ش” به نشانه ی فروغ زندگی و … همه متعجب می شوند و انیشتین می گوید آداب و سنن شما چه چیزهایی را از دوستی، احترام و حقوق بشر و حفظ محیط زیست به شما یاد می دهد.
آن هم در زمانی که دنیا هنوز این حرفها را نمی زد و نخبگانی مثل انیشتین، بور، فرمی و دیراک این مفاهیم عمیق را درک می کردند. بعد یک کاسه آب روی میز گذاشته بودند و یک نارنج داخل آب قرار داده بودند. آقای دکتر برای مهمانان توضیح می دهند که این کاسه 10هزارسال قدمت دارد. آب نشانه ی فضاست و نارنج نشانه ی کره ی زمین است و این بیانگر تعلیق کره زمین در فضاست. انیشتین رنگش می پرد عقب عقب می رود و روی صندلی می افتد و حالش بد می شود. از او می پرسند که چه اتفاقی افتاده؟ می گوید : “ما در مملکت خودمان 200 سال پیش دانشمندی داشتیم که وقتی این حرف را زد کلیسا او را به مرگ محکوم کرد اما شما از 10هزار سال پیش این مطلب را به زیبایی به فرزندانتان آموزش می دهید. علم شما کجا و علم ما کجا؟!”
خیلی جالب است که آدم به بهانه ی نوروز، فرهنگ و اعتبار ملی خودش را به جهانیان معرفی کند.
ویرایش توسط bigbang : 01-25-2011 در ساعت 04:09 PM
|
01-26-2011
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
از ترس به همه سلام میدادیم
دکتر : در یکی از تابستانها مدرسه کشیشهای بیروت همه ی دانش آموزان را به اردویی در خارج شهر برد .
در اردو نیز کلاسهای درس برقرار بود . در مدرسه کشیشها غیر از من و برادرم یک دانش آموز دیگر نیز از ایران درس می خواند . نام خانوادگی او اسپهبدی بود . روزی یکی از کشیشها از اسپهبدی سوال کرد و او نتوانست به سوال کشیش پاسخ دهد . به همین دلیل او را از اردوگاه که کیلومترها از شهر فاصله داشت ، اخراج کردند . اسپهبدی هر قدر التماس کرد فایده ای نداشت . بعد از این که او را از اردوگاه بیرون انداختند . من و بردارم نتوانستیم آوارگی و مصیبت یک هم وطن را تحمل کنیم و اجازه دهیم در آن بیابان در آن راه پر خطر هر بلایی به سر او بیاید بنابراین فرصتی بدست آوردیم و از دیوار اردوگاه بالا رفتیم
و فرار کردیم تا اسپهبدی را یاری کنیم . بلاخره من و بردارم و اسپهبدی راه پرخطری که به شهر ختم میشد در پیش گرفتیم و دل به دریا زدیم . راهپیمایی در کوه و کمر و دشت و دمن را آغز کردیم چاره ای جز این هم نبود که هر چه زودتر خودمان را به شهر برسانیم . در میان راه ترس عجیبی بر ما چیره شد . هر کسی را میدیدیم از ترس از دور به او سلام میکردیم . بعد از پیمودن مسافت دراز به شهر و منزل رسیدیم . برخلاف انتظارمان مادرمان به تصمیم ما احترام گذاشت و از ما استقبال کرد . البته با هزار زحمت توانستیم دوباره مسئولان مدرسه را راضی کنیم که به مدرسه برگردیم !
|
01-26-2011
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
22 ساله بودم که سومین مدرک کارشناسی ام را از دانشگاه آمریکایی بیروت گرفتم و مهندس راه و ساختمان شدم . بعد از تلاش و پیگیریها ، در یک شرکت راهسازی فرانسوی که در لبنان و سوریه فعالیت میکرد . کاری برای خودم بدست آوردم شرکت فرانسوی به شرطی مرا پذیرفت که کارهایی را که هیچ مهندس فرانسوی به دلیل سخت و خطرناک بودن نمیپذیرفت بر عهده بگیرم .
این شرکت مرا به عنوان مهندس راه و ساختمان به ارتفاعات خطرناک و صعب العبور حما فرستاد .
جایی که هیچ مهندسی کار کردن در آنجا را نمیپذیرفت .زیرا ماهی نمیشد که کارگری از این ارتفاعات سقوط نکند . کارگرانی که تحت نظر شرکت فرانسوی در آن ارتفاعات به راهسازی اشتغال داشتند همگی محلی بودند و ده آنها پایین کوه قرار داشت .
