محبوبه می دانست محمد با وجود قیافه خشنی که به خود گرفته زیاد هم عصبانی نیست.بنابراین میز را دور زد وبه طرف
محمدخم شد وگونه او را بوسیدوبا لحنی که حاکی از صفاي درونش بود گفت:
داداش جون به خدا قصد نداشتم ناراحتت کنم خودتم خوب میدونی به اندازه همه دنیا دوستت دارم ,اگر هم از روي
حمافت کاري کردم که ناراحت شدي ازت معذرت می خوام.
محمد اخم هایش را باز کرد وبه محبوبه لبخند زد :خوب,چون دختر خوبی هستی این بار میبخشمت ,به خاطر خبرهاي
خوش امشب هم یک هدیه پیش من داري
که میخواستم فردا برایت بخرم ولی چون با این کارت به من توهین کردي وهمچنین زیاد خندیدي ,هدیه ات را هفته بعد
میخرم
محبوبه دستهایش را قلاب کرد واز جا پرید.
آخ جون محمد تو خیلی خوبی ,هیچکس برادر خوبی مثل من نداره ,آنقدر خوشحالم که دلم میخوهد فریاد بکشم.
محمد از جا برخاست ودست محبوبه را گرفت واو را به سمت در اتاق هدایت کرد وبا خنده سرش را تکان داد.
نه خواهش میکنم احساسات ناخوشایندت را بروز نده با دسته گلی که امشب به آب دادم اگر توهم اینجا فریاد بزنی
,دایی باورش میشود که همه ما یک تخته کم داریم و از دادن دخترش به من پشیمان میشود. حالا برو ومثل یک دختر
خوب آرام بگیر بخواب.
وقتی در اتاق به روي محبوبه بسته شد هنوز صداي خنده او فضا را پر کرده بود. محمد از صداي خنده پرنشاط محبوبه
لذت میبرد , او این خواهر کوچک و شلوغ را خیلی دوست داشت.
صبح روز بعد محمد به همراه دایی براي خرید لوازمی کهاوبه آن احتیاج داشت به سطح شهر رفت کارشان تا بعد از ظهر
طول کشید دایی قرار بود همان روز به شمال مراجعت کند.
ساعت شش ونیم بعداز ظهر مهتاب برادرش را از زیر قران رد کرد وپس از سفارشات لازم مبتنی بر مواظب بودن در جاده
اورا بدرقه کرد.
اشک در چشمان محبوبه حلقه زده بود وبراي اینکهبقیه را ناراحت نکند. سرش را به زیر انداخته بود وکاسه آب را نگاه
می کرد.
وقتی خودرو دایی از خم خیابان گذشت, محبوبه آب را پشت او پاشید وبا بغض فرو خورده اي به منزل برگشت.
محمد مدتی ایستاد سپس با آهی زیر لب آهسته گفت:خدا به همراهت دایی عزیزم وبه امید دیدار.
محمد از حمام بیرون آمد و در حالی که به سرعت حاضر میشد به ساعتش نگاهی انداخت وبا دیدن آن لبش را به دندان
گرفت وسرش را تکان داد : آخ آخ دیرم شد.محبوب بدو اون بادگیر من را از کمدم بیاور.
محبوبه می دانست که عجله محمد براي رفتن به ورزشگاه براي دیدن مسابقات لیگ میباشد آن روز تیم دانشگاه با تیم
منتخب استان خوزستان مسابقه داشت و او می دانست که دیدن این مسابقه چقدر براي محمد اهمیت دارددلیل آن هم
فرشاد بود که عضو برتر تیم دانشگاه به شمار می رفت.
محبوبهبه سرعت به سمت اتاق محمد دوید و در عرض چند ثانیه با لباس او برگشت.عجلهمحبوبه کم از محمد نبود و
هیجان و التهاب را به راحتی می شد از چهرهبرافروخته اش خواند.خوشبختانه محمد آنقدر در فکر دیر نرسیدن بود که
متوجهتغییر حالت و کارهاي عجیب محبوبه نشد.
وقتی محمد به ورزشگاه رسید ،چنددقیقه اس از گیم سپري شده بود با اینکه داخل ورزشگاه جمعیت زیادي نبود،امااکثر
صندلی هاي جلو اشغال شده بود.محمد جایی در ردیف دوم پیدا کرد وبا یکنگاه بین ورزشکاران ،فرشاد را شناخت.قد
بلند و اندام ورزیده ي فرشاد درلباس سفید با علامت دانشگاه ابهت خاصی به او بخشیده بود.موهاي بلند و مجعداو که
بر اثر واکس مویی که زده بود زیرپروژکتورهاي سالن ورزش برق خاصی میزد و با هر حرکت و پرش موج خاصی در آن
ایجاد می شد.