بنابراین زمانی که دست از کار می کشیدند به خانه های خود میرفتند و من در آنجا تنها می ماندم . هوا که تاریک میشد چادری که در آن زندگی می کردم به محاصره شغال ها در می آمد .
شغال ها در پی یافتن غذا بودند دور چادر من جمع می شدند و پی در پی زوزه میکشیدند البته کار به همین ختم نمیشد و بعد از اینکه اندکی از شب میگذشت گرگها نیز از راه میرسیدند و اطاراف چادرم به دنبال غذا زوزه کشی میکردند . بعضی وقتها چراغدستی و فانوس را به دست می گرفتم و جلوی در چادر میرفتم تا ببینم بیرون چادر چه خبر است .
وقتی نور چراغ به بیرون می تابید فقط چشمهایی میدیم که برق میزندند و گرگها با حالتی ترسناک به من خیره شده اند . این منظره به حدی وحشتناک بود که هنوز آن را فراموش نکرده ام .
در محاصره آتش بودم و موشها به سر و صورتم میپریدند .
بارها از کارگرها خواستم تا یکی از آنها شب پیش من بماند ولی هیچ کس قبول نمیکرد . کم کم یاد گرفتم دور چادرم اتش روشن کنم تا جانوران به آن نزدیک نشوند و بترسند .
هیزم ها و بوته ها را طوری میچیدم که اگر یکی را آتش میزدی آتش به بقیه هم سرایت میکرد به همین طریق شد که بلاخره توانستم ساعتی بخوابم . البته کار به همین سادگی نبود زیرا که تا به خواب میرفتم موشهای صحرایی یکی پس از دیگری وارد چادر میشدند این مومشها از آتش نمیترسیدند و وقتی به داخل چادر می آمدند همین که احساس میکردند من خوابم روی سر و سینه ام میپریدند .
با پرش آنها سراسیمه از خواب بیدار میشدم . کار من زمانی سخت تر میشد که این موشها ، جایی از بدنم را گاز میگرفتند . جای گاز آنها هم به دلیل آلودگی و میکروبی بودن دهانشان بسیار دیر خوب میشد . در آنجا دارویی هم برای گاز گرفتگی نبود و خاکستر تنها وسیله ای محسوب میشد که روی زخم ها می گذاشتیم .
ویرایش توسط bigbang : 01-26-2011 در ساعت 06:55 PM
|
01-26-2011
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
در ارتفاعات حما میان مرگ و زندگی دست پا میزدم
با مشکلات زیادی کنار آمدم ولی با مشکلی به نام پشه مالاریا نتوانستم کنار بیایم و عاقبت از پا در آمدم . شب هایی که باد و بوران بود نمیتوانستم بیرون چادر آتش روشن کنم ، باد آن را خاموش میکرد . ناچار بودم داخل چادر آتش کمتری تهیه کنم .
با این کار هوای درون چچادر خفه کننده میشد و برای تنفس سرم را جلوی دهنه ورودی چادر می گذاشتم و میخوابیدم .
در یکی از شبها که سرم به طرف در چادر بود پشه مالاریا نیشم زد و مالاریا گرفتم . چهل شبانه روز تب نوبه داشتم و هر لحظه مرگ را در جلوی چشمانم میدیدم در این زمان هیچ پناهی جز خدا نداشتم و فقط از او کمک می خواستم . وقتی در آستانه مرگ قرار گرفتم یکی از کارگرها که بقیه مهربانتر بود هر روز آش رقیقی می آورد و در دهانم میریخت تا زنده بمانم . در روزهای اخر که کارگرها مرا در حال مرگ مشاهده می کردند . هر شب یکی از آنها نزدم می ماند . دیگر از زندگی کاملاً قطع امید کرده بودم و فقط به مرگ و روزهای و ساعت های آخر می اندیشیدم . بلاخره یکی از کارگرها به هر زحمتی بود به بیروت رفت و به رییس شرکت فروانسوی خبر رساند که مهندس شما در ارتفاعات حما در حال جان دادن است . شرکت پزشکی برایم فرستاد . پزشک مقداری گنه گنه (کنین ) به من داد . با مصرف قرص گنه گنه به خاطر خدا از مرگ نجات یافتم .