آبشاري که فرشادروي توپ کوبید وآن را مستقیم در قلب زمین حریف نشاند باعث شد موجی ازتشویق و سوت فضاي
سالن را به لرزه بیاندازد.محمد از کسی که بغل دست اونشسته بود نتیجه بازي را تا آن لحظه پرسید .فهمید که گیم اول
برد با تیمخوزستان بوده ودر گیم دوم تیم دانشگاه امتیاز کسب کرده و در گیم سه تا بهآن لحظه تیم دانشگاه پانزده و
تیم خوزستان هشت
امتیاز دارند.محمد از خوشحالی مشتش را به کف دست دیگرش کوبید.
درزمان تعویض یکی از بازیکنان ،محمد با تکان دادن دست فرشاد را متوجه خودکرد.فرشاد نیز با لبخندي که خوشحالی
او را نشان می داد ،با تکان دادن دادندست ورود او را خوش آمد گفت.با به صدا در آمدن سوت داور،بازي به جریانافتاد.
محمد از پرش هاي فرشاد و قدرت ضربه هاي او که باعث گرفتنامتیاز براي تیمش می شد احساس شعف و هیجان بی
حدي می کرد .او به فرشاد ودوستی با او افتخار می کرد.بی شک فرشاد یکی از برجسته ترین عضوهاي تیمبود.ضربه
هاي او اغلب با تشویق حضار همراه بود.
گیم سوم بازي بااختلاف چشمگیري به نفع دانشگاه به پایان رسید.در بین استراحت بازیکنان فرشاد خود را به محمد
رساند و در حالی که عرض از سرو رویش روان بود ونفسهاي بلندي می کشید،خطاب به محمد گفت:<<دیگه از آمدنت
ناامید شده بودم<<.
محمد با لبخند جذابی که حکایت از محبت و دوستی داشت گفت:<<اختیار دارید،اگر سنگ هم از آسمان می بارید براي
دیدن ضربه هاي جانانه ات خودم را می رساندم،بابا اي ولله پسر گل کاشتی<<.
تافرشاد خواست با حالت طنز همیشگی پاسخ محمد را بدهد ،سوت داور مجال ادامه گفتگو را به آنان نداد.فرشاد با
لبخند سر تکان داد و در حالی که به طرفزمین می رفت گفت:<<یادم بنداز بعد بهت بگم<<.
در گیمچهارم،تیم حریف با انجام تعویض هاي پی در پی سعی در جبران امتیاز هاي عقبافتاده داشت.همین رقابت
تنگاتنگ دو تیم هیجان بازي را دو چندان کردهبود.اما عاقبت گیم چهار با امتیاز بیست و پنج به بیست به نفع دانشگاه
و بابرد آنان به اتمام رسید.
تشویق طرفداران حاضر در سالن گوش را کر می کردو مانع از رسیدن صدا به صدا می شد.محمد از روي صندلی
برخاست و از جایگاه تماشاچیان به دنبال فرشاد گشت.عاقبت او را دید که در بین حلقه اي از طرفدارانش گیر کرده و با
لبخند با آنان گفتگو می کند.محمد با اخلاق فرشاد آشنا بود و می دانست که او در پی یافتن راه فراري می
باشد.همانگونه که محمد حدس زده بود تا چشم فرشاد به او افتاد دستش را بالا کرد و به اشاره کرد و در حالی که از
میان جمعیت حلقه زده بر دورش راهی به خارج می گشود خطاب به محمد فریاد زد :
-کجایی پسر؟دنبالت می گشتم .
محمد خود را به او رساند و پیروزي تیم را تبریک گفت.فرشاد در حالی که با حوله اي که روي دوشش بود عرق سر و
گردنش را خشک می کرد،لبخندي زد و پس از تشکر گفت :
-با اینکه بردیم اما آنطور که انتظار داشتم مثل گیم اول اختلاف امتیاز نداشتیم.ولی خوب می شود تحمل کرد .
محمد دستی به پشت فرشاد زد :
-نه ،راستی که عالی بود.من که خیلی حظ کردم .
فرشاد نگاهی به جایگاه تماشاچیان انداخت،حالت نگاهش نشان می داد دنبال کسی می گردد.محمد پرسید :
-دنبال کسی می گردي؟
-آره مجید دامادمون با فریدون پسر داییم و امیر یکی از دوستان خانوادگی براي دیدن مسابقه آمده بودند،اما نمی دونم
کجا غیبشون زده .
در این هنگام صدایی از جهتی مخالف او را به نام خواند.فرشاد برگشت و با دیدن آنان به محمد اشاره کرد .
-بیا بریم این تحفه ها را به تو معرفی کنم .
محمد با لبخند سر تکان داد و همراه با فرشاد به طرف آنان رفت.مهمانان فرشاد که از سر ووضعشان معلوم بود که همه
از طبقه مرفه هستند با ژست به خصوصی گوشه اي از سالن ایستاده بودند.فرشاد آنان را به محمد معرفی کرد .