ویرایش توسط bigbang : 01-26-2011 در ساعت 07:08 PM
|
01-27-2011
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
به پسر رییس عشیره ، معدن شناسی یاد دادم تا فرانسوی ها فریبشان ندهند
به پسر رییس عشیره ، معدن شناسی یاد دادم تا فرانسوی ها فریبشان ندهند
بعد از نجات از مالاریا در همان ارتفاعات به کارم ادامه دادم . روزی مسئولان شرکت جهت بازدید آمدند و از پیشرفت کار بسیار شگفت زده شدند . به آنها گفتم (( علت پیشرفت کار در این است که کارگرهای من همگی مسلمان هستند و چون من هم مسلمان هستم کارها خیلی خوب پیش میرود ))
مدیر شرکت بسیار تعجب کرد و با ذوق زدگی گفت : (( کاش از اول این موضوع را میدانستیم . ما معادن بسیار زیادی برای استخراج در این منطقه داریم ولی چند سال پیش در همین منطقه در شب سال نوی مسیحی که مهندسان و کارکنان ما جشن گرفته و شراب نوشیده بودند ، ساکنان همین ده که اکنون کارگرهای شما هستند حمله کردند و همه مهندسان و کارگران ما را کشتند . ما نیز معدن را رها کردیم و زیان بزرگی را متحمل شدیم . خوشحالیم از این به بعد میتوانیم از وجود شما در ادامه استخراج معادن منطقه استفاده کنیم زیرا خیلی خوب میتوانید با مردم این منطقه کار کنید))
به هر حال پس از مدتی راهسازی را به خواسته شرکت رها کردم و در منطقه ((دروزی نشین )) لبنان به کار معدن پرداختم و تحصیل در رشته معدن را نیز در همین زمان شروع کردم . با مسلمانان دروزی رابطه خیلی خوبی داشتم و در نماز جماعت آنها شرکت می کردم . همیشه مهمان آنها بودم و به اصطلاح عامیانه نانم توی روغن بود . اما همواره میترسیدم در برابر خدا و هم کیشانم شرمنده شوم ، زیرا آنها به خاطر من که مسلمان بودم به فرانسوی ها اجازه داده بودند که معادنشان را استخراج کنند به همین دلیل موضوع را با رییس عشیره ی آن منطقه در میان گذاشتم و از او خواستم تا یکی از پسرانش را نزد من بفرستد تا به او ریاضیات ، زبان فرانسوی و معدن شناسی یاد بدهم و این طریق کمک کنم تا بعد از من بتوانند از معادن خود که دارایی های چند هزار ساله آنها بود به خوبی حفاظت کنند و همه چیز را به دست فرانسوی ها نسپارند . به این تصمیم ، با موفقیت جامه ی عمل پوشاندم .
ویرایش توسط bigbang : 01-27-2011 در ساعت 09:14 AM
|
01-27-2011
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مردم فرانسه باید خجالت بکشند
مردم فرانسه باید خجالت بکشند
در یکی از سالهایی که در فرانسه درس ستاره شناسی می خواندم مجبور بودم به ارتفاعات کوه های آلپ بروم و در قله ای انباشته از برف به با تلسکوپ به رصد ستارگان مشغول شوم . این موضوع سبب شد تا به سینوزیت مبتلا شوم و ریه هایم نیز عفونت کند .
برای معالجه ام به پول احتیاج داشتم . بهتر دیدم از دوستم که پسر وزیر اقتصاد فرانسه و از خانواده های پولدار بود مقداری قرض بگیرم و بعد از یک سال باز پس دهم . او پذیرفت و مقداری پول به من داد . بعد از دو سه ماه یادداشتتی برایم نوشت و درخواست کرد پولش را پس بدهم . او در یادداشت کوتاهی که به زبان مادری اش نوشته بود پنج _ شش غلط املایی داشت . من که از بدقولی او ناراحت شده بودم نامه ای به او نوشته و به او گفتم که : (( به شرطی پولت را بر می گردانم که به همان زبان مادریت امتحان املا از تو که تحصیلات عالی داری و پسر وزیر فرانسه هستی بگیرم . ضمناً مردم فرانسه هم باید خجالت بکشند که پسر وزیر اقتصادشان زبان فرانسه بلد نیست !))
با رسیدن این یادداشت به دوستم ، او تا پایان وقتی که قو.ل داده بود صبر کرد و دیگر چیزی نگفت .
برای در آوردن خرجی خانواده خود و تحصیلم نقشه پاریس را گرفتم و نام تمامی خیابان ها و مراکز مهم و مکان های تاریخی و تفریحی آن را حفظ کردم تا بتوانم راننده تاکسی شوم و مخارج لازم را تهیه کنم .
ویرایش توسط bigbang : 01-28-2011 در ساعت 06:10 PM
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 07:43 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|