-ایشان آقا مجید گل نامزد فرانک خواهرم.ایشان هم فریدون پسر دایی اینجانب و امیر یکی از دوستانم .
وبعد به محمد اشاره کردوگفت :
-ایشان هم یکی از بهترین وعزیزترین دوستان بنده .
محمد لبخندي زد و دستش را به طرف آنان دراز کرد و مجید با لبخند سرش را خم کردو دستش او را فشرد.اما فریدون
بی تفاوت و با کمی مکث،به طوري که معلوم بود از این معارفه زیاد خوشش نیامده دست محمد را گرفت.این عمل او از
چشم فرشاد دور نماند.رفتار فریدون توي ذوق محمد زد اما به خاطر فرشاد بدون اینکه چیزي به رویش بیاورد دستش را
به طرف امیر دراز کرد.امیر بر خلاف فریدون با لبخند دست محمد را فشرد و از آشنایی با او اظهار خرسندي کرد و در
حالی که به فرشاد نگاه می کرد گفت :
-عاقبت چشم ما به دیدن جمال مبارك این دوستتان روشن شد .
و رو به محمد کرد وگفت :
-فرشاد همیشه جوري از شما تعریف می کند که من فکر می کردم محمد نام مستعار یکی از گرل فرندهاشه .
از این حرف امیر همه خندیدند.فرشاد در حالی که دستش را پشت محمد گذاشته بود خطاب به آنان گفت :
-خوب من تا برم یک صفایی به سر وصورتم بدم لباسم را عوض کنم شما هم به این دوست ما یه حالی بدهید .
وبعد به محمد نگاه کرد و گفت :
-زود بر می گردم .
محمد لبخندي زد و سرش را تکان دادو با نگاه فرشاد را تا پشت در رختکن تعقیب کرد.پس از آن با لبخند به دوستان او
نگاه کرد .
فریدون آشکارا وجود او را نادیده گرفت و در حالی که به سمت صندلی هاي که بطور ردیف کنار سالن بود می رفت
خطاب به بقیه گفت :
-امیر،مجید تا فرشاد بیاید می توانیم اینجا بنشینیم .
محمد متوجه شد که فریدون از قصد نامی از او نبرده اما دلیلی براي این کار او سراغ نداشت .با خود فکرکرد فریدون چه
خصومت شخصی می تواند با او داشته باشد در صورتی که این نخستین بار است که او را می بیند .چون پاسخی براي این
پرسش پیدا نکرد شانه هایش را بالا انداخت و با خود گفت :بی خیال این یکی مثل اینکه با خودش درگیره محمد غرق
در فکر خود بود که دست امیر را روي شانه اش احساس کرد "اقا چرا ایستاده اید بفرمایید"
محمد به امیر لبخند زد و به طرف صندلی هاي کنار سالن رفت .فریدون روي صندلی نشسته بود و با ژستی خاص یک پا
را روي پاي دیگر انداخته بود گویی روي صندلی ریاست نشسته بود محمد با بی اعتنایی به او نگاه کرد و ترجیح داد با
فاصله کنار او بنشیند دو صندلی بین او و فریدون را امیر و مجید اشغال کردند.
لحظه ها به کندي سپري می شدند و اگر به خاطر فرشاد نبود محمد ترجیح می داد جمع سرد دوستان او را ترك کند و
به منزل برود در فاصله اي که منتظر فرشاد بود به فکرفرو رفت او به فرشاد و تفاوتی که با این سه تن داشت فکر می
کرد با اینکه فرشاد نیز از خانواده ثروتمندي بود اما اخلاق و منش او با دیگران فرق داشت به یاد حرکتهاي پرغرور و
نخوت فریدون افتاد فریدون قدي بلند و چشم و ابرویی مشکی داشت که اگر اخلاق زننده و پرنخوتش نبود می شد گفت
جوانی خوش قیافه است اما طرز رفتار و صحبت کردنش نشان می داد که نسبت به دیگران احساس برتري می کند اما
امیر به نسبت فریدون از فهم بیشتري برخوردار بود و با کسی که براي نخستین بار دیده بود جوري رفتار می کرد که
گویی ارث و میراثش را خورده است !البته او هم اگر چه کبر و غرور فریدون را نداشت اما رفتارش نشان از دوستی بی
غل و غش نداشت دز حرفهایش مرتب تیکه می انداخت مجید هم که پسر تاجر ثروتمندي بود به طور کلی دنیاي
جداگانه اي داشت و شاید به قول فرشاد که همیشه او را مجنون صدا می کرد به فکر لیلی خودش بود صداي امیر در
گوش محمد پیچید و او را از فکر بیرون اورد.
"اقاي ......ببخشید اسم شما چی بود ؟"
محمد با نیشخندي معنی دار به او نگاه کرد "محمد"
"ها بله ببخشید یادم رفته بود شما همکلاس فرشاد هستید ؟"
|